قسمت سوم قدیسه ی نجس
دوتا شون ساكت شدن...
رها: مطمئنى؟! تو حتى اين پسره رو نمى شناسى...
طبق عادت فكمو آوردم جلو... سودا يكى زد زير چونه م: مرض گرفته اينقدر اينجورى كردى فكت اومده جلو ديگه...
خنديدم كه رها گفت: چطور مى تونى اينقدر خونسرد باشى؟!
- ميگى چيكار كنم؟! تو راه حل ديگه اى دارى؟!
- گفتم كه منم جاى تو بودم قبول ميكردم... اما هونام تو مجبور نيستى! ببين... من و سودا مى تونيم...
ميون حرفش اومدم: مى دونى كه از ترحم الكى بدم مياد... الآنم راه ديگه اىندارم... خودتون شاهدین چقدر سگ دو زدم واسه يه كار... حد اقل اينجورى عذاب وجدان اينكه الكى يه پولى گيرم اومده يقه مو نمى گيره... لا اقل مى دونم اين يارو ننه بزرگمه و اون نره خر پسر عموم...
سودا: بى تربيت...
بعد دوباره گازشو گرفت: حالا كه قبول كردى بايد بى افتيم دنبال كارا... مگه نمى گى اين يارو شيش ماه ديگه ميره؟! پس زياد وقت نداريم...
رها: هونامى... تو هم بايد باهاش برى؟!
يه دفعه سودا زد رو ترمز كه رها داد زد: مرض دارى مگه هى اون بى صاحابو فشار مى دى؟!
سودا: خب چيكار كنم هى شوكه ميشم...
بعد دوباره راه افتاد و با يه لحن غمگين گفت: رها راست ميگه... تو هم بايد باهاش برى؟! اين رهاى گور به گورى كه پريد... اونوقت من باز تنها ميشمكه...
- پس سنگ خودتو به سينه مى زنى...
رها: ماشالا تو هم سرت همچين خلوت نيستا...
بعد يه چشمک بهش زد كه سودا با خنده گفت: كوفت...
از بين دوتا صندلى پريدم جلو: اااااااا! خبريه؟! خوشم باشه... انگار ديگه غريبه شديم...
پيچيد توى يه خيابون: نه بابا اين رها الكى شلوغش كرده...
رها: آره ديگه خواستگار مياد ولى الكى شلوغ شده...
سودا: رهااااااا...
رها: هوناااااام...
- ها؟!
رها: ااااا! اشتباهى صدات كردم... مى خواستم بگم سودا...
- زهرمار...
سودا جلوى يه پاساژ شيک نگه داشت: بپريد پايين...
- اينجا واسه چى نگه داشتى؟!
رها: راست ميگه... ما كه نمى خواستيم خريد كنيم...
سودا: احمق جونا... وقتى اين هونام قراره با آدم پولداراسر و كله بزنه بايد سر و وضعشم شيک باشه ديگه...
بهم بر خورد... ولى چيزى نگفتم... سودا دختر خوبى بود وخيلى دوسش داشتم ولى گاهى بدون اينكه منظورى داشته باشه زبونش نيش دار ميشد...
رها بهش اشاره كرد كه سريع گفت: بخدا منظورى نداشتم هونام...
- مى دونم باو... بىخيال...
سودا: خاک تو سرم هروقت بخوام يه چى بگم تر مى زنم به حالمون...
رها: ااااااااااااه... بى ادب حالمونو بهم زدى!
سودا همونطور كه درو باز مى كرد گفت: خيله خب ديگه زر زياد نزنيد... بپريد...
راست مى گفت والا... با اون ماشين شاسى بلندى كه سودا داشت بايد مى پريديم... مخصوصا من كه قدم خيلى هم بلند نبود...
با رها پياده شديم و سودا دزدگيرو زد و رفتيم تو پاساژ... تو تموم عمرم تو پاساژاى بالا شهر قدم نزده بودم... حس يه موجود اضافى رو با اون كفشاى نيمه پاره و اون مانتوى كهنه داشتم... و مى دونستم پولى كه همرامه حتى به خريد يه لنگه دمپايى از اون پاساژم نميرسه... و حس حقارت بخاطر اينكه بين دو تا پچه پول داربودم...
مى دونستم رها و سودا هيچ منتى سرم نميزارن ولى بازم قبول كردنش واسم سخت بود... هركسى با غرورش زنده ست... حتى اگه ديگران به زور و با حرفاشون سعى در شكستنش داشته باشن...
سودا: ببين اون خوبه؟! خيلى تو تنت قشنگ ميشه...
هيچى نگفتم...
سودا: هى دختر... چرا همچين مى كنى؟! ما كه با هم رو درواسى نداريم... تازه شم... مگه قرار نيست پول دار شى؟! خب پولشو ازت ميگيرم ديگه...
رها كه داشت با گوشيش ور مى رفت گفت: راست ميگه...
سودا: تو خفه.. اس ام استو بده آقا على ناراحت نشه قهر كنه...
رها: خودت خفه... خوبه باز ما دوساله نامزديم تو كه نرسيده با اين يارو ميرين بيرون...
