قسمت دهم قدیسه ی نجس
با دوتا دستام جلوى چشامو گرفتم... حوله تنش بود و بندشو طورى گره زده بود كه بالا تنش پيدا بود... عادت نداشتم تن لخت مردا رو ببينم... يعنى خوشم هم نمى اومد... ولى اون شب به اجبار تحمل كردم! اما حالا كه مجبور نبودم تو اتاق بمونم! پس همونطور چشم بسته رفتم سمت در... داشتم از در خارج مى شدم كه تيرداد بازومو گرفت: وايسا بينم!
بدون اينكه چشامو باز كنم گفتم: ولم كن!
- واقعا؟! واسه چى اومده بودى تو اتاق؟!
با پر رويى گفتم: خونه ى خودمه هرجا بخوام مى رم...
- چشاتو باز كن!
با لجبازى گفتم: نمى خوام!
محكم تر از قبل گفت: باز كن!
- نِ... مى... خوام!
لحنش يه جورى شد! يه جور بدجنس: مى خواى يه كارى كنم باز كنى؟!
زنگاى خطر به صدا در اومدن! سريع چشامو باز كردم كه بلند خنديد... كوفت! يقه شو بسته بود! از اينكه فهميده بود خوشم اومد! انگار اينم يه چيزايى حاليشه!
خنده ش كه تموم شد خيلى جدى گفت: حق نداشتى بى اجازه بياى تو اتاق... حالا بگو ببينم چيكار داشتى؟!
- اومدم در زدم ديدم جوابى نيومد گفتم شايد مردى! درو باز كردم اومدم تو ديدم نيستى گفتم حتما خودتو از پنجره پرت كردى! ديدم نه پايينم خبرى نيست و مردم جمع نشدن گفتم حتما حمومى!
خنديد: آها! يعنى همه ى فكر حول و حوش مردنم بود وقتى ديدى به نتيجه اى نرسيدى فهميدى تو حمومم ها؟!
سرمو تكون دادم...
- خب چيكارم داشتى؟!
فكر اين لحظه رو هم كرده بودم پس بدون اينكه به تته پته بيفتم گفتم: اومدم بگم بريم خونه ى تو!
يه ابروشو انداخت بالا: اون وقت چى شد يهو اين فكر به كله ت زد؟!
فكر اينو نكرده بودم! صداى پارس كوچيک پاپى اومد! حيوونى پارس كه نمى كرد! فقط يه صداى شبيه صداى سگ از خودش درمى آورد!
فكرم رفت سمت پاپى! يه قدم اومد نزديكم: جوابمو نمى دى؟!
با گيجى گفتم: چى؟!
شصتشو كشيد به گوشه ى لبش! آخ كه چقدر دوست دارم لباشو جر بدم...
تيرداد: مى گم چى شد يهو نظرت عوض شد؟!
تند تند گفتم: خب خرجم داره مى زنه بالا! دور دور گرونيه! خرج آب و برق و گاز دارم منم! حالا تو كه هيچى! من كه دو نفرم! اين بچه هم مال توئه! من كه قرار نيست بزرگش كنم! پس تو بايد شكمشو پر كنى! والا...
سعى كرد نخنده: آها! اونوقت مى شه بگى پيش خودت چه فكرى كردى كه منو اينقدر خر فرض كردى؟!
تو دلم: خر نبودى كه اينهمه دروغو باور نمى كردى بدبخت!
اومدم يه چى بگم كه خيلى جدى گفت: گوشيمو واسه چى برداشته بودى؟!
شوک زده نگاش كردم! فكر اينم نكرده بودم! يعنى ديده بود؟! از كى تو اتاق بود؟! مسلما اون لحظه كه داشتم شماره رو سيو مى كردم تو اتاق نبود چون سر و صداش نبود! ولى از اين جن هيچى بعيد نيست! مثل دعايى هاست!
بهم نزديک شد: گوشيمو واسه چى برداشته بودى؟!
پس نديده بود شماره رو سيو كردم! مثل احمق ها لبخند زدم: مى خواستم مدلشو ببينم!
سعى كرد نخنده: آها! اون وقت شماره هامم جزو مدل گوشيمن؟!
