اونقدر گيج بودم كه اصلا به حرفش نخنديدم! عوضش دكتر خنديد...

از مطب كه زديم بيرون گفتم: يعنى چى؟! مگه مى شه من حامله باشم؟!

سودا: نمى دونم ولى اين دكتره انگار خيلى جدى بود!

- بايد بريم يه جاى ديگه ويزيت بشم...

سودا: الآن كه وقت نيست! بريم كه بايد واسه آرا و آرمين كادو بخريم... تو هم نگران نباش فوقش بچه ت رشد كنه و با يه آمپول مى ندازيش نگران نباش بابا...

بهش چشم غره رفتم و سوار ماشين شدم... سودا واسه آرا دستبند و واسه آرمين زنجير خريد... منم واسه شون ادكلن جفت خريدم... نه خيلى ارزون و نه خيلى گرون... نمى تونستم واسه حفظ ظاهر چيزى رو نشون بدم كه نيستم... پس همونى رو خريدم كه تو وسعم بود... البته الآن... بعيد مى دونستم تا يه ماه پيش مى تونستم همچين ادكلنى بخرم...

طبق معمول از سودا اصرار كه بريم پيش خانوم شهابى و از من انكار... آخرشم حرف خودشو به اين بهونه كه واسه عروسى رها نرفتيم و الآن بايد بريم پيش برد...

دو ساعتى زير دست خانوم شهابى بوديم... وقتى كارش تموم شد مثل كسى كه از قفس آزاد شده از جام پا شدم...

موهاى منو ساده جمع كرده بود! البته باز و بسته ش فرقى نمى كرد چون من شال مى زاشتم! سودا هم موهاشو فر كرده بود و آرايش چشمش خيلى بهش مى اومد و خوشگلش كرده بود...

منم واسم مهم نبود خوشگل شدم يا نه... پس يه نگاه سرسرى به خودم انداختم و مانتو و شالمو پوشيدم...

از اونجا كه زديم بيرون برگشتيم خونه و آماده شديم... سودا همون لباس سرمه اى كه ديروز واسه من انتخاب كرده بودو پوشيد و منم يه كت و شلوار طوسى! البته مى خواستم همون شكلاتى رو بپوشم كه سودا نزاشت...

سودا: تو كه خودتو خفه كردى با اين كت و شلوارا! لا اقل يه مدل ديگه شو بپوش... گير داده به همون شكلاتيه...

خنديدم و راحتش گذاشتم كه هرچقدر مى خواد غر بزنه!

رها با على مى اومد! پس من و سودا با هم رفتيم... سودا جلوى يه خونه ى ويلايى نه چندان بزرگ نگه داشت! پياده شديم... سعى كردم به اين فكر نكنم كه من از اين قماش نيستم!

سودا زنگو فشار داد: بيا ديگه! چرا اونجا واستادى؟!

به خودم اومدم و رفتم سمتش... در باز شد و رفتيم داخل حياط... آرمين و آرا و يه پسره ديگه كه دست آرا رو گرفته بود جلوى در بهمون خوش آمد گفتن...

واسم عجيب بود كه خونه تاريک بود و فقط نور كمى از پنجره ها مى اومد... كه البته بخاطر پرده ها اونم خيلى خيلى كم به نظر مى اومد...

داخل خونه كه شديم با تعجب به اطرافم نگاه كردم... اين ديگه چه تولديه؟! دور تا دور يه سالن بزرگ شمع هاى قرمز كه شكل قلب بودن توى جا شمعى هاى شيشه اى و خوشگل چيده بودن... مى شد گفت يه دايره ى خيلى خيلى بزرگ كه دورش مبل چيده بودن و همه نشسته بودن... اون بين نگام به تيرداد و سمر كه كنار هم نشسته بودن افتاد...

سودا هم مثل من تعجب كرده بود... آرا خنديد و گفت: چيه بابا؟! همه ميان مات مى شن؟! برين بشينيد...