سودا: درست صحبت كن يارو كيه؟!
ابرومو انداختم بالا: به به... چيزاى جديد مى شنوم...
سودا چشاشو گرد كرد و با ابروهاش واسه رها خط و نشون كشيد: ت... هويج...
رها دهن شو قد يه اسب دريايى وا كرد: خاک تو سرت كه روز به روز بى ادب تر مى شى...
سودا با لبخند موذيانه ش لب ورچيد: ديگه كاريه كه از دستمون برمياد...
هر سه تامون خنديديم كه رها گفت: نظرتو نگفتى هوناما...
- خوبه... ولى يكم كوتاه نيست؟!
سودا: ... بخور بابا...
رها: هونام مى گم بيا بريم اين ما روبه رگبار فحش بسته... معلوم نيست امرزو صبح چى خورده...
سودا موذيانه خنديد كه كوبيدم پس كله ش: لب و لوچه تو جمع كن نفله... خجالت نمى كشى؟!
خنديد: بچه ها بريم تو اين پسره فروشنده هه مرد از بس ما رو نگاه كرد ببينه ميريم تو يا نه...
با خنده رفتيم تو... پسره يه نگاه به رها و سودا انداختو بعد يه نگاه پر از تعجب به سر و وضع من... بيچاره شده بود يه علامت سوال گنده...
سعى كردم بهش فكر نكنم و چندتا مانتويى كه سودا داد دستمو گرفتم و رفتم تو اتاق پرو...
يكى از يكى اجق وجق تر بودن... يكى شون كه اصلا نفهميدم مدلش چيه...زرشكى بود و آستيناش تا آرنجم بود و كوتاهيش تا وسط باسنم... يقه ش يه جورى آويزون بود كه هيچ طورى نمى موند...
سودا: اين خيلى خوبه...
- غلط كردى يقه شو ببين...
رها: لب شترى يه ديگه...
- لب چى چى؟!
سودا: لب شترى...
رها: اين بيشتر شبيه لباى تو هه!
سودا خواست بزنه تو سرش كه رها به فروشنده هه اشاره كرد...
سودا پوفى كرد و گفت: درآر بريم...
مانتو ها رو دادم دستش و مانتوى خودمو پوشيدم و رفتيم بيرون...
سودا: همه رو مى بريم...
فروشنده: مباركه...
گذاشتشون تو ساک دستى و گفت: قابل نداره...
بعد بدون اينكه اجازه ى تعارف به كسى رو بده گفت: 370 تومن...
چشام افتاد كف دستم... سيصد و هفتاد هزار تومن چهار تا مانتو؟!
سودا خونسرد انگار كه از حراجى خريد كرده كارتشو به پسره داد و اونم پولو حساب كرد و زديم بيرون... داشتم با خودم فكر مى كردم من اگه پولى م بهم برسه همه رو بايد بدم به سودا...
رها: هونام... هونام... اين كفشا چقدر خوشگلن...
يه نگاه به كفشى كه رها مى گفت انداختم و بعد نگامو به كفشاى خودم دوختم... يه پوزخند تلخ رو لبام نقش بست...
رها دستمو كشيد و رفتيم تو... بازم همون نگاه... دو جفت كفشم خريديم و اومديم بيرون...
سودا: بچه ها شما دوست دارين شوهر آينده تون چه جورى باشه؟!
رها: صادق باشه...
سودا: شوهر تو كه على يه... صادق كيه؟!
رها: مسخره...
سودا: خودتى...
- خودت چه جور شوهرى دوست دارى؟!
سودا: واى اين پيراهنه چه خوشگله...
به پيراهنى كه مى گفت نگاه كردم... آستين سه ربع بود و بلندى ش تا زانو بود... يقه هفتى و رنگش مشكى و در كل مى شد گفت پوشيده س...
نگام به پيراهنه بود كه سودا گفت: من دوست دارم شوهرم عاشقم باشه... خيلى زياد... كه هيچ وقت با هم اختلاف پيدا نكنيم...
مى دونستم بخاطر پدر و مادرش همچين حرفى ميزنه...
رها: هونام تو دوست دارى شوهرت چه جورى باشه؟!
در حالى كه مى رفتم سمت پله هاى پاساژ گفتم: دوست دارم شوهرم پولدار باشه... هزار تا معشوقه داشته باشه ولى پولدار باشه... ديگه كارى ندارم با كى رابطه داره و نداره...
رها: دروغ ميگى مثل سگ... همچين كه ديدى با يه زن ديگه س ميميرى و دق ميكنى بدبخت...
- خواهيم ديد...
سودا دستمو كشيد: كجا در ميرى؟ بيا بريم اين لباسه رو پرو كن...
اون روز تا شب فقط خريد كرديم و من تمام عمر بدهكار رها و سودا شدم... هم پولى و هم شرمندگى...
سودا منو جلوى در رسوند... تا اومدم پياده شم با ديدن وسايلم جلوى در خشكم زد... همه ى همسايه ها هم جمع شده بودن و نگاه مى كردن... خواستم پياده شم كه سودا نزاشت...