چشام گرد شد! خدايا! اين كه همه چيزو ديده! آخرين دعام اين بود! نفهمه من شماره ى سمرو برداشتم!
- خب... خب... مى خواستم ببينم پدر بچه م تو تماسهاش چند تا اسم دختر هست!
اين دفعه خنديد: آها! اون وقت بين اين همه اسم چرا فقط اسم سمر مهم بود؟!
پوفى كشيدم! لعنتى! حالا چى داشتم كه بهش بگم؟!
بازم صداى پارس پاپى اومد!
- پاپى داره صدام مى كنه!
با تمسخر گفت: پاپى؟!
سرمو تكون دادم: اسم سگمه!
خنديد: آها! جواب منو ندادى!
- اصلا تو از كجا فهميدى من داشتم شماره ى سمرو برمى داشتم؟!
يه جورى نگام كرد كه دهنمو بستم!
تيرداد: كور كه نيستم! پشت سرت وايساده بودم مى ديدم دارى چيكار مى كنى!
حيرت زده گفتم: از كى؟!
- سوالمو با سوال جواب نده!
باز صداى پاپى اومد! آخ قربونت برم كه اينقدر بموقع صدا مى زنى منو!
با درموندگى گفتم: پاپى داره صدام مى زنه!
انگار بدجور اسباب خنده ش بودم چون باز خنديد: باشه برو! ولى...
اومدم وسط حرفش: باشه باشه...
متعجب گفت: چى باشه؟!
با بهت گفتم: باشه ديگه تكرار نمى شه! مگه همينو نمى خواستى؟!
بازم خنديد: نه! مى خواستم بگم از كجا فهميدى پاپى داره صدات مى زنه؟! تو كه زبونشو نمى فهمى!
چپ چپ نگاش كردم: حيوونى هى داره صدا مى زنه حتما يه چى مى خواد ديگه! شمام بيا يه چى درست كن بخوريم! من حالم خوش نيست! نمى دونم چرا همه ش تهوع دارم!
تيرداد دستشو رو هوا تكون داد: واى مامانم اينا!
مى خواستم پامو ببرم عقب و از پشت يه لگد جانانه بهش بزنم ولى پشيمون شدم! هرچند اين كارم مى كردم اون نمى تونست كارى كنه! بلآخره باردار بودم ديگه! از افكار شيطانى م خنده م گرفت و برگشتم تو هال... پاپى با ديدنم پريد! فهميدم حيوونى گشنه شه! بغلش كردم و خواستم ببرمش تو آشپزخونه كه تلفن زنگ خورد... پاپى رو گذاشتم رو اپن و رفتم سمت تلفن...
- بله؟!
- سلام هونام خانوم!
چقدر صداش آشناس! اين كيه؟!
- ارميا هستم!
آها يادم اومد! ارميا! مثل با كلاسا گفتم: اوه! بله! شرمنده نشناختم!
خنديد: اين حرفا چيه! راستش زنگ زدم ببينم تيرداد اونجاست؟! آخه گوشيشو جواب نمى داد!
تو دلم: آخه دست خودش نيست كه جواب بده! وقتى گوشيش دستم بود ديدم ارميا زنگ زد ولى من جواب ندادم!
- بله اينجاست! چند لحظه گوشى خدمتتون!
بعد دستمو رو دهنه ى گوشى گذاشتم: تيرى! تيرى!
تيرداد با قيافه ى سرخ شده اومد بيرون! ولى هيچى نگفت! گوشى رو با حرص ازم گرفت و مشغول صحبت با ارميا شد! منم پاپى رو كه هى دور خودش مى چرخيد و باز بغل كردم و نشستم پشت ميز و بى رو درواسى و بدون اينكه خودمو سرگرم كارى نشون بدم مشغول گوش دادن با حرفاشون شدم! فقط يادم رفت گوشى رو بزنم رو اسپيكر!
تيرداد: فردا كه جمعه س! صبح شنبه افتتاحيه رو مى زنيم!... نه سمر ديزاينرش بود... خوبه همه كارا دست خودت بود... با ربّانى صحبت كردم گفت همه ى كارا رديفه! ولى مثل اينكه من اينجا موندگار شدم فعلا! پروازم بايد چند ماهى عقب بمونه... نه... نه...
چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت: نمى دونم ارميا... نمى دونم...
والا منم نمى دونستم ارميا داره چى بهش مى گه كه اينقدر ناراحت شده؟!
پاپى باز يه صداى سگ درآورد و گلدون كريستال روى ميزو يه تكون داد كه تيرداد سرشو برگردوند و با ديدن من كه دستمو گذاشته بودم زير چونه مو با دقت به حرفاشون گوش مى كردم چشاش گرد شد و گفت: من بهت زنگ مى زنم! فعلا!
تيرداد: داشتى به حرفاى من گوش مى كردى؟!
سرمو تكون دادم: اوهوم!
چشاش بيشتر از قبل گرد شد! يعنى در حدى كه چيزى نمونده بود بيفته رو اپن كه روش خم شده بود!
از ديدن حالتش خنده م گرفت... قيافه ش از عصبانيت سرخ شده بود: تو به چه حقى به حرفاى من گوش كردى؟!
خيلى عادى گفتم: تو هال نشستى و حرف مى زنى اونوقت مى خواى گوش نكنم؟! نمى تونم گوشامو بگيرم كه!
نفسشو با حرص داد بيرون و زير لب گفت: مصبتو شكر!
بعد رفت سمت اتاق كه گفتم: هى!
برگشت: به من نگو هى! من اسم دارم!
- خيله خب! تيرى؟!
از عصبانيت داشت منفجر مى شد و اين دقيقا خواسته ى من بود! شمرده شمرده گفت: من... اسمم... تيرداده!
بى خيال گفتم:حالا هرچى! شام چى شد؟!
با حرص گفت: مگه من نوكر باباتم؟!
- نوكر بابام نه! نوكر بچه ت كه هستى!
عصبانى اومد نزديكم... منم بى خيال از جام تكون نخوردم! همونطور كه دستم زير چونه م بود زل زدم بهش...
تيرداد: ببين بچه جون... بخواى سر به سرم بزارى قيد بچه و مچه رو مى زنم و...
- مى زنى و؟!
نفسشو داد بيرون و يه چيزى زمزمه كرد كه نشنيدم!
بعد رفت سمت تلفن: چى مى خورى سفارش بدم؟!
لبامو جمع كردم: چند وقته به غذاى بيرون حساسيت پيدا كردم!
- يعنى مى گى من غذا درست كنم؟!
خيلى جدى گفتم: با اين سنت بلد نيستى؟!
قيافه ش اونقدر ديدنى و خنده دار شده بود كه مى تونستم قسم بخورم دارم جذاب ترين لحطه هاى عمرمو سپرى مى كنم!
- حالا عيبى نداره! بيا خودم يادت مى دم!
اومد تو آشپزخونه و دست به سينه نگام كرد... منم همونطور كه با پاپبيون پاپى بازى مى كردم گفتم: اول برنجو خيس مى دى كه خوب جا بيفته! بعد نيم ساعت مى زاريش رو اجاق و زيرشو كم مى كنى! تو اين بين مى تونى مرغو بزارى تا آبش جوش بياد... ولى چون برنجو زودتر گذاشتى بايد برى سر اون... آب كه جوش اومد خاليش مى كنى توى يه آب كش و بعد برنجاى نيم پز و باز برمى گردونى تو قابلمه... بعد مى زارى رو اجاق و شعله رو نتظيم مى كنى تا خوب بپزه... مى رى سر مرغ و يكم مزه ش مى كنى! مى بينى هنوز خوب نپخته...
سر پاپى رو نوازش دادم و چشامو دوختم بهش كه با يه پوزخند بهم خيره شده بود و ادامه دادم: تو اين فاصله مى تونى ميزم بچينى! از اين سالادا و دسرا و اون يكى چى بود؟! آها! استارتر... از اينا م مى تونى درست كنى! راسى دمى هم نبايد يادت بره رو سر قابلمه بزارى كه برنج خوب دم بكشه...
حرفام كه تموم شد ديدم همين طور داره نگام مى كنه!
- خب چرا معطلى؟!
سكوت...
- باشه بابا سالاد نخواستيم...
سكوت...
- جهنم! استارترم مال خودت...
سكوت...
