آب دهنمو قورت دادم و سرمو واسش تكون دادم و با اينكه داشتم از ترس مى لرزيدم ولى خودمو كنترل كردم... خدايا خودت منو ببخش...
رفتيم سمت راه پله... تيرداد نرده ها رو گرفته بود و بالا مى اومد... مشروب و قرصا كار خودشونو كرده بودن...
به گوشيم اس ام اس اومد... يه گوشى نوكيا يازده دو صفر داشتم كه دربه داغون شده بود... با بدبختى يه دكمه شو فشار مى دادم... سودا بود: بپا حامله نشى... و يه شكلک كه تو گوشيم باز نمى شد و مسلما آرم خنده بود...
نمى تونستم جوابشو بدم... چون بايد با دكمه ها كشتى مى گرفتم و تو اون لحظه وقتش نبود... يه نگاه به تيرداد انداختم... چقدر خوش پوش بود...
رسيديم به طبقه ى بالا... يه راهروى بزرگ كه دو طرفش پر در بود... شايد هر سمت شيش يا هفت تا... چقدر اين خونه اتاق داره... تيرداد رفت سمت يه درو بازش كرد: شما بفرمائيد...
- بزاريد كمكتون كنم!
حال نداشت جوابمو بده... راست مى گفتن كرم از درخته... رفتيم تو اتاق... يه تخت دو نفره وسط اتاق بود... معلوم بود صابخونه از اون خر پول داراست كه يقينا توى هر اتاقش اينقدر امكانات هست... پوزخندى روى لبم نقش بست... امكانات واسه ى چه كارى؟! شايد اينم يه راه درآمد بود...
تيرداد با همون لباس بى توجه به من خودشو رو تخت پرت كرد... در واقع از هوش رفت... انگار اصلا يادش رفته بود منم تو اون اتاقم... درو آروم بستم و با ترديد رفتم نزديكش... چشامو بستم و آية الكرسى رو خوندم و سه بار صلوات دادم و چشامو باز كردم... كيفمو گذاشتم رو ميز آرايشى توى اتاق و دستمو بردم سمت كراواتش... آروم از يقه ش بازش كردم... دستم رفت سمت كتش... من نمى تونم...
سريع از اتاق زدم بيرون و بالاى راه پله ايستادم... ارميا و سمر نزديک بار بودن... سمر بدتر از تيرداد مست بود و خودشو مى انداخت رو ارميا و ارميا هم هى می كشيد كنار...
با ديدن من سمرو رو صندلى ول كرد و سريع اومد طرفم... با ديدن سمر كه انگار از حال رفت خنده م گرفت... آخه مگه مجبوريد تا خرخره بخوريد؟!
ارميا: خوابيد؟!
سرمو تكون دادم: آره... اما من... من...
خنديد: مشكلى نيست... منتظر باشين...
بعد برگشت پايين و چند لحظه بعد با يه چيز ى كه تو دستش بود برگشت: كدوم اتاقه؟!
با دستم به اتاق اشاره كردم... رفت تو و چند دقيقه بعد با خنده برگشت...
كوفت! انگار به اين خيلى خوش گذشته... صورتش از خنده سرخ شده بود: مشكل حل شد...
همونطور كه مى رفت سمت پله ها ادامه داد: من سمرو مى رسونم... اونقدر مست هست كه نفهمه دور و برش چه خبره... موفق باشيد...
روى پله ى آخر بود كه باز برگشت: مواظب خودتون باشيد...
لبامو تكون دادم: ممنون...
ارميا هم رفت... رفتم تو اتاق... اولش چشامو بستم... آروم چشم سمت چپمو باز كردم... يه چشمى يه نگاه بهش انداختم... آه... خدايا شكرت... اون يكى چشمم هم باز كردم...
خوبه شعورش رسيده بود كه دورش ملافه بپيچه... لباساش بهم ريخته وسط اتاق ولو بود... خنده م گرفت... اين ارميا هم كم كلكى نبودا...