- تو بشين من الآن ميام...
بعدش پياده شد و رفت سمت صابخونه م: اينجا چه خبره؟!
صابخونه: گفته بودم امروز تخليه كنه...
سودا: خجالت نمى كشين اسباب وسيله ى يه دخترو مى ريزين تو خيابون؟! حداقل صبر مى كردين خودش بياد...
پسر صابخونه اومد جلو: هى خانوم... حواستو جمع كن...
سودا: جمع نكنم چى ميشه؟!
نزاشتم بيشتر بحث كنن و پياده شدم... رها هم پشت سرم اومد پايين...
با احترام گفتم: حاجى من كه قرار نبود فرار كنم... صبر مى كردين برگردم...
صابخونه: زوره؟! نمى خوام همچين آدمى تو خونه م زندگى كنه...
مى دونستم چون به خواسته ش عمل نكردم داره تلافى ميكنه...
پسرش كه معلوم نبود به سرش چى ماليده بود كه اونجورى موهاش چسبيده بود به كف سرش گفت: ببين ج... خانوم...
سيلى اى كه سودا به صورتش زد باعث شد حرفش نيمه تموم بمونه... اون لحظه صداى پچ پچ همسايه ها داشت كَرم مى كرد...
رها دستمو گرفت تو دستشو فشار داد...
پسره اومد دست رو سودا بلند كنه كه سودا يكى ديگه خوابوند تو اون يكى گوشش: فكر نكن چون تنها زندگى ميكنه بى كس وكاره... وقتى مى خواى حرف بزنى حواست باشه چى از اون دهن كثيفت مياد بيرون... تو تاحالا از اين دختر چى ديدى كه بهش فحش ميدى؟!
بعد داد زد: ها؟!
يكى از همسايه ها: خودم پريروز ديدم يه نفر اومد خونه ش...
پسره كه تازه از شوک سيلى دوم سودا در اومده بود اومد طرفش كه يه نفر گرفتش... حالا هى الكى زور ميزد مرده ولش كنه...
سودا: واقعا واستون متاسفم...
نمى دونم چرا... ولى اون لحظه دلم مى خواست هيچ وقت به دنيا نمى اومدم... اين همه خفت واسه چى؟! بى پولى؟! تنهايى؟! دليلش چيه؟! چيه كه ما آدما گاهى اينقدر سنگ دل مى شيم؟!
منو باش كه با كى با احترام حرف ميزدم...
سودا: هونام جان بزار دلشون خوش باشه به اينكه وسايل تو ريختن بيرون... بيا بريم عزيزم... اينام صدقه ى اين گداگودولا...
دستمو كشيد و با رها خواستيم بريم كه صابخونه گفت: وايسين بينم... كرايه ى اين ماه چى ميشه؟!
همسايه رو به رويى: مى خواد اينجورى دربره...
همه حرفشو تاييد كردن... نمى دونم آخه من چه هيزم ترى به اين جماعت فروختم؟!
خواستم يه چى بگم و ازش وقت بگيرم كه رها آروم كيف پولشو انداخت تو دستم... بغض گلومو گرفت... كاش خودم مى تونستم...
نگاش كردم كه با لبخند مهربونش آرومم كرد... اونقدر شعور داشت كه خودش پولو نده... نمى خواست جلوى بقيه بيشتر از اين سرشكسته بشم...
در كيف پولشو باز كردم و هرچند مى دونستم لياقتش چقدره ولى بجاى اينكه پولو پرت كنم تو صورتش گرفتم جلوش و آروم گفتم: حيف كه نمى خوام من آبروتو بريزم... وگرنه خودتم مى دونى چى كاره اى...
اخماش رفت تو همو با حرص پولوكشيد... سودا بازومو گرفت و گفت: بيشتر از اين تو اين خراب شده موندن كفاره مى خواد...
بازم سوار ماشين سودا شديم و راه افتاديم... يه حس عجيب داشتم... حس دوگانه... بين غم و شادى... غم از اينكه چرا بايد با يه آدم كه تو اين جامعه زندگى ميكنه اينجورى برخورد بشه و شادى بخاطر اينكه ديگه قرار نيست روم تو روى اون آدما بيفته! هرچند نمى دونستم امشب قراره كجا شبمو به صبح برسونم...
سودا: بچه ها من هنوز خسته نيستم... يه آرايشگاه مى شناسم آشناست... مشترى هاى خاص داره... تا ديروقتم هست... پايه اين؟!
رها: من كه خونه كارى ندارم! هونام تو چى ميگى؟!
شونه بالا انداختم... وقتى آويزون باشى چه فرقى ميكنه كجا مى خواى برى؟!
سودا پيچيد تو يه خيابون و چند دقيقه بعد جلوى يه سالن بزرگ نگه داشت: بپريد...
من و رهام پريديم و دنبال سودا رفتيم تو... با اينكه تقريبا دير وقت بود اما آرايشگاه شلوغ بود... يه زن كه موهاش به طرز عجيبى درست كرده بود و همه شو سيخ كرده بود رو هوا اومد سمتمون: به به... سوداجان...