با سودا رفتيم و نزديک على و رها كه تو بغل هم نشسته بودن نشستيم... سودا كنار رها نشست و آروم از پهلوش ويشگون گرفت كه رها پريد...

على سريع گفت: چى شد عزيزم؟!

رها: هيچى گلم... زنبور بود...

حالم داشت بهم مى خورد....

على كه انگار مى دونست منظور رها از زنبور كيه خنديد و هيچى نگفت... فضا كلا ساكت بود... البته صداى پچ پچاى زوج ها مى اومد ولى انگار كسى دلش نمى خواست اين سكوت بشكنه! واسه همين حرفاشونو تو قالب پچ پچ به هم مى زدن...

آرا اومد وسط دايره و گفت: خب... اونايى كه قبلا تو جشن تولد ما بودن مى دونن قضيه چيه... ولى امشب چندتا دوست جديد داريم كه انگار خيلى هم تعجب كردن!

بعد به من و سودا نگاه كرد و خنديد: امشب قرار نيست اينجا بزن و بكوب باشه! البته هستا! ولى نه اونطور كه شما فكر مى كنيد... قبلش بريم شام بخوريم كه من گشنه مه...

همه پا شدن و رفتيم سمت يه سالن ديگه... انواع غذاهاى رنگارنگ... البته انگار فقط واسه من عجيب بودن... چون بقيه خيلى معمولى مشغول شدن... از سر ميز نگامو به هركى كه مى شناختم دوختم... بى بى فرى و دارو دستش كنار هم مشغول بودن و هر از گاهى پچ پچشون به خنده تبديل مى شد...

تيرداد و سمر كه خيلى معمولى كنار هم نشسته بودن و غذاشونو مى خوردن... انگار نه انگار كه نامزدن! يه لحظه با على و رها مقايسه شون كردم! هيچ شباهتى نداشتن! سمر يه نگاه به من انداخت!

نگاهش يخ زده بود! انگار اتفاق پريشب فراموشش شده بود! يادش رفته بود كه من نجسم! يه طورى نگاهم مى كرد كه انگار من نيستم! خالى!

اهميتى ندادم و نگامو ازش گرفتم! ارميا و چند تا پسر ديگه... اونام معمولى بودن... آرمين كه كنار ارميا نشسته بود و داشت منو نگاه مى كرد... سريع نگامو چرخوندم سمت سودا كه كنارم نشسته بود! داشت با چشاش ارميا رو قورت مى داد!

خنده م گرفت و يكم از غذام كه نمى دونستم اسمش چيه رو گذاشتم تو دهنم! ايـــى! چقدر بدمزه بود! فكمو دادم جلو و چنگالو انداختم تو بشقاب...

ارميا سرشو بلند كرد و با ديدن سودا بهش لبخند زد كه سودا غش كرد!

- جمع كن خودتو تنه لش...

نگام كرد: ها؟!

- هيچى غذاتو بخور...

غذا خوردن كه تموم شد همه باز برگشتن تو همون سالن... آرا يه موزيک آروم گذاشت و گفت: همه بياين تانگو برقصيم...

زوج ها دست همديگه رو مى گرفتن و مى رفتن وسط... سمر و تيردادم... همديگه رو بغل كرده بودن و الكى تو جاشون وول مى خوردن...

دم گوش سودا گفتم: اينا دارن چيكار مى كنن؟!

سودا چشاشو گرد كرد: دارن مى رقصن ديگه...

اخم كردم... اين چه رقصيه؟! تو فيلما ديده بودم ولى فكر نمى كردم اينقدر مسخره باشه... دستمو گذاشتم زير چونه مو بهشون خيره شدم! ارميا اومد سمتمون و روبه ما گفت: خانوما كدومتون افتخار مى دين؟!

خنديدم كه سودا گفت: ماشالا چه خوش اشتهايين!

خنده م بيشتر شد: من كه رک بگم بلد نيستم! سودا تو پاشو...