رفتم سمتش... حالا هم داشتم از استرس مى لرزيدم هم خنده م گرفته بود... پوفى كردم و كفشامو درآوردم و دور تر ازش گوشه ى تخت خوابيدم... عجب اودکلون خوبى زده لامصب... نفس عميقى كشيدم و بوشو كه از بوش خيلى خوشم اومده بود به مشام كشيدم...
تيرداد همچين خوابيده بود كه انگار صدساله خوابه... غلتى زد و دستشو گرفت سمتم... يا امام زمان... سريع خودمو كشيدم كنار... خدايا امشبو زودتر به صبح برسون... نگام به يه نقطه خيره شد... روى ملافه چند تا لكه ى قرمز بود... آب دهنمو قورت دادم... حتما كار ارميا بود... اون چيزى كه دستش بود...
نگامو به نيم تنه ى لخت تيرداد دوختم... عجب هيكل داره اين پسر عموى ما... بازم نگامو دوختم به قيافه ش... چشماش چه رنگى بود؟! سعى كردم ديشبو به خاطر بيارم... قهوه اى بود... حتى تو اون تاريكى هم برق چشماى قهوه اى شو تشخيص داده بودم... بينى ش خيلى خوش فرم بود... عملى بود؟! نه عملى نبود ولى خوش فرم بود...
گوشيم ويبره زد...
رها: خوش مى گذره؟!
خنده م گرفت... چند ثانيه بعد يه مسيج ديگه اومد...
سودا: حواستو جمع كنيا... مشكلى پيش اومد زنگ بزن... ما بيداريم...
پوفى كردم و سعى كردم بخوابم... ساعت نه بود كه چشامو باز كردم ... اين چقدر مى خوابه... با اون مسكنايى كه من بهش دادم نميره خوبه... سرمو بردم جلو... نه انگار نفس مى كشه... غلتى زد و يهو چشاشو باز كرد... چشامو تو چشاش دوختم... يهو پريد و رو تخت نشست...
يه نگاه به من و يه نگاه به خودش انداخت... تو چشاش نگرانى موج مى زد... اما خيلى جدى گفت: اينجا چه خبره؟!
حالا وقت اجراى نقشه بود... پا شدم و دستمو تو هوا تكون دادم و داد زدم: از من مى پرسى؟!
يه فحشم چاشنى كارم كردم: كثافت...
زير لب استغفار كردم...
چشاشو ريز كرد: نگو كه من و تو... ديشب...
سرمو گذاشتم رو زانو هام و الكى صداى گريه درآوردم: عوضى... بدبختم كردى...
يكم زور زدم كه اشکم دربياد... تا حدى هم موفق بودم...
زمزمه وار گفت: ببين بچه جون... من خودم يه عمره با امثال تو سر و كار دارم...
اين واسم زيادى بود...
داد زدم: منظورت چيه؟! رک و راست بگو نمى خواى پاى كارى كه كردى وايسى!
بعد نگامو دوختم به لباساش... اونم همين طور... به كفشام كه كنار لباساش بود... اونم نگامو دنبال مى كرد... اين بار نگاه هر دومون به يه نقطه خيره شد... به لكه هاى قرمز رنگ رو تخت... نفسشو با حرص داد بيرون: آخرين چيزى كه يادمه اينه كه جلوى بار داشتم مشروب مى خوردم و بعدشم سرم گيج رفت و خودمو به يه اتاق رسوندم...
خدا رو شكر يادش نبود من خودم آويزونش شدم...
تيرداد: اما تو...
الكى چونه مو لرزوندم... كلا روى فكم احاطه ى كامل داشتم...
- بدبختم كردى! مى فهمى؟!
نگام كرد... تو نگاش ترديد معلوم بود... چشاشو ريز كرد و اومد سمتم: من مست بودم! تو كه نبودى!
ذهنم قفل كرد... فكر اينو نكرده بودم... داشت نزديک تر مى شد... آب دهنمو قورت دادم: برو عقب...
- چرا؟! مگه ما ديشب با هم نبوديم؟!
همونجا رو تخت اون مى اومد جلو و من خودمو مى كشيدم عقب... ديگه جايى واسه عقب رفتن نبود... دستشو آورد سمت صورتم...
نفس حبس شده مو با حرص دادم بيرون: به من دست نزن...
