درست دو هفته از تولد فلورا مي گذشت كه رامين با چهره ي تكيده و لاغر به خانه بازگشت . او خيلي سرد و بي روح با من سلام و احوالپرسي كرد و بعد بدون اينكه براي ديدن فلورا ذوقي بكند در حالي كه به طرف اتاق خواب مي رفت گفت من خسته ام مي خوام بخوابم و دلم نمي خواهد سر و صدايي هم بشنوم در ضمن حتي اگه كسي هم سراغ منو گرفت بيدارم نكن . از ديدن اين همه بي تفاوتي او خونم به جوش آمد و نتوانستم خودم را كنترل كنم و با حالتي عصبي به او گفتم : - نمي خواهي سراغي از دخترت بگيري ؟ دوست نداري او را ببيني ؟ اصلا يادت هست وقتي كه داشتي مي رفتي من باردار بودم ! او با صداي خشن و بدفرمش گفت : - اولا كه من از جنس دختر متنفر بودم و هستم قبلا بهت هم گفته بودم كه دختر نمي خوام در ثاني درست موقعي كه كار و بارم سكه شده بود اون پرستاره سليمه خانم رو مي گم خبر به دنيا اومدنش رو بهم داد همون روز تمام هست و نيست زندگيم رو از دست دادم . رامين صدايش را بلندتر كرد و با حالت عصبي گفت : - تا حالا بچه ي به اين بدقدمي در عمرم نديدم نه فقط دلم نمي خواد ببينمش بلكه حتي دوست دارم سر به تنش هم نباشه ! آنقدر عصباني شدم كه با تمام وجودم فرياد زدم : - اون دهن كثيفت رو ببند و اسم دخترم رو به زبون نيار ! در يك لحظه به طرفم حمله ور شد و وحشيانه چنگش را در موهايم فرو برد و با تمام قدرت چندين سيلي محكم به صورتم نواخت كه باعث شد خون از دهان و دماغم فوران كند شايد اگر سليمه خانم جلوي او را نمي گرفت مرا به حد مرگ كتك مي زد . وقتي كه حسابي دق و دلش را سر من خالي كرد به اتاق رفت و در را محكم بهم كوبيد . سليمه خانم زير بازوي را گرفت و كشان كشان مرا به سمت دستشويي برد و من خون هاي صورتم را به كمك او شستم . او مثل باران بهاري برايم اشك مي ريخت و مدام رامين را لعن و نفرين مي كرد ديگر نفهميدم چگونه از حال رفتم و محكم به زمين پرت شدم . وقتي چشمانم را باز كردم چهره ي اشك ريزان سليمه خانم را در كنار تختم ديدم از درد ناله كردم و دوباره چشمانم را بستم و بعد تمام جريان تلخ آن روز را در ذهنم مرور كردم اما گويي كه اين تازه آرامش قبل از طوفان بود . چون روز بعد كه رامين از خواب بيدار شد تنها به بهانه ي اينكه چاي آماده نبوده در يك چشم بهم زدن هر چه ظرف شيشه اي دو دستش بود را شكست . من و سليمه خانم بدون آنكه قدرت تكلم داشته باشيم در گوشه اي كز كرديم و از ترس به خودمان لرزيديم . در همان لحظه به ذهنم رسيد نكند كه او به طرف اتاق فلورا برود و به او آسيبي برساند با وحشت دست سليمه خانم را گرفتم و فورا به طرف اتاق فلورا رفتيم و در اتاق را قفل كرديم بدنم از ترس خيس عرق شده بود ! دست سليمه خانم را محكم گرفتم و با صداي لرزاني گفتم : - دعا كن به سراغمان نيايد و گرنه به قدري وحشي و رواني شده كه به راحتي مي تواند در اتاق را بشكند . سليمه خانم مرا دلداري داد و گفت : - نگران نباش قدرت چنين كاري را ندارد سعي كن آرامشت را بدست آوري . همان موقع فلورا بيدار شد و شروع به گريه كرد او را از تخت بيرون آوردم و در آغوشم گرفتم و يكهو زدم زير گريه و به حال خودم و طفل بي گناهم ساعتها زار زدم . زماني به خودم آمدم كه ديگر نه صداي شكستن ظرفي مي آمد و نه از نعره هاي رامين خبري بود . با صداي گرفته اي رو به سليمه خانم كه ساكت و مغموم گوشه ي اتاق كز كرده بود گفتم : - سليمه خانم به گمانم رفته بيرون ! او از جايش بلند شد و گفت : - بهتره در را باز كنم و يه نگاه به بيرون بيندازم . گوشه ي لباسش را گرفتم و به طرف خودم كشيدم و گفتم : - مواظب خودت باش . او با گفتن نگران نباش به طرف در رفت و به آرامي آن را باز كرد در يك لحظه چشمانش را ريز كرد و بعد هراسان به طرفم آمد و گفت : - فرناز جون بيا نگاهش كن كف سالن افتاده و رنگ صورتش هم كبود شده . شتابان فلورا را در تختش گذاشتم و دوان دوان از اتاق خارج شدم چهره رامين به طرز وحشتناكي كبود شده بود در حالي كه به شدت ترس برم داشته بود سرم را روي سينه اش گذاشتم به زحمت نفس مي كشيد . در كمتر از چند دقيقه خودم را آماده كردم و بعد با كمك سليمه خانم كه آژانس خبر كرده بود و خيلي زود او را به بيمارستان رسانديم . با اينكه از او به شدت متنفر بودم اما وجدانم اجازه نمي داد كه او را به حال خودش رها كنم درست زماني او را به بيمارستان رساندم كه او داشت با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد . دكتر وقتي كه وضعيت او را ديد خيلي سريع دو سه دكتر ديگر را هم خبر كرد و بعد همگي به مداوايش پرداختند و عاقبت ساعاتي بعد او را از مرگ حتمي نجات دادند . زماني كه نزد دكترش رفتم و اوضاع و احوال او را پرسيدم دكتر در حالي كه نوار قلبش را در دست داشت نگاهي گذرا به ان انداخت و رو به من گفت : - خانم بيمار چه نسبتي با شما دارد ؟ - شوهرمه ! دكتر نگاهي دقيق به چهره ام انداخت و با تعجب و ناباوري پرسيد : - شوهرته ؟ سرم را با شرمندگي پايين انداختم و گفتم : - بله شوهرمه . دكتر زير لب با خودش چيزي زمزمه كرد كه نفهميدم چه گفت شايد مي خواست بهم بگه خاك بر سرت كه ديگه نگي اين شوهرمه ! دكتر نفس عميقي كشيد و گفت : - خانم شوهر شما ناراحتي قلبي دارد و از طرفي اعتياد شديدش باعث شده كه اعصابش به كلي بر هم بريزد . او دقيقا مثل خرمني از باروت مي ماند كه هر ان منتظر يك جرقه است شايد يك ساعت ديگه زنده بماند شايد هم تا ده سال ديگه طول بكشد . به هر حال بايد از او مراقبت هاي ويژه به عمل بيايد كمك كنيد تا اعتيادش را ترك كند . مطمئنا با كنار گذاشتن اعتياد وضعيت جسمي و روحي او بهبود مي يابد . خانم من شما را از وضعيت بيماري شوهرتان آگاه كردم اما از اينجا به بعدش ديگه به عهده خودتان است كه چقدر بتوانيد همسرتان را حمايت كنيد تا ترك كنه شما بايد به هر نحوي كه شده در اين راه كمكش كنيد . از او تشكر كردم و دقايقي بعد به طرف اتاقي كه رامين در آن بستري بود رفتم . فرداي آن روز رامين با كلي داروهاي قوي اعصاب از بيمارستان ترخيص شد و او را به خانه آوردم . از قبل به سليمه خانم گفته بودم كه اتاقش را مرتب كند و تمام بند و بساط ترياكش را جمع كند تا آنها را نبيند و تحريك نشود . واقعا تصميم گرفته بودم به قول دكتر به هر نحوي كه شده به او كمك كنم تا اعتيادش را كنار بگذارد هر چند كه از او متنفر بودم اما وقتي به اين نتيجه مي رسيدم كه او پدر فلورا است پس بايد به خاطر او هم كه شده بايد يه راه چاره اي براي رامين پيدا كنم تا ترك كند ! بعد با خودم مي انديشيدم كه فلورا چگونه بايد در فرداهاي دور كه وارد اجتماع مي شود يك مرد معتاد و در هم ريخته را به عنوان پدر خود معرفي كند ؟ با اين افكار بيشتر مصمم مي شدم كه به رامين در ترك اعتيادش كمك كنم . البته خود رامين هم كه انگار حرفهاي دكتر در وجودش بي تاثير نبوده يا شايد به خاطر ترس از مرگ بود كه اراده اش را جزم كرد تا اعتياد را ترك كند به خاطر همين خيلي زود خودش را به انجمن معتادان گمنام معرفي كرد و در كمپ مورد نظر بستري شد با رفتن او من و سليمه خانم نفس راحتي كشيديم و تا حدودي خيالمان راحت شد . در اين ميان هراز گاهي فواد باهام تماس مي گرفت و بهم هشدار مي داد كه بايد هر چه زودتر از رامين جدا شوي اما من وقتي فلورا ، را در آغوش مي گرفتم و به چشمان زيبا و معصومش مي نگريستم دلم برايش مي سوخت و از فكر طلاق بيرون مي آمدم . دلم نمي خواست كه فلورا فرزند طلاق باشد تازه به اين اميد كه رامين دارد ترك مي كند و سر به راه مي شود در جواب فواد مي گفتم فعلا مي خواهم كمي ديگه صبر كنم تا شايد زندگيم بهتر شود اما متاسفانه فواد هيچ يك از حرفهايم را نمي پذيرفت . وقتي براي آخرين بار بهم زنگ زد پشت گوشي با عصبانيت سرم داد كشيد و گفت : - اين همه كتك از دست اون تنه لش خوردي كافي نيست آخه تا كي مي خواهي با اون به اين زندگي لجن ادامه بدي ؟ گوش كن فرناز من ديگه تا زماني كه تو در خانه ي اون عوضي آشغال به سر مي بري سراغي ازت نخواهم گرفت اما اگه زماني به حرفم رسيدي كه بايد از او جدا بشي و برگردي من با كمال ميل پشتت هستم و ازت حمايت خواهم كرد . در غير اين صورت ديگه اسمي از من نيار ! فواد اين را گفت و بعد با عصبانيت گوشي را قطع كرد . در حالي كه اشك در چشمانم حلقه مي بست با صداي لرزاني به خودم گفتم فواد چرا منو درك نمي كنه ؟ چرا نمي خواد بفهمه من قيد همه چيز رو زدم و تنها به خوشبختي فلورا فكر مي كنم . كاش فواد مي فهميد كه من ديگه فرناز گذشته نيستم فرناز خيلي وقته كه مرده ! به خدا فرناز خيلي وقته كه مرده ! بعد بغضم را رها كردم و با گريه در حالي كه با خودم حرف مي زدم گفتم فواد هيچ چيز توي اين دنياي لعنتي ثابت نمي مونه پس اين خودخواهيه كه تو به من بگي برگرد . با هق هق و گريه فرياد زدم فواد من ديگه اون فرنازي نيستم كه تو مي شناختي . حالا من يه مادرم ... مادر ... مي فهمي ؟ نه تو نمي فهمي اگه مي فهميدي كه منو تشويق به طلاق گرفتن نمي كردي ؟ يه مادر حاضره قيد تموم خوشي هاش رو بزنه و صبورانه با مشكلات دست و پنجه نرم كنه به اميد اينكه يه آينده طلايي براي فرزندش بسازه يه مادر همه چيز را تحمل مي كنه پس من هم از اين قاعده خارج نيستم و دلم مي خواهد كه با عشق فلورا زندگي كنم و با همه ي بدبختي ها و زجر هايي كه مي كشم كنار بيايم تا يه روزي بتونم فلورا را به اوج خوشبختي برسونم . تمام اين حرفها را با هق هق و گريه و زاري به خودم گفتم و مثل انساني غير طبيعي بر موهايم چنگ مي زدم و پشت سرهم فقط نام فلورا را صدا مي كردم و باز اين سليمه خانم بود كه به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و به آرامش دعوت كرد . آخ كه اغوشش چقدر گرم و دوست داشتني بود . چه ارامشي بهم دست مي داد مرا به ياد اغوش مادر نازنينم مي انداخت ...مادر ....مادر ...تنها از چهار حرف م.ا.د.ر به وجود آمده اما هزاران هزار واژه هاي زيبا در آن نهفته ايثار ،از خود گذشتگي ، تكيه گاه ، بهترين مونس .... روزها و ماهها تبديل به سال شدند و سالها هم جاي خود را به يكديگر دادند تا چشم باز كردم ديدم كه چهار سال گذشت . رامين به طور كامل موفق شد اعتيادش را كنار بگذارد اما چه سود كه او خود را از اين منجلاب نجات داد و در عوض دو برابر گذشته خود را غرق كارهاي خلاف و ناشايست ديگر كرد كه از گفتنش شرمم مي آيد . او هرگز شبها به خانه نمي آمد و روزها هم در كمال بي شرمي و وقاحت در مقابل چشمان من با زنان و دختراني كه يقينا همنوع خودش بودند تماس مي گرفت و چندين ساعت با آنها حرف مي زد و نغمه هاي عاشقانه در گوششان مي خواند . آخ من ديگه كي بودم كه اين همه پستي و بي شرمي را از شوهرم مي ديدم اما هنوز زير يك سقف با او زندگي مي كردم در حالي كه خودم را خوشبخت مي دانستم ! البته فقط به