سودا با كمال ميل پا شد و رفتن وسط... از كاراش سر درنمياوردم! يعنى عشق اينقدر آدمو تغيير مى ده؟! سودا هيچوقت به همين راحتى با هر پسرى گرم نمى گرفت و بهشون رو نمى داد!

- چرا تنهايين؟!

سرمو چرخوندم كه ديدم آرمين كنارم نشسته... چيزى نگفتم كه گفت: هميشه گوشه گيرين؟!

- نه نه! برعكس! اين چند روزه يكم ناخوش احوالم...
سرشو تكون داد و گفت: درسا چطور پيش مى ره؟!
- خب! خوب نيست! عربى رو خيلى مشكل دارم!
انگار كه خيلى خوش حال شده باشه گفت: اين كه خيلى خوبه... يعنى نه... مى تونيد رو كمک من حساب كنيد...
تا خواستم سرمو برگردونم و جوابشو بدم نگاه خيره ى تيرداد و ديدم كه از بالاى شونه ى سمر به من نگاه مى كرد!
اصلا نتونستم نگامو ازش بگيرم و جواب آرمينو بدم... همين طورى بهش خيره بودم... سمر سرشو بلند كرد و نگاش كرد... رد نگاشو گرفت و منو ديد! هيچ عكس العملى نشون نداد! انگار از اون دسته آدماى نا اميد بود...
رقصيدنشون كه تموم شد همه نشستن سر جاشون! چه تولد چرتى! كسل كننده بود! آرمين پا شد و رفت يه گيتار آورد و همه از روى مبلا پا شدن و اومدن وسط شمعا نشستن... بغل تو بغل همديگه... دخترا دست همو گرفتن و پسرا هم دست همديگه...
دو گروه روبروى هم... جلوى من دقيقا تيرداد نشسته بود و سمت چپ و راستم سودا و رها... سمرم كنار رها نشسته بود... رها در گوشم گفت: اينا چرا همچين مى كنن؟! اين چه تولديه؟!
شونه بالا انداختم: ارميا مى گفت خاصه! چه مى دونم والا؟! رها؟!
- جونم؟!
خنديدم: من على نيستما!
- مسخره! بنال!
- آها! سمر تو عروسى تون چيكار مى كرد؟!
- دوست صميمى عسله... واى على خيلى باهاش دعوا كرد... آخرش گريه ش گرفت و گفت يعنى من ارزشم از اون دختره كمتره؟! على م نه گذاشت و نه برداشت گفت: صد تاى تو مى ارزه به يه تار موى اون دختر پاک كه امثال تو بهش مى گن نجس...
بى اختيار لبخند زدم بهش...
آرا: خب كى شروع مى كنه؟!
نامزدش: من...
سودا سريع گفت: آقا به ما هم بگيد چه خبره ديگه...
آرا: امشب يه جورايى شب شعره... البته اشعار حافظ و سعدى نيست! همه يه قسمت يا اگه خواست كل يه شعرو به كسى كه دوستش دارن چه تو اين جمع باشه چه نه تقديم مى كنه! اگه خواست مى تونه بگه به كى!
اومدم بگم من نيستم كه آرا گفت: همه بايد بخونن!
فرشته: بابا ما از اين لوس بازيا خوشمون نمياد...
آرا خنديد: اولش مسخره به نظر مياد! يه چند نفر كه خوندن جالب مى شه...
آرمين شروع كرد به گيتار زدن و نامزد آرا با يه لحن خنده دار شروع كرد به خوندن: 

كل دنيا رو گشتم چشو وا كردم ديدم تو رشتم
حالا ديگه ولت نمى كنم دنبالتم همه ش من
اى تى جان قوربان جان چقده تو ماهى
بگو واسم درست مى كنى تو سبزى پلو با ماهى؟!