سودا رو هوا بوسيدش و گفت: مى خوام يه صفايى به صورت اين دوستم بدين خانوم شهابى...
زنه كه انگار اسمش خانوم شهابى بود يه نگاه پر ناز بهم انداخت: بشين اينجا عزيزم...
با تعجب به سودا نگاه كردم... واسه چى من بايد بشينم زير دست اين زنه؟!
رها: برو بشين ديگه...
و سودا يه چشمک بهم زد... با ترديد روى يه صندلى كه به حالت خوابيده و چرم بود نشستم... زنه دستشو گذاشت زير چونه مو يكم سرمو اينور اونور كرد و بعد گفت: فيس جذابى دارى...
طبق عادت فكمو دادم جلو... فيس جذابى دارى! مى مردى بگى صورت جذابى دارى؟! انقده بدم مياد از اين آدماى پر افاده اى!
سودا و رها هم نزديكم نشستن...
خانوم شهابى با صداى نسبتا بلندى گفت: گلنوش كجايى؟! بيا مشترى دارى!
يه دختر با هيكل تپل اومد و سلام كرد و بعد نشست كنار دستم و دستمو گرفتم تو دستش و گفت: ناخناش كه كوتاهه... بكارم؟!
سودا سر تكون داد... مونده بودم يعنى من اينجا چغندرم نيستم؟! يه نگاه پر خشم به سودا انداختم كه خنديد... زير لب يه فحش آبدار بهش دادم كه اين بار رها هم باهاش خنديد... از حرص خوردن من خر كيف بودن...
حوصله م داشت حسابى سر مى رفت... هى نفسمو با حرص فوت مى كردم بيرون... يكى دستش تو موهام بود و يكى تو صورتم و يكى هم نمى دونم داشت چه بلايى سر ناخن هام مى آورد... لبامو فشار دادم... خيلى خودمو كنترل كرده بودم كه داد نزنم... آخه تو اين بدبختى من بايد يه گوشه بشينم غصه بخورم نه اينكه بيام آرايشگاه به خودم برسم... والا...
خانوم شهابى: دختر جون چقدر وول مى خورى؟! سرتو صاف نگه دار موهات خراب نشه...
هيچى نگفتم... رها و سودا هم كه با هم حرف مى زدن و اين بيشتر عصبانى م مى كرد... بلآخره بعد از نمى دونم چند قرن هر سه تاشون دست از كار كشيدن...
خانوم شهابى: با اينكه خيلى اذيت كردى ولى بد نشد...
با عجله از رو صندلى پا شدم... نگاه رها و سودا هم روم ميخ شده بود...
- چيه؟!
رها با خنده: چقدر خنده دار شدى...
- كار شما هاست ديگه... منو بگو گفتم الآن مى گين واى چقدر جيگر شدى!
رفتم جلوى آينه... دهنم وا موند... موهام شبيه موهاى خانوم شهابى شده بود... با اين تفاوت كه يكم بلند تر بود... هر كدومش يه طرف بود... ناخنام هركدوم اندازه ى يه بيل مكانيكى بود و از ابروهام چيزى جز يه نخ باريک هيچى نمونده بود... ولى قيافه م بيشتر شبيه يه علامت تعجب بزرگ شده بود...
وقتى همه شون ديدن ساكتم خانوم شهابى گفت: مثل اينكه نپسنديدين؟!
سرم چرخيد سمتش... اونقدر شوكه شده بودم كه معنى حرفشو نفهميدم: هان؟!
سودا از بازوم يه ويشگون گرفت و رها بزور جلوى خودشو گرفته بود كه نخنده...
خانوم شهابى: بشين...
بى اختيار به حرفش گوش كردم... باز مشغول شد... يه يه ربعى گذشت كه آينه رو داد دستم: ببين از اين مدل مو خوشت مياد؟!
ناخنام اونقدر بلند بود كه يه لحظه نتونستم آينه رو تو دستم بگيرم! دلم مى خواست از ته بكنمشون! بى خيال ناخنام يه نگاه به موهام انداختم... حالا بهتر شده بود... صاف و لخت يه طرفه ريخته بودشون...
خانوم شهابى: واست فارا زدم...
چشامو چرخوندم... الآن اينى كه گفت يعنى چى؟!
سودا كه ديد هيچى نميگم گفت: مرسى خانوم شهابى... عاليه...
مانتومو پوشيدم و سه تامون از اونجا زديم بيرون... يه لحظه هر سه تامون ساكت شديم و بعد يهو باهم زديم زير خنده...
هيچوقت فكر نمى كردم منم يه روز خودمو اين شكلى كنم...
رها با خنده: كوفت... چرا اينقدر مى خندين؟!
سودا اشک چشماشو كه از خنده اومده بود پايين پاک كرد: نمى دونم... شما چرا مى خندين؟!
منم كه انگار غصه هامو يادم رفته بود و واسه خودم الكى مى خنديدم گفتم: آخه اين چه سرو وضعيه؟! حالا من برم پيش اين زنه چى ميگه؟!