خاطر فرشته ي كوچولويم « فلورا » و همين طور سليمه خانم كه مانند مادري مهربان در كنارم مانده بود و برايم احساس مسئوليت مي كرد و لحظه اي رهايم نمي كرد . آري زندگي من با وجود اين دو فرشته برايم لذت بخش بود خصوصا دختر نازنينم فلورا ، او دختري فوقالعاده باهوش و با استعداد بود كه من با كمال ميل تمام وقتم را صرف تربيت او مي كردم . فلورا با اينكه چهار سال بيشتر نداشت اما با ذكاوت و زرنگي فوقالعاده اش توانست خيلي راحت حروف الفبا را ياد بگيرد و اعداد را تنها با يكبار توضيح من به ذهن كوچكش بسپارد و بعد مثل بلبل شروع به شمردن كند . خوشبختانه او كوچكترين شباهتي از رامين به ارث نبرده بود و به قول سليمه خانم درست مثل سيبي بود كه از وسط با من نصف شده باشد . من تنها در اين مرداب فلورا مي ديدم و جان مي گرفتم فلورا علاقه ي عجيبي به سليمه خانم داشت و او را خانم جان صدا مي كرد سليمه خانم هم از هر خانم جاني كه از لبهاي كوچك و خوش فرم فلورا بلند مي شد ذوق مي كرد و پشت سرهم قربان صدقه اش مي رفت . در اين ميان رامين حتي يكبار هم بر صورت زيباي فلورا بوسه نزده و دست نوازشي بر سرش نكشيده بود واقعا عجيب بود كه چگونه در مقابل اين همه شيرين زباني هاي فلورا بي تفاوت بود و مهر پدرانه اش براي او به جوش نمي آمد ! يك روز كه سرگرم مطالعه كتابي بودم فلورا به طرفم آمد و بدون هيچ مقدمه اي گفت : - مامان جون چرا بابا رامين از من بدش مياد ؟ آخه من كه اونو اذيت نمي كنم . مامان جون بابا رامين منو دوست نداره ؟ دلم براي دختر بي گناهم به درد آمد و آه حسرتي كشيدم و رو به او گفتم: - عزيز دلم بابا تو رو دوست داره خيلي هم دوست داره اما باباي تو فعلا مريضه و احتياج به درمان داره بايد صبر كني تا اون به مرور زمان خوب بشه ( بعد او را بوسيدم و ادامه دادم ) نازگلكم ديگه فكرت را مشغول اين موضوع نكني ها .... نمي دانم چه در ذهن كوچك فلورا گذشت كه ديگه سوالي نپرسيد و بدون اينكه سكوتش را بشكند به طرف اتاق خواب خودش رفت . رفتنش را نظاره گر شدم و آه بلندي كشيدم و در دل گفتم خدايا من تا كي بايد چنين مرد لاابالي را تحمل كنم ؟ تا كي بايد بي مهري هايش را نسبت به فلورا ناديده بگيرم ؟ من كه خودم آدم نابود شده اي بيش نيستم اما فلورايم گناه دارد . او احتياج به محبت پدر دارد تا كي بايد او را گول بزنم . در حالي كه اشك در چشمانم حلقه بسته بود مجددا كتاب را باز كردم و سعي كردم دوباره در دنياي مطالعه غرق شوم تا كمتر شاهد اين واقعيت دردناك باشم . با بي حالي كتاب را ورق مي زدم كه ناگهان چشمم به جمله ي زيباي حضرت علي (ع) افتاد كه فرموده بود : « شكيبايي بر دو گونه است شكيبايي بر آنچه خوش نداري و شكيبايي بر آنچه دوست نداري .» ناگهان اشك هايم سرازير شد و با خود زمزمه كردم من هم بر آنچه دوست ندارم شكيبايي مي كنم تا شايد خداوند دلش برايم به رحم آيد و مرا از اين منجلاب نجات دهد ! بعد كتاب را بستم و با صداي بلندي از ته دل گريستم . يك روز كه رامين خانه بود و در اتاقش سرگرم تماشاي تلويزيون و ماهواره بود فرصت را غنيمت شمردم كه به نزدش بروم و با زباني خوش راجع به فلورا با او صحبت كنم . بنابراين فلورا را به دست سليمه خان سپردم و آنها را به پارك فرستادم تا در نبود او راحت تر با رامين حرف بزنم . وارد اتاق رامين شدم اما او آنچنان سرگرم تماشاي كانال هاي مستهجن ماهواره بود كه اصلا حضورم را حس نكرد . ار آمدن به اتاقش كاملا پشيمان شدم اصلا نمي توانستم تحمل كنم و ببينم كه او تا اين اندازه پست و بي شرف شده كه با لذت به اين برنامه ها نگاه مي كند . به زحمت خودم را كنترل كردم و چند گامي به جلو برداشتم و دقيقا روبرويش ايستادم و گفتم : - رامين مي خوام باهات صحبت كنم . اعتنايي نكرد دوباره حرفم را تكرار كردم اما انگار كه با ديوار بودم . در يك لحظه عصبي شدم و به طرف تلويزيون رفتم و آن را خاموش كردم اين بار او نيم نگاهي بهم انداخت و با بي ادبي گفت : - مگه مرض داري كه خاموشش مي كني ؟ با حرص و خشم دندانهايم را روي هم فشردم و خيلي خودم را كنترل كردم كه جواب بي ادبي او را ندهم و براي دقايقي تنها به خاطر فلورا او را تحمل كنم . رويرويش نشستم و خيلي سريع به او گفتم : - مي خواهم راجع به فلورا باهات صحبت كنم . غلتي زد و با بي تفاوتي گفت : - هر چي مي خواهي بگي زودتر بگو كه حوصله ندارم . - رامين خواهش مي كنم يه كمي به فلورا توجه كن حداقل به ظاهر هم كه شده او را صدا كن . فلورا دختر توست چطور مي توني اين همه سرد با او برخورد كني ؟ و بهش محل نذاري ؟ او به محبت تو احتياج داره ! حرفها و خواهش هاي من نه تنها در وجود او تاثير نداشت بلكه او نهايت نامردي و رذالتش را نشانم داد و با بي غيرتي هر چه تمام تر گفت : - من اصلا احساسي نسبت به دختر تو ندارم . او كوچكترين شباهتي با من ندارد در ضمن بعيد مي دانم كه او اصلا دختر من باشد . با پستي و بي شرفي ادامه داد : - حتما دختر من نيست كه نسبت به او علاقه اي ندارم ! تمام وجودم گر گرفت با نفرت نگاهي به ريخت نحسش كردم و با عصبانيت به او گفتم : - تف به وجدان و غيرتت بيايد كه به راستي روي هر چه نامرده سفيد كردي پست فطرت آشغال ! ناگهان مثل ببري به طرفم حمله ور شد و با مشت و لگد به جانم افتاد و تا مي توانست كتكم زد بعد در حالي كه نعره مي زد گفت : - پست فطرت اشغال آبا و اجدادته مي خوام سر به تن خودتو و اون دخترت نباشه مگه من بهت نگفته بودم از دختر بدم مياد آره بدم مياد .