همه خنديدن و آرا مى خواست پاشه بره بكوبه پس كله ى نامزدش...
نامزدش: بابا من پشيمون شدم! دختر رشتى به ما نيومده من همون دختر آبادانى رو مى خونم!
باز همه خنديدن كه نوبت به نفر بعدى كه آرمين بود رسيد...
ارميا: آرمين عربى بزن...
آرمين خنديد و خوند:

نمى شه بى تو بود و نمى شه بى تو سر كرد
هرجا كه حرف عشقه بايد تو رو خبر كرد
با تو دارم مى رسم من به آرزوهام
خودت مپ دونى جز تو هيچكسى رو نمى خوام

آرمين همين چند يه ذره رو خوند و بعد گيتارو داد دست تيرداد: ديگه خودت بلدى بزنى كه...
تيرداد خنديد و گيتارو گرفت و شروع كرد:

خانه خراب تو شدم به سوى من روانه شو
سجده به عشقت مى زنم منجى جاودانه شو
اى كوه پر غرور من سنگ صبور تو منم
اى لحظه ساز عاشقى عاشق با تو بودنم
روشن ترين ستاره ام مى خواهمت مى خواهمت
تو ماندگارى در دلم مى دانمت مى دانمت

نور شمع ها كه به صورتش مى خورد زيبايى شو چندبرابر مى كرد كه نمى شد ازش چشم پوشيد!
سرشو بلند كرد و يه نگاه به من انداخت و چشاشو بست:

اى همه ى وجود من نبود تو نبود من
اى همه ى وجود من نبود تو نبود من

چشاشو باز كرد و اين بار به سمر نگاه كرد... نمى دونم چرا اما حس كردم دلم مى خواد بازم منو نگاه كنه... چون رها پيشم بود نمى تونستم سمرو ببينم... واسه همين بى خيالش شدم... اين بار نوبت ارميا شد...
اونم بى حرف گيتارو گرفت و شروع كرد:

با اين كه دورم از تو اما برات مى خونم
دلم مى خواد بمونى تو پوست و خون و جونم
نرو از تو روياهام دلم مى گيره
با خيالتم خوشه برات مى ميره
نرو از تو روياهام دلم مى گيره
با خيالتم خوشه برات مى ميره
همون آهنگى بود كه ديروز تو ماشينش گوش دادم...
ارميا گيتارو داد به نفر بعدى كه على بود... على گلوشو صاف كرد و گفت: اهم اهم! من يه آهنگ ار على رها مى خونم...
همه با تعجب نگاش كردن كه گفت: چيه بابا! على رها اسم يه خواننده س...
بعد شروع كرد:

مال هم مى شيم ما امشب تا يه چند لحظه ى ديگه
فقط چشمام كه باهات نيست دلمم همينو مى گه
حالا مى شه از نگاهت شوق دوست داشتنو فهميد
باورش اولا سخت بود ندارم ذره اى ترديد

به رها كه محو على شده بود نگاه كردم! بدبخت عاشق! خوندن همه ى پسرا كه تموم شد نوبت به دخترا رسيد... چند نفرى كه خوندن نوبت به سودا رسيد... اونم شروع كرد:

كاسه كوزه تو جمع كن برو از اين خونه امشب
كاسه كوزه تو جمع كن برو كه به خونه تو تشنه م

همه خنديدن كه سودا گيتارو داد دست من! مونده بودم چيكار كنم! من كه بلد نبودم بزنم! تيرداد گفت: بده من واست مى زنم...
گيتارو از جلوم برداشتم و بردم دادم بهش... اولش اومدم از زيرش در برم كه گفتن نمى شه و همه خوندن تو هم بايد بخونى!
منم به اجبار قبول كردم تنها آهنگى رو كه بلدم بخونم! نگامو به تيرداد كه دستش روى سيماى گيتار منتظر شروع من بود دوختم و خوندم:

زخم زبون مردمم واسه دل من عاديه
همه مى گن قد تو نيستم آخه دستام خاليه
حالا مى خوام بهم بگى آخر اين قصه چيه؟
اونى كه دوسش دارى منم يا كس ديگه؟

سرشو بلند كرد و نگام كرد! از اون نگاها كه دل هر دخترى رو مى لرزوند! ولى دل منم لرزوند؟! چشامو بستم و سعى كردم بى اهميت باشم!