سودا: هيچى... بگو من از اولشم اينجورى بودم... واسه مظلوم نمايى اونجورى اومدم پيشت...
رها خنديد و خواست يه چيز بگه كه گوشيش زنگ خورد...
سودا: بيا... على جون زنگ زد...
رها همونطور كه با گوشيش حرف ميزد بى خيال ما رفت سمت ماشين سودا و چون مى دونست سودا درارو باز كرده درو باز كرد و نشست...
منو سودا هم رفتيم دنبالش و سودا گاز داد و صداى آهنگ پر ضربى كه پخش ميشدو زياد كرد...
رها: سودا اون بى صاحابو كم كن تا نشكوندمش... دارم حرف ميزنما...
سودا از حرصش صداشو زياد تركرد...
تا من تو رو ديدم پريد عقل ازسرم...
بخاطر تو من رو اسم همه ضربدرزدم...
رها: يه دقيقه گوشى... مى زنم اينو مى شكونما...
سودا هى ابروهاشو بالا پايين كرد... خندم گرفته بود از كاراشون... وقتى باهاشون بودم غم و غصه هامو يادم مى رفت...
سودا با ناز با خواننده همراهى كرد: على من دوست دارم...
با خنده گفتم: خب مى دونم...
دستشو رو بازوى رها كشيد: بگو پيشم مى مونى...
- مى دونى مى مونم...
سودا با خنده: اگه باهات فک نزنم...
با ديدن قيافه ى آماده ى پرخاش رها خندم شدت گرفت: مى دونى ميميرم...
هر سه تامون مى خنديديم... رها م ديگه گوشى رو قطع كرده بود و با ما مى خنديد...
سودا اومد از دور برگردون دور بزنه كه حواسش به ماشين خوشگل و مدل بالاى ديگه اى كه داشت نزديک ميشد نبود و سريع زد رو ترمز... ولى ديگه دير شده بود...
خودشو رها به جلو سوق پيدا كردن ولى چون كمربند بسته بودن چيزى شون نشد... ولى من كه كمربند نبسته بودم افتاده بودم وسطشون... دستمم ضربه ديده بود و داشت اذيتم مى كرد...
رها جيغ جيغ كرد: همه ش تقصير مسخره بازى هاى توئه...
سودا: هونام زنده اى؟!
بعد كمكم كرد پا شم ... چند ضربه به شيشه خورد... با حرص همونطور كه زير لب غر ميزدم پياده شدم: مرتيكه انگار كوره...
پسره كه انگار نگرانمون بود با شنيدن اين حرفه من اخماش رفت تو هم: نخير بنده كور نيستم... ولى بهتره راننده ى شما خودشونو به يه چشم پزشک نشون بدن كه بدون راهنما نبايد از دوربرگردون دور بزنن... اونم وقتى كه می بينن يه ماشين ديگه درحركته...
دهنم چفت شد... ولى كم نياوردم: اصلا اين كوره... شما چرا ترمز نزدين؟!
خودمم از چيزى كه گفتم خندم گرفت... سودا يه جورى نگام كرد كه مى خواستم خودمو بكشم... از يه طرف خنده م گرفته بود و از يه طرف عصبانى بودم...
پسره سعى كرد نخنده: ببخشيد وسط بزرگراه بزنم رو ترمز؟!
اين ديگه خيلى واسم زياد بود... با دهن باز نگاش كردم... پاک قاطى كرده بودم... اومدم يه چى بگم كه سودا نزاشت كارو خراب تر كنم: آقا خسارتش هرچى بشه من ميدم...
بهش خيره شدم... قد بلند و هيكل خوش فرمى داشت... موهاى مشكى و لخت كه شلوغ روى صورتش پريشون كرده بود... بينى خوشگل... يكم شبيه بينى من بود... چشماى قهوه اى تيره... لباى خوشگل... در كل به قول سودا از اون دختر كشا بود... مخصوصا چشاش... سگ داشت لامصب...
اونقدر بهش خيره شده بودم كه رها با دستش آروم زد پشتمو در گوشم گفت: بميرى... چقدر نگاش مى كنى؟!
- دارم فكر مى كنم چاقومو كجاى صورتش بكشم...
رها با دهن باز نگام كرد كه خنديدم...
پسره يه نگاه به من كه مى خنديدم انداخت و گفت: من از شما خسارت نخواستم...
بعد با يه نگاه مسخره اضافه كرد: اگه مشكلى نيست، با اجازه خانوم...
لا اله الا الله... خدايا خودت شاهدى من نمى خوام هيچى بگما... اصلا همون بهتر كه نمى گم كه كار خراب ترنشه...
رها: خواهش مى كنيم... بفرمائيد...
سودا بغ كرده نگاش كرد: بفرمائيد... ولى من چشمام مشكلى نداره...
خنديد: جسارت نشه... منظورى نداشتم...
نيش سودا شل شد و با ناز گفت: خواهش مى كنم... منم منظورى نداشتم...
خندم گرفته بود... چه زود تغيير رفتار داد...
پسره: با اجازه...
و رفت...