خنديد: مى ترسى كوچولو؟! ولى بايد بهم جواب بدى... من مست بودم... تو كه نبودى!
به خودم لعنت فرستادم كه چرا منم براى رد گم كنى به قول ارميا يكم از اون دلسترا نخوردم...
دستمو به تخت تكيه داده بودم و نيم تنه م رو هوا بود... اونم بدون اينكه باهام تماسى داشته باشه روم خم شده بود... عصبى گفت: جواب منو بده...
مثل هميشه و طبق عادت فكمو دادم جلو: تو به زور...
خنديد... خيلى زياد: معلومه كه دروغ مى گى! من هيچ وقت به زور با كسى رابطه نداشتم...
داد زدم: ديشب مست بودى... به زور...
انگشت اشاره شو گذاشت رو لبش و اخم كرد: هيشششش... خيله خب حرفى نيست... حالا چرا مى رى عقب؟! مگه فرقى هم مى كنه؟!
و سرشو به سمت چپ برگردوند و با نگاهش به لكه ها اشاره كرد... دلم مى خواست داد بزنم... يا نه گازش بگيرم...
توى يه حركت ناگهانى از زيرش در رفتم و اومدم پايين تخت... ابروشو انداخت بالا: زبلم كه هستى! ديشب چرا اينطورى از زير دستم در نرفتى؟!
با حرص گفتم: هميشه بايد از دو نفر ترسيد... يكى آدم ديوونه و يكى آدم مست...
چونه شو خاروند: باشه عيبى نداره... ولى من هم مست مى كنم هم ديوونه م...
ازش لجم گرفته بود... تكيه مو دادم به ديوار و تو همون حال نشستم... در واقع از ديوار سُر خوردم... سرمو گذاشتم رو زانوم... از اين بعيد نبود واقعا بلايى سرم بياره...
تيرداد: چقدر؟!
سرمو بلند كردم و نگاش كردم... منظورش چى بود؟!
كلافه گفت: چقدر مى گيرى دست از سرم بردارى؟!
دوست داشتم پا شم برم و چاقو مو بكشم رو اون صورت بى نقصش و ناقصش كنم... دستشو برد لاى موهاش: تو دوست دختر ارميايى؟!
سريع گفتم: نه! فقط دوستيم...
- ببين... اسمت چى بود؟!
زمزمه كردم: هونام...
تيرداد: ببين هونام، من مى تونم درمانت كنم...
چشامو ريز كردم: مگه من مريضم؟
عصبى خنديد: يعنى مى خواى بگى نمى فهمى منظورم چيه؟
راست مى گفتا! چرا نفهميدم منظورش چيه؟! حالا چى بايد مى گفتم؟! لبامو جمع كردم: خيله خب... فعلا مى خوام برم...
با دستش به در اشاره كرد... پا شدم و رفتم كفشامو پوشيدم و كيفمو مانتومو برداشتم و داشتم از در خارج مى شدم كه گفت: صبر كن...
برگشتم... يه جورى بهم خيره شده بود كه انگار مى خواست بفهمه بهش دروغ گفتم يا راست...
تيرداد: شماره تو بهم بده...
سريع شماره مو واسش خوندم كه تو گوشيش زد و همون لحظه بهم زنگ زد... ديگه موندنو جايز ندونستم و زدم بيرون... درو كه بستم نفسمو فوت كردم بيرون... اين قدم اول... خدا رو شكر بخير گذشت...
داشتم از پله ها مى رفتم پايين كه ديدم ارميا روى يه صندلى نشسته و يه سيگار روشن دستشه كه انگار يادش رفته بكشه... چون همه ش داشت دود مى شد... با ديدن من سريع بلند شد و اومد سمتم: چى شد؟! كم كم داشتم نگران مى شدم...
چشمكى زدم و با ذوق گفتم: مگه مى شه هونام از پس كارى برنياد؟!
خنديد... فهميدم منظورش به ديشب بود که عین خر تو گل گیر کرده بودم...
سعى كردم مسير ذهنشو عوض كنم: می شه منو برسونيد؟!
- حتما... بفرمائيد...
با هم از اون خونه زديم بيرون...