- همون مرغو سرخ كن بسه...
سكوت...
- به درک يه نيمرو بزن كوفت كنيم...
سكوت...
- خبر مرگم يه تيكه نون پنير بده بزارم دهنم...
سكوت...
- زنگ بزن از بيرون بيارن...
سكوت...
- من شام نمى خوام ولى پاپى گشنشه...
سكوت...
- پاپى گشنه شه ها...
سكوت...
- باشه خودت خواستى!
و تو يه حركت سريع پاپى رو پرت كردم رو سرش... شوكه فقط نگام مى كرد... با حرص بهم زل زده بود... خطر مرگ در كمينم بود... پاپى رو رو دستاش گرفت...
- پاپى جون فدات اين گوشت تلخو دلت نيومد بخوريش...
نگاش نزاشت ادامه بدم و به حالت دو از آشپزخونه زدم بيرون... از يه طرف خنده م گرفته بود و از طرف ديگه مى ترسيدم يه عصبانى ش كنم...
با خنده جلوى كتاب تستم دراز كشيدم و باز مدادو برداشتم و مشغول شدم... سخت در حال حل يه تمرين بودم كه پاپى پريد رو كمرم... اينجورى نمى شه بايد يه قفس واسه اين سگ بچه بخرم... ولى الآن به چيزى كه بيشتر از همه نياز داشتم يه كار بود... از وقتى يادمه بايد خرجمو خودم در مى آوردم... گيريم اين مامان پيرى بهم پول بده من كه نمى تونم هى فقط خرج كنم؟! بايد واسه خودمم يه درآمدى داشته باشم ديگه...
يه غلت زدم كه پاپى افتاد رو زمين... يگ كوچولوى پشمالومو كه موهاش جلوى چشماشو گرفته بود و رو دستام بلند كردم... شبيه اين عروسكايى كه تو بازار مى فروختن بود... اون دوتا عوضى چطور دلشون اومد بهش لگد بزنن؟! حيوون خدا گناه داره! خودم جواب خودمو دادم: همونطور كه پسر صابخونه ى عوضى م دلش اومد سگ منو بكشه! زبون بسته رو با چه زجرى كشت!
يه نگاه ديگه به پاپى كردم! اول كه پيداش كردم كثيف بود ولى به همت سودا الآن موهاى تنش از سفيدى برق مى زد...
با صداى زنگ اف اف اومدم از جام پاشم كه تيرداد رفت و جواب داد... منم از جام تكون نخوردم... چند لحظه بعد با چند تا جعبه پيتزا اومد تو هال و بى حرف دو تا جعبه و نوشابه گذاشت جلوم... تازگيا از پيتزا خوشم اومده بود... پا شدم و پايين ميز رو زمين نشستم... در جعبه رو باز كردم و روبه تيرداد كه روى مبل روبرويى م نشسته بود و تلوزيون نگاه مى كرد گفتم: من دوغ مى خوام!
با تعجب گفت: چى؟!
فكمو دادم جلو: دوغ!
- مگه پيتزا رو با دوغ مى خورن؟!
با لجبازى گفتم: من هوس كردم!
پوفى كرد و پا شد و رفت سمت اتاقشو چند دقيقه بعد از خونه زد بيرون... خنده م گرفت! از حربه ى خوبى واسه آزارش استفاده مى كردم! هرچند يه كوچولو، فقط يه كوچولو عذاب وجدان داشتم ولى زياد مهم نبود! پا شدم و رفتم و دست و صورتمو شستم و برگشتم و نشستم و پيتزا مو با خنده خوردم! درحالى كه به اين فكر مى كردم كه تيرداد الآن توى مغازه داره با هول دوغ مى خره تا سريع خودشو برسونه مبادا به اين كه بچه ناقص به دنيا بياد... با اين فكر خنده م گرفت... ولى وقتى در باز شد و تيرداد اومد تو وقت واسه جمع كردن خنده م نداشتم... همونطور با دهن باز كه البته از خنده باز مونده بود بهش نگاه كردم... چاقو رو تا دسته فرو مى كردى تو شكمش خون نمى زد بيرون...