ماشين سودا تقريبا سالم سالم بود فقط چند تا خراش كوچيک خورده بود... ولى ماشين پسره كه نمى دونستم اسمش چيه به مراتب از ماشين سودا بيشتر ضربه ديده بود...
سوار شديم كه راه بيفتيم...
سودا: عجب پسره خوشگلى بودا...
رها: خيلى هم باشخصيت...
خندم گرفت: رها تو ديگه چرا؟!
رها: اى بابا مگه من چى گفتم؟!
سودا: ماشينش داغون شد بيچاره...
رها: وقتى بى ام و داره و ميگه خسارت نميخواد حتما پولشو داره و ككشم نگزيده... والا...
- ا پس بى ام و اينه؟!
رها و سودا يه نگاه به من انداختن و يه دفعه دوتاشون زدن زير خنده...
سودا: ما تو چه فكرى هستيم اين تو چه فكريه...
چشم غره اى بهش رفتم و چيزى نگفتم... ولى راست ميگفتن... معلوم بود از اون آدماى متشخصه...
سودا جلوى خونه شون نگه داشت: بپريد...
قرار بود رهام امشب با ما بمونه... من و رها رفتيم پيش مامان سودا كه خاله شيدا صداش ميزديم... سودا هم رفت ماشينو پارک كنه...
رها: سلام خاله شيدا... مزاحم شديم...
خاله شيدا: مراحميد عزيزم... بفرمائيد...
بعد برگشت سمت من كه باديدن قيافه م يه لحظه ماتش برد و با خنده صورت منم بوسيد و گفت: چه خوشگل شدى تو...
و تعارفمون كرد بريم تو... مادر سودام مثل خودش پر انرژى و خون گرم بود...
روى كاناپه نشستيم و خاله شيدا رفت واسمون شربت بياره...
سودا م اومد و مانتوشو كند: شما چرا لباساتونو در نميارين؟!
خاله شيدا بهمون آب پرتقال تعارف كرد و روبه سودا گفت:
- خانوم جواديان زنگ زد...
سودا هيچى نگفت كه رها با خنده بهم اشاره كرد... خنده مو قورت دادم و يكم از آب پرتقالم خوردم... نگام به خونه ى سودا اينا بود... اولين بارى نبود كه مى اومدم اينجا... ولى هميشه اين تفاوت واسم زجر آور بود... كاش...
آه پر حسرتى كشيدم و ليوانمو گذاشتم رو ميز...
سودا: مامان ما شام نخورديما...
خاله شيدا: خاک به سرم... خب زودتر مى گفتى دختر... فسنجون درست كرده بودم الآن ميارم...
بعد با عجله رفت تو آشپزخونه...
من و رها با دهن باز نگاش كرديم...
سودا: چيه؟!
رها: چرا دروغ گفتى؟! ما كه شام خورديم...
خنديد: اگه اينجورى نميگفتم كه نمى رفت غذا بياره... خب گشنمه...
رها سرشو با افسوس تكون داد كه سودا گفت: بى خى! ولى هونام جدى اين مدل مو بهت ميادا...
سرمو تكون دادم: ولى ابرو هام...
بعد دستامو گرفتم جلو صورتم: و ناخنام...
رها خنديد: عادت مى كنى... ناخناى منو ببين... چند ساله همين جوريه... البته مدلشو عوض ميكنما...
سودا: راست ميگه يه دفعه زيک زاكى زده بود به لباساش گير ميكرد...
هر سه تامون خنديديم كه سودا گفت: بريم تو اتاق من...
بعد با صداى بلند اضافه كرد: مامان ما ميريم تو اتاق من! غذامونو واسمون بيار...
صداى خاله شيدا از تو آشپزخونه اومد: باشه مامان جون...
در اتاق سودا رو كه باز كردم اول نگام افتاد سمت خرت و پرت و لباساش كه نامرتب وسط اتاق پخش بودن... بعدشم لانچيكوش كه به ديوار آويزون بود... آخه سودانيو كنگ فو كار مى كرد...
رها: واى من عاشقه اين لانچيكوئه ام...
خنديدم: يه بار ديگه بگو...
لباشو داد جلو: لانچيكوئه ام...
داشتيم بهش مى خنديديم كه مامان سودا درو باز كرد و اومد تو... يه سينى پر دستش بود...
گذاشتش وسط تخت دو نفره ى سودا و گفت: خوش بگذره... شب بخير...
بعدشم رفت بيرون... سودا خودشو پرت كرد رو تخت: آخ جون فسنجون...
بعدش بدون اينكه به ما تعارف كنه مشغول خوردن شد... من و رهام باخنده همراهى ش كرديم...
قاشقمو انداختم تو بشقاب: بچه ها...
نگام كردن: من حتى مثل شما غذا نمى خورم...
گيج نگام كردن...
- ببينين... شما يه جورى غذا مى خورين... ده تا كارد و چنگال دارين...
رها خنديد: اينا رو مى گى؟! ولش بابا... من كه ازشون استفاده نمى كنم... يه قاشق و يه چنگال... ختم كلام...
- شما خب آشنايين! من اگه خواستم با اونا غذا بخورم كه...