اگه با من بمونى بى خيال حرف مردم
واسم مهم نيست كه بياد يه درد ديگه م روى دردام
بگو كه دروغ مى گن كه تو منو دوست ندارى
بگو بجز من تو دلت ديگه كسى رو ندارى

سنگينى نگاشو خوب حس مى كردم... با اين حال چشامو باز نكردم...

اگه كه حرف تو هم با حرف مردم يكيه
تو هم مى گى كه زندگى مگه به اين سادگيه
اگه تو منو نمى خواى فقط به من نگاه بكن
چيزى نگو خودم مى فهمم اسم منو صدا نكن
اگه واست زيادى م مى رم از اينجا بخدا
شايدم قسمت اينه كه ما بشيم از هم جدا
غصه ى قلبمو نخور عادت داره به بى كسى
خودمو قانع مى كنم كه ما به هم نمى رسيم...

اونقدر رفته بودم تو حس كه اصلا يادم رفته بود نمى خواستم بخونم! خوندنم كه تموم شد چشامو باز كردم... برخلاف بقيه كه مى خوندن و همه يه چيزى مى گفتن و مسخره بازى درمياوردن و مى خنديدن اين بار همه ساكت بودن...
سكوت بينمونو سمر شكست... البته نه با حرف زدن... بلكه وقتى پرت شد به عقب جا شمعى افتاد و برگشت و شمع از توش افتاد و پاركت كف اتاق آتيش گرفت... آرا سريع دويد و با صندلش آتيش كمى كه گرفته بودو خاموش كرد...
فكر كردم تيرداد ميره سمت سمر ولى گيتارو انداخت و دويد بيرون... همه با تعجب به رفتنش نگاه كردن... آرا سريع خودشو به سمر رسوند... گنگ بهش نگاه مى كردم... مى لرزيد... درست مثل تيرداد... گيج شده بودم! تيرداد دويد اومد تو و همه رو كنار زد و سريع به سمر يه چيزى رو تزريق كرد! با دقت نگاش كردم! همونى بود كه ديشب به خودش تزريق كرد! سمر ام اس داشت! و...
تيردادم... اونم ام اس داشت؟! نمى دونم چرا اما حس كردم حالم داره دگرگون مى شه! نه! امكان نداره! تيرداد نمى تونه ام اس داشته باشه!
چند دقيقه اى كه گذشت سمر حالش جا اومد... همه با تعجب نگاش مى كردن... هيچ كس حرفى نمى زد! يهو سمر زد زير گريه و خودشو انداخت تو بغل تيرداد... تيردادم بلندش كرد و رفتن...
همين... و همه بهشون خيره شده بودن... هيچ صدايى از كسى درنمى اومد... آرمين سعى كرد جو عوض كنه: آرا پاشو برو كيكو بيار ديگه...
آرا هم الكى خنديد: باشه بابا شكمو...
بعد پا شد و با مسخره بازى ضايعى كيكو آورد و بريدن... كادو ها رو بهشون داديم و مى خواستيم بريم كه باز سر و كله ى تيرداد پيدا شد... همه نگاش كردن... بدون اينكه اهميتى بده رو به من گفت: مى رسونمت...
نمى دونم چرا اما حوصله ى سر به سر گذاشتنشو نداشتم واسه همين سريع پا شدم!
سوار ماشين كه شديم مونده بودم چى بگم... ولى هرجور شده بود بايد ته و توه قضيه رو درمى آوردم... واسه همين گفتم: تو تک فرزندى؟!
فرمونو يه حركت كوچيک داد: آره...
- باباتم؟!
نگام كرد: آره...
جا خوردم... ولى سعى كردم بروى خودم نيارم: يعنى هيچ وقت عمويى نداشتى؟! يا عمه اى؟!
بازم يه نگاه كوچيک بهم انداخت: يه عمه داشتم كه سال ها پيش مرده... قبل از فوت پدرم...
چشام داشت از حدقه در مى اومد: عمو چى؟!
- من اصلا عمو ندارم...

