قسمت آخر قدیسه ی نجس

جلــد دوم را هم بعدا میـــــزارم


جلــد دوم را هم بعدا میـــــزارم

اونقدر گيج بودم كه اصلا به حرفش نخنديدم! عوضش دكتر خنديد...
از مطب كه زديم بيرون گفتم: يعنى چى؟! مگه مى شه من حامله باشم؟!
سودا: نمى دونم ولى اين دكتره انگار خيلى جدى بود!
براى چند لحظه نفهميدم چى گفت! دقيقا قاطى كرده بودم... قبر خاليه؟! يعنى چى؟!
به ارميا نگاه كردم... اونم دست كمى از من نداشت...
رو به امجد گفت: يعنى چى آقاى امجد؟!
يه رعد ديگه زد و بارون شروع به باريدن كرد! خدايا قربونت! الآن فقط همينم كم بود! درمونده يه نگاه به پاپى كه زير بارون هى دور خودش مى دويد و به دستام كه پر كتاب بود انداختم! يه چترم نياوردم! حالا مثلا مى آوردم مى خواستم چطورى بگيرم دستم؟!
با دوتا دستام جلوى چشامو گرفتم... حوله تنش بود و بندشو طورى گره زده بود كه بالا تنش پيدا بود...
بعد با خودش يه چيزى زمزمه كرد كه نشنيدم... بلند تر ادامه داد:
آب دهنمو قورت دادم و سرمو واسش تكون دادم و با اينكه داشتم از ترس مى لرزيدم ولى خودمو كنترل كردم... خدايا خودت منو ببخش...
رفتيم سمت راه پله... تيرداد نرده ها رو گرفته بود و بالا مى اومد... مشروب و قرصا كار خودشونو كرده بودن...
نمى دونم چرا با شنيدن لفظ نوه ى عزيز يه جورى شدم...
مكثى كرد و ادامه داد: همه مون مى دونيم چرا اينجاييم... پس بهتره كارو شروع كنيد... من ديگه ميرم يكم استراحت كنم...
دوتا شون ساكت شدن...
رها: مطمئنى؟! تو حتى اين پسره رو نمى شناسى...
بعد يه پونصدى بهش دادم كه گفت: كرايه گرون شده... ميشه هفتصد...
- تا ديروز پونصد بود... مگه چقدر راه اومدى؟!
- مى خواسى پياده بياى! كرايه هفتصده..
نویسنده کلاله قربانی