سودا اومد وسط حرفم: غلط كردن... هركى هر جور دوست داشت غذا مى خوره... منو ببين...
بعد با دستش يكم غذا برداشت و گذاشت دهنش...
رها: اه... چندش...
خنديدم: ديوونه... حالا اينا رو بهم ياد بدين...
رها: ببين... ما ها كه همينجورى معمولى غذا مى خوريم... من يكى كه حوصله ى تشريفات ندارم... ولى بعضى ها نه... اول استارتر... بعد مين كرس... بعدشم دسر...
گيج گفتم: اينايى كه گفتى چين؟!
سودا خنديد: ديوونه... پيش غذا... غذاى اصلى... دسر...
فكمو دادم جلو : حالا كوفتتون ميشه همه شو باهم قاطى كنين بعد بخورين؟!
سودا با خنده گفت: غذاتو بخور... الكى نياوردمت اينجا كه... از فردا واست كلاس آموزشى ميزارم...
بعد هر سه تامون بازم مشغول شديم...
غذا كه تموم شد سودا سينى رو برد... رها يه خميازه كشيد: من خوابم مياد...
بعد خودشو رو تخت ول داد و چشاشو بست... چند دقيقه نشد كه نفساش منظم شد... سودا آروم درو بست و اومد تو... اون شب هر سه تامون روى تخت سودا خوابيديم... هرچقدر اصرار كردم پايين بخوابم سودا نزاشت...
فكرم از بس مشغول بود هركارى كردم خوابم نبرد... طبق عادت دوتا خواب آور زدم بالا و خوابيدم...
صبح كه بيدار شدم هر دوشون خواب بودن... خوبه حالا من ديشب قرص خورده بودم... سرمو تكون دادم و رفتم دست شويى و دست و صورتمو شستم... وقتى برگشتم سودا روى تخت نشسته بود، ولى رها هنوز خواب بود...
سودا: رها پاشو...
رها يه غلت زد...
سودا: ميگمت پاشو...
رها: گمشو...
سودا با هول گفت: رها، رها! گوشيت داره زنگ مى خوره...
رها پريد سمت گوشيش... وقتى ديد سودا مسخره ش كرده افتادن به زدن همديگه...
با خنده سرمو تكون دادم و نشستم پشت ميز آرايش سودا... يه نگاه به وسايلاش انداختم... با ديدن اودكلن هاش ياد اودكلنى كه رها بهم داده بود افتادم... آه عميقى كشيدم... همه ى وسايلم موندن تو اون خراب شده ى لعنتى!
تقه اى به در خورد و مادرش اومد تو... با ديدن رها و سودا چشاش گردشد... اونام با سر و وضع در به داغون دست از كتک زدن همديگه برداشتن...
خاله شيدا سرى به تاسف تكون داد و گفت: بياين صبحونه بخورين نى نى ها...
بعدش رفت بيرون...
بعد از صبحونه كلاساى آموزشى شروع شد...
سودا: صاف راه برو... با متانت... خانوم وار رفتار كن...
رها: وقتى سينه رو مى دى جلو بايد باسنو بدى عقب... به شيک راه رفتن كمک مى كنه...
سودا: قدماتو شمرده شمرده بردار... به جذابتت اضافه مى كنه...
رها: شمرده شمرده حرف مى زنى... باعث ميشه لبات زيباتر به نظر بياد و طرفو به بحث تشويق مى كنى...
سودا: اول سلام مى كنى...
چپ چپ نگاش كردم كه خنديد...
رها: سر ميز شام جرعه جرعه نوشيدنى بخور... كلاس داره...
سودا: وقتى مى خواى حرف بزنى با دستمال صورتتو پاک مى كنى بعد شروع مى كنى... يه قانونه...
رها: نخير... قبلش قاشق و چنگالو صاف دو طرف بشقابت مى زارى...
داد زدم: بسه ديگه...
دوتاشون يهو ساكت شدن...
- سرم رفت بابا... مى خوام صد سال سياه خانوم نباشم...
سودا: غلط كردى! الآنم آماده شو بريم...
- كجا؟!
رها: پيش ننه بزرگه ديگه...
- من پشيمون شدم...
يهو دوتاشون باهم گفتن: چــــــــــــــــــى؟!
- همين كه شنيدين!
سودا: غلط كردى! اين همه ما واست وقت با ارزشمونو هدر داديم... پاشو آماده شو تا دستم به لانچيكوئه ام نيفتاده...
بعد خودشو رها زدن زير خنده... ولى من هنوز ساكت و ساكن سر جام بودم: اگه تو كونگ فو كارى من يه عمره چاقو كشم...
يه لحظه ساكت شد و بعد دستشو تو هوا تكون داد: هونام بخدا اعصاب ندارم يه چى بهت مى گما... دِ پاشو ديگه...
پوفى كردم و پا شدم و مانتومو برداشتم كه بپوشم... سودا يكى از مانتوهاى ديروزى رو داد دستم: اينو بپوش...