به معناى واقعى كلمه جا خوردم! عمو نداره؟! گيج نگاش كردم... ولى نمى دونستم چى بايد بگم! يعنى چى بايد مى گفتم كه شک نكنه؟؟! مسلما نمى تونستم بگم اااا واقعا؟! خب بيشتر بگو! اون وقت يكى از همون نگاه هاى خشنش بهم مى انداخت يا چشم غره مى زد بهم!
پس زدم به جاده ى بى خيالى... ولى تا اومدم يه چى بگم گفت: امشب مى ريم خونه ى من...
تو جام جا به جا شدم: واسه چى؟!
نيم نگاهى بهم انداخت و گفت: هر روز دارى يه بلايى سر خودت ميارى! معلوم نيست فردا پس فردا خودتو كجا بندازى! يه روز لنگ مى زنى يه روز مى افتى!
بعد با يه لحن خاص ادامه داد: نمى خوام اتفاقى واسه بچه م بيفته...
زير لب به خودم و خودشو بچه اى كه مونده بودم تو كارش فحش دادم... فردا حتما بايد برم پيش يه دكتر ديگه! و البته پيش مامان پيرى! بايد بهش بگم كه قبر خالى بوده!! زنيكه ى روانپريش... معلوم نيست چشه! ما رو فرستاده پى قبر خالى! اينم شانسه ما داريم؟! لپ لپ كه بخريم پوچه! قبر بابامونم پوچه! والا! حالا تازه اين يارو مى گه من اصلا عمو ندارم!
نفسمو دادم بيرون و به اين فكر كردم كه بدم نيست برم خونه ش... مى تونم به سودا بگم به سمر خبر بده كه من خونه ى تيردادم! ولى سمر كه حالش بده! مى ترسم بدتر بشه! ما كه شانس نداريم! اينم مى افته مى ميره مى افته گردن من!
تيرداد جلوى خونه نگه داشت و هردومون پياده شديم... سوار آسانسور كه شديم تو آينه به خودم نگاه كردم! چقدر قايفه م با هونام يه ماه پيش فرق مى كرد! توى اين يه ماه چقدر اتفاقاى پشت سر هم واسم افتاده بود...
تيرداد: حالت خوبه؟!
- ها؟! آره...
- پس چرا هى سرتو تكون مى دى؟!
- چيزى نيست! يكم قاطى كردم! سمر حالش خوبه؟!
نگاشو به شماره هايى كه داشتن عوض مى شدن انداخت... در باز شد و اومديم بيرون...
تيرداد: آره... چيزيش نبود!
- مريضه؟!
يه جورى نگام كرد و با يه لحن خاص گفت: يعنى مى خواى بگى نمى دونى؟!
جا خوردم... ولى خودمو نباختم! شايد داشت يه دستى مى زد...
- از كجا بايد بدونم؟!
درو باز كرد و همونطور كه مى رفت تو گفت: مى خواى بگى آرمين بهت نگفته؟!
سر در خشكم زد! دلم مى خواست سرمو بكوبم به ديوار... ولى نه اينم قديمى شده! دلم مى خواست سرمو بزارم لاى در آسانسور كه وقتى بسته شد سرم از تنم جدا بشه! اين جورى بهتر بود! وگرنه اگه همين طورى پشت سر هم به مغزم فشار مى اومد بى ترديد مى پوكيد...
تيرداد و رفت و وسايلشو جمع كرد... منم چيزى نداشتم كه بردارم! چند دست لباس ساده... با كتاباى تستمو و پاپى! اين خيلى مهم بود!
از اتاق اومدم بيرون... يه ساکم دست راستم بود و دوتا كتاب كه تو ساک جا نمى شدن تو دست چپم... پاپى هم خودشو چسبونده بود به پاى راستم كه اگه ساكو يه لحظه ول مى كردم اون زير له مى شد!
تيرداد از اتاق اومد بيرون... روى اون حالتايى بود كه نمى شد باهاش حرف زد! به عبارتى سگ بود! منم چيزى نگفتم! بى حرف ساكو كتابا رو از دستم گرفت... يه نگاه بهشون انداخت و گفت: تو ديپلم دارى؟!