چشامو چرخندم و لبامو جمع كردم... با قدمايى به سنگينى فيل اومد نزديكم و بطرى دوغو گرفت بالاى سرم... با تعجب نگاش كردم! اين ديوونه مى خواد چيكار كنه؟! آب دهنمو قورت دادم... با بدجنسى خنديد و سر بطرى رو وا كرد! تو فكر يه حركت ناگهانى بودم! نبايد مى زاشتم دوغو بريزه رو سرم... ولى بدبختى اينجا بود كه پشتم ديوار بود و كنارم مبل و جلوم ميز بود... پس فقط يه راه واسم مونده بود! بايد تيردادو كنار مى زدم...
تيرداد با همون لبخند موذيانه ش كه هميشه رو لبش بود سر بطرى رو باز كرد! طفلک از اين دوغاى بزرگم خريده بود... اين جدى جدى خيلى ديوونه س ها! يه ابروشو انداخته بود بالا و به من كه مل گربه هاى ملوس چشامو واسش معصوم كرده بودم نگاه مى كرد! بلآخره تصميم خودشو گرفت و بطرى رو كج كرد...
همزمان با اين كارش پريدم كه از كنارش فرار كنم كه خوردم بهش و اونم كه انتظار اين كارو نداشت بطرى از دستش ول شد و همه ش پاشيد رو سر خودمو خودش... حالا اون افتاده بود رو سراميكا و منم روش خوابيده بودم درحالى كه از سرمون دوغ مى چكيد پايين...
گيج يه نگاه به خودم و خودش كه زيرم بود انداختم... من خنده م گرفته بود و اون عصبانى بود... اين وسط پارساى پاپى هم رو اعصاب بود... خاک تو سرم كنن كه دارم مى خندم...
يه تكون به خودم دادم و از روش پا شدم... حالا هم خنده م گرفته بود هم عصبانى بودم... با چاقوم اگه تيردادو مى زدم مى دونستم خونش درنمياد... يه نگاه به من انداخت و پا شد... پاپى اومد طرفم و خواست صورتم و ليس بزنه و دوغا رو بخوره كه زدمش كنار! از ليس زدن سگا چندشم مى شد! سگ خودمم هيچوقت نمى زاشتم ليسم بزنه! اه!
يه نگاه به اطراف انداختم! همه جا پر دوغ بود! بى اهميت پا شدم و چون دوش حموم توى هال خراب بود سريع پريدم تو اتاق تيرداد! با حرص نگام كرد و اومد يه چى بگه كه سريع پريدم تو حموم! مى ترسيدم باز بره حموم من نتونم برم! بدم مى اومد با اين دوغا و تن كثيف منتظر بمونم آقا از حموم بياد بيرون! لباسامو كندم و رفتم زير دوش و سرمو خوب شستم! انگار چرب شده بود و بوى دوغ گرفته بود... خوب كه خودمو شستم اومدم لباسامو بپوشم كه ديدم واى بر من لباس نياوردم... يه نگاه به لباساى كثيفم انداختم! انگار مجبورم اينا رو بپوشم! ولى آخه بعدش حموم كردنم چه فايده اى داره؟! مطمئنا نمى تونم به تيرداد بگم واسم لباس بياره پس بايد يه چيز ديگه مى گفتم! رفتم پشت در و از همونجا داد زدم: تيرداد؟!
چند لحظه بعد صداش اومد: بله؟!
- چيزه... مى شه حولمو بيارى؟!
تعجب توى صداش منو به خنده انداخت: چى؟!
- حولمو بيار...
- كجاست؟!
- تو كمدمه ديگه نابغه!
جوابى نداد و چند لحظه ى بعد با يه حوله پشت در بود...
- باز كن!
درو باز كردم و سريع دستمو بردم بيرون و حوله رو گرفتم! خدا رو شكر حوله توى يه كشوى ديگه بود و با لباسام قاطى نبود! حوله رو پوشيدم و بندشو محكم گره زدم و كلاشو انداختم رو سرم... خوبه كه بلندى شم تا مچ پامه! سريع از حموم زدم بيرون كه ديدم با لب تاپش مشغوله و اصلا به من نگاهم نكرد! منم سريع از اتاقش زدم بيرون و رفتم تو اتاقم و يه بليز آستين بلند و يه شلوار گشاد پوشيدم و شالمو انداختم رو سرم و برگشتم تو هال و مشغول تميز كردن خونه شدم!