خلاصه آماده شديم و راه افتاديم... البته با اون كفشاى پاشنه بلندى كه من پوشيده بودم يه يه ربعى طول كشيد تا برسيم به ماشين...
رها: شيک راه برو...
- آويزونت مى كنما...
رها: بخاطر خودت مى گم...
نفسمو با حرص دادم بيرون و سينه رو كفتر كردم و باسنو دادم عقب... سوار ماشين سودا شديم و چون خونه ى مامان پيرى از اونجا زياد دور نبود زود رسيديم...
از رها و سودا هم خواستم باهام بيان... اونام قبول كردنو سه تامون رفتيم داخل... بازم همون دختره تعارفمون كرد و نشستيم...
رها زير گوشم گفت: عجب جايى افتادى كلک... اينا كه وضعشون خيلى توپه...
- نه اينكه شما بدبخت بيچاره اين...
- ما كه پيش اينا پشيزى نيستيم...
خنديدم: هونام چاقو كشو دست كم گرفتى...
خودشم خنده ش گرفت كه سودا گفت: شما چى ميگين؟!
تا اومدم جوابشو بدم مامان پيرى يه پيداش شد... بازم لباساى شيكى پوشيده بود... يه دامن كوتاه و كت آستين سه ربع ست دامنش مثل دفعه ى قبل مشكى...
هر سه تامون پا شديم... رها ابرويى بالا انداخت و آروم سوت زد...
مامان پيرى يه نگاه به قيافه ى تغيير كرده ى من انداخت و لبخند زد: بفرمائيد...
نشستيم كه گفت: فكر مى كردم فردا مياى! ولى خوب شد كه زودتر اومدى! فكراتو كردى؟!
تا اومدم حرفى بزنم سودا بهم اشاره كرد و خودش گفت:
- بله... اما يه مسئله اى اين وسط هست...
نگاه مامان پيرى چرخيد سمت سودا: چه مسئله اى؟!
- مى دونين كه رسما جايى ثبت نشده كه هونام نوه ى شماست... حتى اسم فاميلشم با شما يكى نيست... اونوقت...
مامان پيرى: فهميدم چى مى خواين...
رها: اشتباه برداشت نكنيد... ما فقط مى خوايم دوستمون يه پشتبانه اى داشته باشه...
مونده بودم اين دوتا چى ميگن؟! من كى بهشون گفتم همچين حرفى بزنن؟! خودشو انگار فكر همه چيز هستن...
مامان پيرى: من حرفى ندارم... بلآخره نوه مه... واسش بهترين جا يه خونه مى خرم و يه ماشين هرمدلى كه بخواد ميزارم زيرپاش... اين ثروت همه ش مال بچه هامه...
اخم كردم... دوست نداشتم اين بحثا بياد وسط ...
مامان پيرى: همين الآن زنگ مى زنم به وكيلم...
بعد با صداى بلندى گفت: پريسا... پريسا...
همون دختره با عجله اومد: بله خانوم...
- زنگ بزن به آقاى امجد بگو سريع بياد...
پريسا: چشم...
و با عجله رفت...
مامان پيرى: يكى از دوستاى تيرداد، آدم درستيه... بهت كمک ميكنه! تو همه ى برنامه هاى تيردادم هست...
فكمو دادم جلو! اگه آدم درستيه چرا با اين تيرداد مى پره؟! با اين وجود هيچى نگفتم كه ادامه داد: بهت آمار ميده... الآنم تو راهه! قرار بود بياد! نمى دونم چراتا الآن نرسيده...
تا اينو گفت صداى زنگ اومد...
لبخند زد: فكر كنم اومد...
بعد پا شد و رفت سمت پله ها... تعجب كردم كه مى خواست مهمونشو تنها بزاره... ولى چيزى نگفتم... چند لحظه بعد سرو كله ى يه پسر خوش پوش پيدا شد... قد و بلند و هيكلى! بينى استخوانى و چشاى خاكسترى! نگاهش نفوذ داشت... تو مغر و استخون آدم رسوخ مىكرد... و اين باعث جذابيتش شده بود... يه كت اسپرت مشكى و شلوار جين پوشيده بود... طورى قدم برمى داشت كه ناخودآگاه درمقابلش يه حس بهت دست ميداد! حسى كه بهت مى فهموند يه برترى خاصى داره... هر چند كه از هر قشرى باشى!
با سودا و رها دست داد و به من كه رسيد دستشو آورد جلو: ارميا نيک زاد هستم...
بدون اينكه باهاش دست بدم سرمو تكون دادم: خوش وقتم...
لباشو جمع كرد و دستشو پس كشيد: بفرمائيد...
چند دقيقه بعد مامان پيرى هم اومد وبا ارميا خوش و بش كرد... عجيب بود كه دامن بلندى پوشيده بود و شال رو سرش بود... حالا مى فهميد چرا رفت... كه لباسشو عوض كنه...
ارميا كنار مامان پيرى نشست...
سودا از بازوم ويشگون گرفت: مى مردى باهاش دست مى دادى؟! ببين چه جيگريه! عجب اسمى هم داره...
چپ چپ نگاش كردم...
ادامه دارد.........