سرمو تكون دادم...
اخم كرد: مگه نمى گى از پرورشگاه فرار كردى و شبا رو آسفالت مى خوابيدى...
اومدم تو حرفش: مى خواى اون روزا رو يادم بندازى؟!
همونطور كه مى رفت طرف در گفت: نه واسم جالبه كه با اين وضع چطور درس خوندى!
خيلى جدى گفتم: نهضت سواد آموزى!!!
سرشو تكون داد و رفت بيرون... منم دنبالش درو كليد كردم و راه افتاديم...
جلوى يه خونه ى دوبلكس نگه داشت... در مورد خونه ش نظرى نداشتم! اين روزا از اين خونه ها زياد مى ديدم! اولش مامان پيرى! بعدشم آرمين و حالا م تيرداد! فقط خونه ى ارميا رو نديدم!
من جلوى در ورودى پياده شدم و تيردادم ماشينو برد تو پاركينگ... يه نگاه به حياط انداختم! با چراغايى كه پايه هاى كوتاهى داشتن و شكل قارچ سفيد بودن روشن شده بود... بين چراغا هم يكى در ميون شمشادايى كه مربعى شكل داده شده بودن بود...
وسايلا رو برداشت و در ماشينو بست و اومد درو باز كرد و بهم اشاره كرد برم تو... همونطور كه به سودا اس ام اس مى دادم رفتم تو: اومديم خونه ى تيرى! امشب به سمر بگيم؟!
سرمو از رو گوشى بلند كردم و به اطرافم نگاه كردم! از ديدن خونه ش تعجب نكردم و چشام نيفتاد كف پام... انتظار همچين دم و دستگاهى رو ازش داشتم! ولى مشكلش اين بود كه زيادى شلوغ پلوغ بود...
ناخود آگاه سوت كوتاهى زدم... اين جا خونه س يا بازار شام؟! به قول رها شتر با بارش اينجا گم مى شد! خنديدم و اومدم برم سمت يه مبل كه يه چيزى زير پام قل خورد... نگاه كردم كه ديدم ليوان شراب خورى بود كه قل خورد و رفت به پايه ى يه راحتى گير كرد... با احتياط از روى پليورى كه جلوى پام بود رد شدم...
تيرداد خنده ش گرفته بود: ببخشيد خيلى وقته كه اينجا رو مرتب نكردم... يعنى مستخدمم رفته مرخصى!
سرمو تكون دادم و با تعجب به يه ظرف شيشه اى كه توش آب بود و توى آب قرص و دارو بود نگاه كردم... چرا توى آب بودن؟؟؟! تيرداد كه رد نگامو دزديد سريع رفت سمت ظرف و برش داشت و رفت سمت آشپزخونه... كنجكاو بهش نگاه كردم... وقتى به نتيجه اى نرسيدم شونه اى بالا انداختم و رفتم سمت راه پله كه يه اتاق واسه خواب امشبم پيدا كنم... به گويى كه پايين نرده ها بود نگاه كردم... صورتمو عجيب غريب كرده بود... يكم عقب جلو شدم... دماغم گنده شده بود و پيشونى م بلند... رفتم جلو... حالا برعكس...
تيرداد: دارى چيكار مى كنى؟!
خنده م گرفت ولى گفتم: هيچى! مى خوام برم يه اتاق پيدا كنم...
- آها! اتاق من سمت راسته...
سريع از پله ها رفتم بالا... توى يه راهروى كوچيک بودم كه واسم اس ام اس اومد... بازش كردم...
سودا: آره ديگه... همه چيو كه آماده كردى بگو من بهش زنگ مى زنم...
به ساعت نگاه كردم... ده بود... با اينكه دلم شور مى زد ولى جوابشو دادم: باشه... ساعت يازده بهت خبر مى دم...