كارم كه تموم شد ساعت نزديک دوازده بود! پس پاپى رو زدم زير بغلم و رفتم كه بخوابم... چراغ اتاق تيرداد هنوز روشن بود!
صبح زود از خواب پا شدم! امروز خيلى كارا واسه انجام دادن داشتم! رفتم و از پشت پنجره به بيرون نگاه كردم! هوا ابرى بود! امروز از اون روزايى بود كه ناخودآگاه آدم دلش مى گرفت و ياد بدبختى هاش مى افتاد... مخصوصا من كه اين همه مشكل داشتم...
با اينكه اوايل تير بود اما هوا انگار سوز كمى داشت... مثل روزاى بهارى كه يكم سرد مى شد... فقط خدا كنه امشب بارون نگيره! طفلكى رها و على! هرچند عروسيشون تو تالاره ولى خب بارونم فيلمشونو خراب مى كرد!
ولى سودا دوست داشت! مى گفت بارون تو فيلم رويايى مى شه! چه مى دونم والا! دختره خنگه!
آماده شدم و اومدم از خونه بزنم بيرون كه ديدم پاپى داره دنبالم مياد! اومدم بى خيالش بشم و درو ببندم و برم كه ديدم حيوونى تو خونه تنهاست! تيردادم كه رفته بود! درو تا نيمه بستم كه ديدم با چشاش زل زدم بهم! بدم مى اومد از دخترايى كه سگشونو با خودشون مى بردن بيرون و مى چرخوندن! ولى انگار راهى نداشتم! دلم به حالش سوخت و درو باز كردم كه پريد بيرون و جلوتر از من رفت سمت آسانسور... خنده م گرفت از كارش... از ساختمون زدم بيرون... مطمئنا نمى تونستم تاكسى بگيرم كه پاپى هم سوارش كنم! رانندگى م هم كه هنوز دوره ش تموم نشده بود و گواهينامه نداشتم!
پس بى خيال ماشين پشت سر پاپى كه آهسته مى دويد قدم مى زدم! يه نگاه به خيابونى كه توش بودم انداختم! چقدر با اينجا غريبه بودم! من كجا و اين مردم كجا؟! همه شون خوش تيپ و پولدار! اما من چى؟! چى داشتم؟! حتى خونه اى كه توش زندگى مى كنم مال من نيست! پول واسم مهم نبود! ولى از اينكه بين اين آدما بودم هم حس خوبى نداشتم! من از اين قماش نبودم! من بايد تو سرى مى خوردم و حرف مى شنيدم! بايد صيغه ى اون به حساب حاجى مى شدم و شبا بوى گندشو تحمل مى كردم! رعد و برقى كه زد باعث شد از فكرو خيال بيام بيرون!
چند تا خيابون كه رفتم خسته شدم و رفتم توى اولين كتاب فروشى كه نزديكم بود! فروشنده كه يه مرد مسن بود با محبت جواب سلاممو داد...
- چند تا كتاب تست مى خواستم!
- چه رشته اى دخترم؟!
- انسانى!
مرده يه نگاه به پاپى انداخت و لبخند زد... بعدشم رفت كه واسم كتابايى كه خواستمو بياره! پاپى دور پايه ى صندلى كه گوشه ى مغازه بود مى چرخيد! كارش همين بود! انگار اونم تيک داشت! مرده چهار تا كتاب آورد و هر كدومو گذاشت توى يه ساک دستى! پولشونو حساب كردم وكتابا رو گذاشتم رو هم و برداشتم و رو به پاپى گفتم: بريم دختر...
انگار حرفمو فهميد كه سريع راه افتاد! كتابا يكم سنگين بودن واسه همين تقريبا بغلشون كرده بودم و خوب جلومو نمى ديدم... يه رعد و برق ديگه زد كه پاپى پارس كرد و چسبيد به پام!
- چيزى نيست دخى! رعد و برقه! مى دونى يعنى چى؟!
يه پارس ديگه كرد! خنده م گرفت! اين چى مى فهمه رعد و برق چيه؟!
ادامه دارد...........