خنكى توى ماشين كه از كولرش بود حالمو يكم جا آورده بود... يه آرامشى بهم مى داد كه تو اون خونه خبرى ازش نبود...
ارميا فرمونو چرخوند: از كدوم سمت برم؟!
- مى رم خونه ى سودا اينا...
سرشو تكون داد: خيلى وقته كه باهم دوستين؟!
- سه چهار سالى ميشه...
- اين آقا على كه نامزد رها خانومه مى تونه واستون كارى كنه؟!
چشامو چرخوندم: دكتره...
- شما مطمئنيد كه مى خواين اين كارو كنيد؟! بلآخره يه روز تيرداد بايد همه چيزو بفهمه...
- چرا؟!
- خب پسر عموتونه... مسلمه كه اگه قراره پولى به شما برسه يا سهم الارثى دركار باشه تيردادم بايد در جريان باشه...
- چرا؟!
- خب حتما اونم حقى داره تو ارث و ميراث...
- خب؟!
كلافه از سوالاى كوتاه من گفت: خب چى؟!
- تيرداد سهم خودشو مى گيره و منم سهم خودمو... قرار نيست اون منو بشناسه... مثل قبلا كه منو نديده... من كه از اين كارا سر درنميارم... ترجيح مى دم كارامو عمو انجام بده... منظورم به همون آقاى وكيله... امجد...
- يعنى نمى خواين هيچ وقت بهش بگيد كه بهش دروغ گفتين؟!
- دليلى نداره... هدف من جدا كردن اون از سمره... وقتى از هم جدا شدن ديگه کاری نمى مونه...
ابروشو انداخت بالا: اينم حرفيه...
بعد پيچيد تو كوچه... سودا و رها داشتن از كوچه مى اومدن بيرون كه با ديدن ما وايسادن... ارميا پياده شد و منم دنبالش...
اون دوتام پياده شدن... سودا سريع گفت: چى شد؟! باورش شد؟!
با ديدن لبخند موذيانه ى من دستاشو مشت كرد و پريد: ايول...
رها: بيا بريم... داريم مى ريم پيش على...
از ارميا خداحافظى كرديم و من پشت ماشين سودا سوار شدم... به محض راه افتادن شروع به سوال پرسيدن كردن... دور زديم و برگشتيم خونه ى سودا اينا و من لباسمو عوض كردم و باز سوار ماشينش شديم و منم سير تا پيازه قضيه رو واسشون تعريف كردم...
رها: واقعا اينقدر بهت نزديک شده بود؟! خاک تو سرت مخشو مى زدى! پسر به اين خوشگلى! بى ام و دار...
سودا: اگه من مى دونستم اين پسر عموته كه همون شب عقدتون مى كردم...
- گمشو... مگه قراره الآن عقد كنيم؟!
- پس چطورى مى خواى تو روى بچه ت نگاه كنى؟! فردا نمى گه باباش كجاست؟!
كوبيدم تو سرش: در مورد بچه ى من درست حرف بزن... آخ...
رها: چى شد؟!
- لگد زد پدر سوخته...
رها: كوفت... بزار حالا جواب آرمايشا آماده بشه...
- بچه ى من با آزمايش كارى نداره... خودش داره ابراز وجود مى كنه!
بعد به شكمم دست كشيدم: قربونت بره بابات!
سودا جلوى ساختمان پزشكان نگه داشت و پياده شديم... رها عين خر ذوق كرده بود... با خنده رفتيم تو... منشى با ديدن رها سريع پا شد... رها م عين اين نديد بديدا الكى مى خنديد: على هست؟!
منشى: بله، بله! آقاى دكتر منتظرتونن...
رها قرى به سر و گردنش داد و پشت چشمى ناز كرد و بهمون اشاره كرد بريم تو... خدايا! یعنی آدمو سگ بگيره جو نگيره... فكر كرده على رئيس جمهوره... والا...
على با ديدنمون از جا پا شد... يه پسر قد بلند و خوش تيپ... اما چهره ى معمولى! با اين حال جذاب بود... مهربون و بى ريا بود... مثل رها... ولى رها يكم كله شق بود...
ادامه دارد..........................