بعد يه نگاه به اطرافم انداختم... دوتا در تو راهرو بود... يكى سمت چپ و يكى سمت راست... درست روبروى هم... تيرداد گفت اتاقش سمت راسته... پس من بايد برم تو سمت چپى!
درو باز كردم... خدا رو شكر اينجا مرتب بود... يه اتاق با يه تخت يه نفره و پرده هاى سفيد مشكى! يه ميز تحرير و صندلى مشكى و يه كمد ديوارى و يه دست مبل سفيد كل اتاق بود...
پاپى كه دنبالم بود پريد رو تخت و غلت زد... دلم واسش غش رفت... چقدر اين موجود نجس دوست داشتنى بود!!!
وقتى ديد نگاش مى كنم خودشو واسم لوس كرد و زبونشو درآورد... خنده م گرفت و مانتومو كندم... حوصله ى لباس عوض كردن نداشتم... تو فكر اين بودم كه چطور تيردادو بكشونم تو اتاقم... يعنى بايد بازم از همون شيوه ى قرص خواب استفاده كنم؟! رفتم طرف پنجره و به بيرون نگاه كردم! بدبختى رعد و برقم نيست كه الكى مثل اين فيلما كه دختر لوسا سريع جيغ مى زنن منم كولى بازى دربيارم و با داد و هوار بكشمش تو اتاق... پس بايد يه فكر ديگه مى كردم! يه نگاه به پاپى انداختم و يه جرقه اى به ذهنم زد... همون لحظه صداى باز و بسته شدن در اتاق تيرداد اومد...
سريع به سودا اس ام اس زدم: حله...
به دقيقه نكشيد جواب داد: فقط مواظب باش بچه ت دوتا نشه... :دى
خنده م گرفت و رفتم سمت پاپى! ولى الآن زود بود... لامپ اتاقو خاموش كردم... يه يه ربعى كه گذشت سودا اس داد: بهش زنگ زدم گفتم نامزدت و يكى ديگه امشب باهمن... خودتو برسون... ولى نمى دونم بياد يا نه...
مسلما مى اومد... هرچى نباشه نامزدشه... پاشدم و رفتم سمت پنجره... پاپى هم كه تو بغلم بود... گذاشتمش سر طاقچه و يه شكلات از تو كيفم برداشتم و بهش نشون دادم و بعدش پرتش كردم تو حياط... صداى پارس پاپى بلند شد و بعدشم صداى من كه الكى داد مى زدم: تيرداد... تيرداد...
به دقيقه نكشيد كه تيرداد درو باز كرد و اومد تو... منم سريع خودمو انداختم رو تخت...
تيرداد: چى شده؟!
الكى صدامو لرزوندم: پاپى انگار يكى رو پشت پنجره ديده... منم مى خواستم بخوابم يه سايه ديدم... پاپى هنوز به بيرون خيره بود و پارس مى كرد... تيرداد يه نگاه مشكوک بهم انداخت و بعدش گفت: همين جا باش تا برگردم!
بعد مى خواست از اتاق بره بيرون كه سريع گفتم: نه نرو... من... من...
موندم چى بگم... هرچند از اين لوس بازيا حالم بهم مى خورد ولى سريع گفتم: مى ترسم...
شصتشو كشيد گوشه ى لبش: خيله خب پس من مى رم تو اتاقم باز چيزى شد صدام كن...
فكمو دادم جلو: نابغه مى گم مى ترسم...
لباشو جمع كرد كه خنده ش معلوم نشه: خب مى گى چيكار كنم؟!
هرچند گفتنش سخت بود ولى گفتم: امشب... اينجا... بمون...
چشاش مثل چشماى گوسفند تو كله پاچه زد بيرون...انگار كه يه حرف خيلى خيلى عجيب شنيده باشه... ولى سريع به خودش اومد و رفت سمت يه مبل و سرشو هول داد عقب: باشه... تو بگير بخواب...

ادامه دارد...............