او وحشيانه نعره مي زد و به من و فلورا بد و بيراه مي گفت از بس كتك خورده بودم توان اين كه جواب حرفهاي نادرستش را بدهم نداشتم . عاقبت هم او با مشت و لگد از اتاق بيرونم كرد از درد به خودم مي پيچيدم و در دل به سرنوشتم لعنت مي فرستادم . به زحمت به طرف قرص هاي آرام بخش رفتم و به آنها پناه بردم و ديگر هيچ نفهميدم كه چطور خودم را به اتاقم رساندم و چه بر من گذشت . وقتي چشمانم را باز كردم فلورا را ديدم كه در آغوشم به خواب فرو رفته از معصوميتش دلم به درد آمد به زحمت پتو را رويش كشيدم و با خودم گفتم عزيزم تو كي برگشتي ؟ بعد نگاهي به ساعت انداختم نه شب را نشان مي داد . با كوچكترين حركتي ناگهان از درد به خودم پيچيدم و با صداي بلندي ناله كردم سليمه خان با شتاب خود را به من رساند و گفت : - چي شده فرناز جون ؟ حالت خوب نيست ؟ دستم را به طرفش دراز كردم و به كمك او از جاي خودم بلند شدم و لنگ لنگان در حاليكه مي ناليدم از اتاق بيرون آمدم . سليمه خانم برايم آب آورد و گفت : - فرناز جون لبهات خيلي خشكيده كمي آب بخور . تنها چند جرعه از آن را با بي ميلي نوشيدم و سپس خودم را روي مبل رها كردم و باز از درد ناليدم و بعد با صداي گرفته اي به او گفتم :- سليمه خانم اون نامرد رفت ؟ او كه حدس مي زد دوباره رامين مرا كتك زده باشد آهي كشيد و گفت : - اره رفت بيرون دوباره ازش كتك خوردي ؟ از شدت درد بازوهايم را در دستم فشردم و با سر حرفش را تاييد كردم . سليمه خانم با حرص گفت : - ببين نامرد چه بلايي سرت آورده ؟ آه جگر سوزي كشيدم و بدون اينكه از دردهايم شكوه كنم به او گفتم : - فلورا شام خورد ؟ - بله بهتره به جاي اينكه نگران فلورا باشي كمي به فكر خودت باشي آخه تا كي مي خواي از آن هيولاي هيچي نفهم كتك بخوري و دم نزني ؟ تا كي ...؟ - مطمئن باش كه ديگه تحمل نمي كنم و هر چه زودتر از اين بي شرف جدا مي شم . گر چه بايدخيلي زودتر اين كار را انجام مي دادم و به حرف فوار توجه مي كردم اما تنها به اميد اينكه اون بي شرف عوض شود و در حق فلورا پدري كند اين همه خفت و خواري را تحمل كردم اما ....اما امروز ديگه فهميدم كه او آدم بشو نيست كه نيست ! با قاطعيت دوباره ادامه دادم : - در اولين فرصت مي رم پيش فواد و ازش مي خوام كه سفت و سخت پيگير كارهاي قانونيش باشه ! سليمه خانم تا دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد زنگ تلفن به صدا درآمد حرفش را خورد و براي برداشتن گوشي رفت . دقايقي بعد سليمه خانم در حالي كه گوشي در دستش بود به طرف من امد و آن را به طرفم گرفت و گفت : - فرناز جون عاطفه خانمه با شما كار دارد . گوشي را از دستش گرفتم اما قبل از انكه من بخواهم حرفي بزنم شنيدن صداي گريه ي عاطفه بند دلم را پاره كرد هراسان گفتم : - عاطفه جان چيزي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟ -فرناز جون مامانم سكته كرده و داره با مرگ دست و پنجه نرم مي كنه خواهش مي كنم بدون اينكه گذشته را به خاطر بياري خودت رو به بيمارستان برسوني آخه او با زبان بي زباني نام تو را صدا مي كنه . - واقعا متاسفم عاطفه جون آخه من كه از پدر و مادر تو كدورتي ندارم آنها كه هيچ سهمي در سرنوشت تلخ من نداشتند من تا ساعتي ديگه خودم را به بيمارستان مي رسونم . بعد بغض گلويم را گرفت و ديگر نتوانستم حرفي بزنم و با دستاني لرزان گوشي را قطع كردم . با وجود اينكه تمام اعضاي بدنم درد مي كرد اما به ناچار تمام دردها را به جان خريدم و خيلي سريع خودم را آماده رفتن به بيمارستان كردم . سليمه خانم برايم آژانس خبر كرد كيفم را برداشتم و در حاليكه سفارش فلورا را به او مي كردم از خانه خارج شدم . براي يك لحظه از ديدن خانم آشتياني شوكه شدم او به شدت رنجور و شكسته شده بود و اصلا رنگ به صورت نداشت يقينا اگر عاطفه را در بالاي تخت او نمي ديدم بعيد مي دانستم كه او را بشناسم ! با ديدنش در چنين وضعيتي پرده اشك در چشمانم حلقه بست با گامهاي سست به طرفش رفتم و دستش را محكم در دست خودم فشردم . او به زحمت چشمانش را باز كرد و پس از چند بار پلك زدن به چهره ام زل زد و بعد بدون اينكه بتواند حرف بزند مثل باران بهاري اشك ريخت . به يكباره دلم آتش گرفت سرم را روي سينه اش گذاشتم و با صداي بلند زدم زير گريه عاطفه در حالي كه كمي پايين تر از من روي تخت نشسته بود و وضعيتي بهتر از من نداشت بلند شد و به طرف من آمد و سرم را بلند كرد و گفت : - فرناز جون بهتره خودت را كنترل كني ! بعد با دستمالي كه در دست داشت اشكهايم را پاك كرد و با صداي لرزاني گفت : - مادر بدبختم از دوري و غصه ي باربد لعنتي دق كرد هيچ كاري هم از عهده ي كسي برنمي آيد . حسرتي خوردم و در دل گفتم هزاران بار لعنت به باربد دوباره گذشته ها ئاشتند به نوعي در ذهنم زنده مي شدند كه با تمام قدرت سعي كردم فكرم را دور كنمو چيزي از آنها به ياد نياورم سرم را ميان دستانم قرار دادم و روي صندلي نشستم . عاطفه مدام دستان سرد و يخ زده ي خانم آشتياني را ماساژ مي داد در حالي كه او نگاهش را به عاطفه دوخته بود و با لحن نامفهومي مي گفت با....ر....بد....عاطفه با زحمت جلوي بغض خود را گرفت و سپس سرش را نزديك گوش او برد و گفت : - مادر جون باربد هم امشب مياد ! او حتما تا ساعتي ديگر خواهد رسيد . با شنيدن اين جملات از دهان عاطفه ناگهان وجودم مانند زلزله اي مهيب فرو ريخت در دل با خودم گفتم يعني او واقعا خواهد آمد ؟ يا عاطفه تنها براي دلخوشي مادرش اين را گفت اما هر چه بود دلم ناخواسته طوفاني شده و شروع به تلاطم كرده بود . عاطفه هنوز داشت در گوش مادرش نغمه آمدن باربد را نجوا مي كرد كه ناگهان چشمان او به طور وحشتناكي با حالتي باز ثابت ماند . خانم آشتياني عاقبت با دنيايي از حسرت و آرزو كه براي ديدن باربد داشت دار فاني را وداع گفت و دستان سردش از يخ هم سردتر شد . عاطفه جيغ جگر خراشي كشيد و بعد خود را روي پيكر بي جان مادرش رها كرد در حاليكه دست و پايم به شدت مي لرزيد از اتاق خارج شدم تا دكتر را خبر كنم اما ناگهان با فواد و آقاي آشتياني مواجه شدم كه آنها همه چيز را خيلي سريع از چهره ام خواندند و رنگ چهره شان ناگهان تغيير كرد . در مراسم خاكسپاري در حالي كه دستان عاطفه در دستم بود و سعي مي كردم او را از روي خاك بلند كنم از ميان جمعيت فرياد آشنايي به گوشم رسيد كه تمام بند بند وجودم را از هم گسست با وحشت دست عاطفه را رها كردم و با حالتي غير عادي كه در درون ناآرامم به وجود آمده بود از ميان جمعيت بيرون آمدم و چندين متر از قبر فاصله گرفتم طوري كه هيچ كس مرا نمي ديد . بله خودش بود خود بي معرفتش ! او را ديدم كه خودش را روي قبر انداخته و خاك روي سر خودش مي ريزد و با تمام قدرت فرياد مي زند و نعره مي كشد و نام مادرش را صدا مي كند . دو نفر از اقوامشان به طرفش رفتند و خواستند كه او را از روي قبر بلند كنند اما او با تمام قدرت خود را به قبر چسبانده بود و بلند نمي شد دقيقا نمي دانم احساسات خودم را چگونه بيان كنم وقتي او را ديدم كه درست مثل زني چنگ بر موهايش مي زد و انها را مي كشيد چه حالي بهم دست داد ؟ تنها مثل باران سيل آسايي اشك مي ريختم و مثل بيد مي لرزيدم و يا خود زمزمه مي كردم لعنتي .... نامرد ببين چقدر مرگ ناگهاني پدر و مادر سخته ؟ دركت مي كنم مي دونم گه الان تموم وجودت گر گرفته كمرت شكسته ! اما باز تو فقط مادرت را از دست دادي اما .... من كه هر دوي آنها را از دست دادم چه بايد بگويم ؟ تنها مسبب مرگشان تو بودي اين تو بودي كه باعث همه ي بدبختي هاي من شدي و آشيان خوشبخت خانواده ي ما را از هم فرو پاشيدي . تو بودي كه مرا به روز سياه نشاندي .... حالا بكش فرياد بزن ، ضجه بزن و ناله كن شايد وجدان خفته ات بيدار بشه و ببيني كه با من چه كردي .... در اين هنگام با فرياد ها و ناله هاي عاطفه كه به گوش آسمان هم مي رسيد به خودم آمدم . خودش را در آغوش باربد انداخته و فرياد مي زد : - لعنتي حالا اومدي ؟ حالا كه مادر زير خروارها خاك و سنگ خوابيده ؟ آخ كه مادر از غصه ي تو دق كرد او تا آخرين لحظات زندگيش منتظر تو بود ؟ آخه چرا ... چرا ... زودتر نيامدي ؟ صحنه ي خيلي غم انگيزي بود هر دو با صداي بلند در آغوش هم زار مي زدند . براي يك لحظه توانستم نيمرخي از چهره ي باربد را ببينم قلبم بار ديگر در سينه فرو ريخت و وجودم از سر تا پا لرزيد دستانم را روي صورتم قرار دادم و دوباره گريه كردم . ديگر نتوانستم آنجا را تحمل كنم و با گامهاي تندي كه تقريبا مي توان گفت مي دويدم اشك ريزان از قبرستان بيرون امدم و نفهميدم كه چگونه خودم را به خانه رساندم . فلورا با ديدنم ذوق كرد و خودش را در آغوشم رها كرد . براي اولين بار بود كه حوصله اش را نداشتم و او را به سردي از خود جدا كردم . سليمه خانم وقتي خستگي و كم حوصلگي را در چهره ام خواند فلورا را در آغوش كشيد و با مهرباني بهش گفت : - عزيز دلم مامان جون حالش خوب نيست مي خواد كمي استراحت كنه . و بعد رو به من كرد و گفت : - فرناز جون چيزي ميل نداري برايت بياورم ؟ دستم را به طرف سرم گرفتم و به نشانه ي سردرد گفتم : - سليمه خانم دارم مي ميرم برايم يه قرص بيار . اين را گفتم و بدون توجه به نگاه هاي معصوم فلورا كه با حالت خاصي مرا مي نگريست به اتاقم رفتم و بدون اينكه لباسم را عوض كنم قرص را خوردم و روي تخت دراز كشيدم و از شدت سردرد چشمانم را بستم و سعي كردم فارغ از همه ي غم هاي عالم كه بر دلم اشيانه ساخته بود بي خيال شوم و كمي استراحت كنم . مدتي بعد با تكان دست سليمه خانم كه بر بازويم مي زد بيدار شدم او در حالي كه گوشي تلفن در دستش بود و آن را به طرفم مي گرفت گفت : - فرناز جون آقا فواد پشت خطه و باهات كار داره بهش گفتم خواب هستي اما اصرار كرد كه بيدارت كنم . خواب آلود گوشي را از دست سليمه خانم گرفتم و با صداي گرفته اي جواب دادم . فواد كه از لحن حرف زدنش عصبي به نظر مي رسيد گفت : - فرناز معلومه تو كجا هستي ؟ - خوب خونه ام ديگه ! - توي اين وضعيت عاطفه را رها كردي كه بري خونه بخوابي ؟ عاطفه حالش خيلي خرابه روحيه اش هم درب و داغونه و كسي هم نيست ازش دلجويي كنه خودم هم كه مشغول بر پا كردن مراسم هستم . ازت خواهش مي كنم خودت رو هر چه زودتر به منزل آنها برسون آدرسش رو ه فراموش نكردي ؟ خودم را جمع و جور كردم و خيلي سريع گفتم : - فواد جان خواهش مي كنم درك كن من نمي تونم بيام اونجا ! فواد فورا منظورم را از نيامدن فهميد و خيلي شمرده گفت : - فرناز مي دونم علت نيومدنت چيه ؟ تنها به خاطر اينكه مي ترسي با باربد روبرو بشي درسته ؟ در جوابش تنها سكوت كردم و او ادامه داد : - مطمئن باش او را نمي بيني ابنو بهت قول مي دم . در ضمن فرناز اين باربدي كه تو مي شناختي نيست باور كن او به حدي با همه سرد و خشك برخورد مي كنه كه واقعا آدم رو به شك مي اندازه كه اين آدم هموني كه يه زماني سراپايش پر از مهر و محبت بود تا اونجايي هم كه مي تونه خودش را از جمع بيرون مي كشه . در ثاني خود من هم اصلا او را تحويل نگرفتم و بهش اعتنايي نكردم يقينا اگر به خاطر حرمت مراسم مادر عاطفه نبود حساب تمام اين مصيبت ها را باهاش تسويه مي كردم اما چه كنم كه موقعيت بدي و نمي شه حرفي زد ! فواد حرف آخرش را با خواهش زد و گفت : - فرناز ازت مي خوام كه وجود اون لعنتي رو نديده بگيري و هر چه زودتر به نزد عاطفه بيايي . و بعد بدون اينكه منتظر پاسخي از من باشد با گفتن خداحافظ گوشي را قطع كرد . حق با فواد بود من نبايد عاطفه را در اين موقعيت رها مي كردم . وضعيتي كه روزي براي خودم پيش آمده و تمام هستي ام را ازم گرفته بود .... آه ... چقدر سخته كه بخواهي از دست دادن عزيزانت را بپذيري ! با اين تصور ناگهان به ياد آن تصادف لعنتي افتادم و به يكباره چهره ي نازنين بابا و مامان جلويم مجسم شد و اشك در چشمانم حلقه بست . دندان هايم را از خشم بهم ساييدم و سرنوشتم را نفرين كردم بعد نگاهي به ساعت روي ديوار كردم 2 بعد از ظهر بود . از جايم برخاستم و با خودم گفتم پس تا وقت دارم بهتره پيش عاطفه بروم حتي اگر باربد را هم از نزديك ببينم سعي مي كنم كه كوچكترين اعتنايي به او نكنم در واقع او ديگر به اندازه پشيزي هم برايم ارزش ندارد پس چرا بايد با ديدن او به هراس بيفتم ! لبخند تلخي زدم و سپس آماده رفتن شدم . وقتي سليمه خانم را صدا كردم در حاليكه داشت از درد كمر و پا مي ناليد لنگ لنگان خودش را به اتاقم رساند به او گفنم : - سليمه خانم رامين هنوز نيومده ؟ - نه فرناز جون نيومده . نفس راحتي كشيدم و گفتم : - من دارم به ديدن عاطفه مي روم آخه مثل اينكه حال و روز درست و حسابي نداره مواظب خودت و فلورا باش سعي مي كنم زود برگردم .سليمه خانم دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد اما فورا از گفتنش پشيمان شد با تعجب نگاهش كردم و گفتم : - در نبود من اتفاقي افتاده ؟ - اتفاق كه نه ..... اما راستش صبح كه شما بيرون مي رفتيد رامين از خواب بيدار شد براي اولين بار ديدم كه يه نگاههاي خاصي به فلورا مي كرد توي عمق اش كه رفتم احساس كردم نقشه اي در سر دارد . آخه وقتي شك ام بيشتر شد كه فلورا را صدا زد و به اتاقش برد ناخواسته دنبالش رفتم و پشت در اتاق فال گوش ايستادم . رامين داشت به فلورا مي گفت فلورا موافقي به همراه بابا به شهر بازي برويم ؟ فلورا هم از خوشحالي فريادي زد و گفت آره بابا ميام و بعد دوباره صداي رامين را شنيدم كه گفت پس عصري آماده باش كه با هم به شهربازي بريم . سليمه خانم با حالت خاصي نگاهم كرد و ادامه داد : - فرناز جون درسته رامين حرفهاي معمولي به فلورا زد اما من نمي دونم چرا احساس بدي دارم . به خاطر همين مي خواستم ازت خواهش كنم توي اين مدتي كه به مراسم مي روي او را هم با خودت ببري اين طوري خيال منم راحت تره ! حرفهاي سليمه خانم باعث شد كه ناخواسته استرس و دلهره به جانم بيفتد . با صداي بلندي فلورا را صدا زدم كه در حال بازي با عروسكش بود به طرفش رفتم و محكم او را به سينه ام فشردم و چشمانم را بستم و به او گفتم : - عزيز دلم مي آيي با مامان بريم پيش نويد او كلي بازي جديد داره كه مي خواد يادت بده . فلورا لحظاتي سكوت كرد و سپس گفت : - ولي مامان جون بابا رامين قراره منو ببره پارك ! او را بغل كردم و در حالي كه به طرف اتاقش مي بردم تا لباسش را از كمد دربياورم گفتم : - نازگلكم نگران نباش زود برمي گرديم حالا لباساتو ببر پيش خانم جونت تا تنت كنه . فلورا اين بار بدون مخالفت پذيرفت و لباسش را در دست گرفت و به طرف سليمه خانم رفت و خيلي زود هر دو آماده رفتم شديم . وقتي خود را مقابل منزل آقاي آشتياني ديدم قلبم مانند گنجشك شروع به زدن كرد براي لحظاتي همان جا ايستادم و چندين نفس عميق كشيدم و سپس با دلهره عجيبي وارد حياط شدم . خوشبختانه حياط خلوت بود فقط آقاي آشتياني را ديدم كه گوشه اي نشسته و زانوي غم بغل گرفته بود چهره ي ناآرامش نشانگر اين بود كه چقدر از مرگ زنش متاثر است . وظيفه ي خودم دانستم كه به نزدش بروم و به او تسليت بگويم با ديدنم غم بزرگتري در چهره اش نمايان شد و زير لب چيزهايي را زمزمه كرد كه نفهميدم چه بود . بعد دست نوازشگري بر سر فلورا كشيد و سپس مرا به داخل سالن دعوت كرد . در همان لحظه فلورا نويد را توي حياط ديد و ذوق كنان دستم را رها كرد و با خوشحالي به طرف او رفت و من با گامهاي لرزان و به ياد اندك خاطراتي كه زماني در اين منزل با باربد داشتم به داخل رفتم . بر عكس بيرون داخل نسبتا شلوغ بود و مجلس كاملا زنانه بود . از چند خانم سراغ عاطفه را گرفتم كه يكي از آنها مرا به اتاق او راهنمايي كرد عاطفه دراز كشيده و سرمي در دستش وصل بود . با ديدنش كه رنگ به چهره نداشت دلم برايش سوخت به آرامي به طرفش رفتم و دستان سست و لرزانش را در دست فشردم و به خودم آوردمش . او نگاهي غمگين به چهره ام انداخت و بعد با صداي ضعيفي گفت : - تويي فرناز جون ؟ چهره اش كاملا غمگين و گرفته بود سرم را در آغوشش گذاشتم و به همراه او بي صدا اشك ريختم و سپس به او تسليت گفتم . عاطفه به نقطه ي مقابلش زل زد و گفت : - فرناز من ديگه هرگز نمي تونم كمر راست كنم . مادر من با حسرت مرد اون دق مرگ شد . اون خيلي از آرزوهاش را با خودش به گور برد . - عاطفه جون من كاملا حالت را درك مي كنم مي دونم الان چقدر وجودت درهم ريخته است اما چاره اي جز صبور بودن نيست ! آره تو بايد صبور باشي اگه جاي من بودي چه مي كردي ؟ اگه مادرت دستش از دنيا كوتاه شده در عوض پدر مهرباني داري كه با ديدن او غمت سبك تر مي شه . تازه يه شوهر خوب داري كه كاملا دركت مي كنه و سنگ صبورت خواهد شد و در همه حال تكيه گاه خوبي برايت هست اما من چي ؟ .... نه مادر نه پدر و نه شوهر خوب . از همه چيز اين دنيا بي نصيب ماندم و تمام زندگيم را با حسرتي از ناكامي ها گذراندم و ياد گرفتم كه بايد بسوزم و بسازم و حتي دم هم نزنم . بعد از جايم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و در ميان اشك و ناله گفتم : - آخه مگه من سنگ بودم كه اين همه مصيبت را متحمل شدم پس تو هم صبور باش و آنهايي را كه زنده اند درياب به چهره ي مهربون پدرت نگاه كن و خداوند را شكر گذار باش ..... عاطفه تنها در مقابل حرفهايي كه به او زدم اشك مي ريخت و هيچ نمي گفت از پشت پنجره نگاهم به فلورا افتاد كه چگونه گرم بازي با نويد شده بود از ديدن ورجه ورجه هايش ذوق كردم و زير لب گفتم الهي قربونت برم نازگلكم ! همان لحظه باربد وارد حياط شد كه با ديدنش دلم هري فرو ريخت ناخواسته او را نگريستم لعنتي چهره اش هيچ تغييري نكرده و همان طور زيبا و دوست داشتني بود فقط كمي لاغر و تكيده شده بود ته ريشي كه بر چهره اش نمايان بود با لباس سراپا مشكي اش كاملا هماهنگي مي كرد چقدر لباس مشكي به او مي آمد و جذاب ترش مي كرد . اما بعد به خودم آمدم و بر احساساتم نهيب زدم و گفتم الهي خاك بر سرت كنند او باعث و باني آوارگي تو شد ولي تو هنوز آدم نشدي خجالت نمي كشي كه با دقت سراپاي او را برانداز مي كني و نظر هم مي دهي ! با خشم و نفرتي كه به يكباره مرا به خودم آورده بود خواستم پرده را بكشم اما باربد را ديدم كه خم شد و نويد را بوسيد نمي دانم نويد چه گفت كه او نگاهش را به طرف فلورا چرخاند و سپس نگاهش بر روي چهره ي او ثابت ماند و بعد با گامهاي آرام به طرف فلورا رفت و او را بغل كرد و باهاش حرف زد و بر موهايش بوسه زد . واي كه فقط خدا مي داند با ديدن اين صحنه چه حالي بهم دست داد . با اين كار او احساس خفگي كردم و به زحمت نفس كشيدم وجودم سراپا لبريز از تنفر و خشم شد . در حالي كه بيش از حد عصبي شده بودم پرده را محكم كشيدم و با همان حالت عصبي برگشتم و در كنار عاطفه نشستم و سرم را روي زانوهايم قرار دادم . در آن لحظه خدا را شكر كردم كه عاطفه حال طبيعي نداشت و گرنه به يقين شصتش خبردار مي شد كه من او را ديدم . لحظات به سختي و كندي گذشتند و كم كم عاطفه به خواب عميقي فرو رفت سرم تمام شده اش را به ارامي از دستش كشيدم و پتو را رويش انداختم . خواستم از اتاق خارج شوم كه ناگهان در باز شد و فواد وارد شد و با تعجب پرسيد : - كي اومدي ؟ - يكي دو ساعت پيش . فواد نگاهي به عاطفه انداخت و گفت : - حالش بهتر شده ؟ - فعلا كه خوابيده اما نگران نباش مطمئنا رفته رفته بهتر خواهد شد ! كيفم را برداشتم و به فواد گفتم : - اگر مي توني منو برسون ؟ او با عجله گفت : - چرا به اين زودي ؟ - كار دارم بايد هر چه زودتر بروم . فواد ديگر مخالفتي نكرد و دقايقي بعد به همراه او از خانه بيرون آمديم خوشبختانه خبري از باربد نبود دست فلورا را گرفتم و او را به طرف اتومبيل فواد كشاندم و به طرف خانه حركت كرديم . هنگامي كه خواستم از اتومبيلش پياده شوم فواد صدايم زد و گفت : - فرناز ! - بله ! - هنوز هم نمي خواي خودت را از اين مرداب نجات بدي ؟ با شرمندگي سرم را پايين انداختم و به آرامي گفتم : - چرا ! اتفاقا مي خواستم در اولين فرصت باهات حرف بزنم حق با تو بود بايد زودتر از اينها ازش جدا مي شدم چه كنم كه تنها به خاطر اين طفل بي گناه محكوم به صبر كردن شدم اما مثل اينكه واقعا او آدم بشو نيست! فواد با شنيدن اين خبر به طور آشكارا خوشحال شد و بدون اينكه سرزنشم كند با ذوق گفت : - من يه دوستي دارم كه دفتر وكالت دارد در واقع وكيل قهار و بسيار زبردستي است . در اولين فرصت با او تماس مي گيرم و خلاصه اي از ماجراي تو را بهش مي گويم مطمئنا او مي تواند خيلي سريع كارت را جلو بيندازد و تو مي تواني به راحتي از دست آن مفسد في الارض راحت شوي . با هراس گفتم : - فواد جان به دوستت سفارش كن سرپرستي فلورايم حتما بايد به من تعلق بگيرد ! -خيالت راحت باشد من پيگيرش خواهم بود . دقايقي بعد فواد دستي به علامت خداحافظي براي من و فلورا بالا برد و حركت كرد . وقتي فواد كاملا دور شد روي دو زانويم نشستم و رو به فلورا گفتم : - اون آقايي كه توي حياط بود و بغلت كرد داشت چي بهت مي گفت ؟ فلورا با ذكاوت بالايش فورا فهميد كه چه كسي را مي گويم بنابراين با همان لحن كودكانه اش گفت : - مامان جون اون دايي نويد بود . دايي باربد اون منو ناز كرد و هي مي گفت چه دختر خوشگل و نازي ! نويد هم بهش گفت كه دختر عممه . بعدش هم ازم پرسيد اسمت چيه ؟ و چند سالته ؟ منم جوابش را دادم و بعد او گفت كه منم يه پسر دارم اسمش فربد و البته كمي از تو بزرگتره . در آن لحظه قلبم به شدت در هم فرو ريخت و خشم وجودم را فرا گرفت با خودم گفتم يعني اون يك پسر دارد آن هم به نام فربد ؟ نام فربد را بارها و بارها با خود زمزمه كردم و به ياد عهدمان افتادم كه قرار بود نام پسرمان را فربد بگذاريم اما او با نهايت پستي و نامردي رفت و با كس ديگري ازدواج كرد حالا هم نام پسرش را فربد گذاشته است . در حالي كه به شدت عصباني شده بودم و حس حسادت عجيبي بر وجودم چنگ مي زد . دست فلورا را با حالت عصبي كشيدم و با خشم به او گفتم : فلورا جان مگه من بهت نگفته بودم كه حق نداري بغل هر غريبه اي بروي؟ او خيلي سريع گفت : - ولي مامان جون اون اقاهه كه غريبه نبود دايي نويد بود . بعدش هم اون خيلي باهام مهربون بود تازه گفت كه منو دوست دازه ! با عصبانيت سر فلورا داد زدم و گفتم : - بار آخرت باشه كه بغل او رفتي فلورا جان اون يه آدم پست و نامرديه . - مامان جون پست و نامرد يعني چي ؟ با حرص گفتم : - بزرگ كه شدي مي فهمي . فلورا خودش را به آغوشم چسباند و با درك بالايش گفت : - چشم مامان جون من ديگه بغل غريبه ها نمي رم فقط تو از دستم ناراحت نشو . با اعصابي فوق العاده بهم ريخته وارد منزل شدم . سليمه خانم كه در حال بافندگي بود به محض ديدن ما كارش را رها كرد و به طرفم امد و گفت : - حالت چطوره فرناز جون ؟ بعد فلورا را از دستم گرفت و در آغوش كشيد . آهي كشيدم و گفتم :- ممنون . نگاهم را به اتاق رامين انداختم و گفتم : - هنوز نيامده ؟ سليمه خانم در جوابم همانند بچه اي بغض كرده لبهايش را جمع كرد و با صداي لرزاني گفت : - چرا فرناز جون اومد ولي وقتي بهش گفتم كه تو و فلورا نيستيد و به مراسم رفتيد خيلي عصباني و نعره زنان گفت خودش رفت به جهنم ! اما چرا بچه رو به همراه خودش برد ؟ بعدش هم سر من داد كشيد و گفت كه پس تو اينجا چه كاره اي ؟ اگه قرار بود بچه به اين طرف و آن طرف برود پس پرستار به چه دردش مي خورد ؟ سليمه خانم بغض اش را شكست و آرام گريه كرد و به زحمت دوباره گفت : - فرناز جون رامين واقعا بويي از انسانيت نبرده ! به طرفش رفتم و گونه اش را بوسيدم و گفتم : - سليمه خانم به قول خودت او بوئي از انسانست نبرده پس چه انتظاري غير از اين مي توان از او داشت ! حالا بلند شو آبي به سر و صورتت بزن كه اصلا دلم نمي خواد اين طوري ببينمت . سليمه خانم اشك هايش را پاك كرد و با صداي گرفته اي گفت : - فرناز براي خودم ناراحت نيستم من از اين مي ترسم كه خداي ناكرده اون مرتيكه پست فطرت بلايي به سر فلورا بياورد ! با اطمينان خاطر به او گفتم : - سليمه خانم آخه مگه من چلاقم كه او بخواهد بلايي به سر فلورا بياورد مطمئن باش حتي براي لحظه اي او را از خودم دور نخواهم كرد . سليمه خانم ديگر حرفي نزد و به اتاق فلورا رفت تا در عوض كردن لباسهايش به او كمك كند . خوشبختانه تا دو روز بعد رامين به خانه نيامد . مراسم سوم خانم آشتياني بود عاطفه از قبل باهام تماس گرفته بود و از من خواهش كرده بود كه در اين مراسم شركت كنم آخه تعداد مهمانان زياد بود و عاطفه دست تنها و با دلي شكسته چطور بايد از آنها پذيرايي مي كرد . چاره اي جز پذيرفتن نداشتم و بايد به كمك او مي شتافتم . راس ساعت مورد نظر فلورا را اماده كردم و به همراه او از خانه بيرون آمدم ساعتي بعد به منزل اقاي اشتياني رسيدم و به داخل سالن رفتم . عاطفه را ديدم كه در حال خرما گرفتن جلوي مهمانان است فلورا را به نويد سپردم و آنها به دنبال هم بيرون رفتند . من هم به طرف عاطفه رفتم كه او با ديدنم لبخند كمرنگي زد و به آرامي گفت : - خوش اومدي فرناز جون . جوابش را دادم و ديس خرما را از او گرفتم و گفتم : - عاطفه جان من اين كار را انجام مي دهم . عاطفه تشكر كنان از من ديس را به دستم داد و من آن را دور گرفتم مجبور شدم به خاطر اين كه همكاران عاطفه هم در مراسم سوم شركت كرده بودند به طور مداوم با چندين خانم ديگر از آنها پذيرايي كنم و به كل فلورا را از ياد ببرم . زماني به خودم آمدم كه خانه نسبتا خلوت شده بود قصد رفتن داشتم كه تازه به ياد فلورا افتادم شتابان به طرف پنجره رفتم و نگاهي گذرا به حياط انداختم اما او را نديدم دلشوره ي عجيبي به سراغم آمد . در حالي كه هراسان از عاطفه خداحافظي مي كردم و از خانه بيرون مي آمدم براي يك لحظه سر جاي خودم خشكم زد باربد را ديدم كه پشت به من ايستاده و فلورا را در آغوش گرفته بود . فلورا بدون اينكه متوجه حضور من باشد داشت به باربد مي گفت اقا باربد لطفا منو بذاريد زمين صداي زيبايش به گوشم رسيد كه از فلورا پرسيد آخه چرا ؟ فلورا با لحن كودكانه و شيرينش به او گفت مامان جونم گفته كه شما آدم پست و نامردي هستي . در حالي كه قلبم مثل گنجشكي سر كنده در سينه ام مي تپيد نمي دانم كه چگونه اختيار زبانم در رفت و با عصبانيت گفتم : - فلورا .... باربد صدايم را شنيد ولي بدون اينكه برگردد و نگاهي بهم بيندازد فلورا را زمين گذاشت و با صداي لرزان و تقريبا بلندي كه من بتونم بشنوم گفت : - حق با مامانته اون راست مي گه ! گويي تمام بدشانسي هاي عالم تنها بايد سهم من باشد چون درست در آن لحظه اتومبيلي گوشه اي از كوچه توقف كرد و چشمم به چهره ي كريه و زشت رامين افتاد . تمام اعضاي بدنم از شدت ترس مي لرزيد و هيچ حركتي نمي توانستم بكنم گويي كه سرب در پاهايم ريخته بودند . رامين حيوان صفت وحشيانه به طرف فلورا رفت و سيلي محكمي بر گونه اش خواباند كه وجودم را به آتش كشيد اما باز هم نتوانستم نه حرفي بزنم و نه حركتي در جايم بكنم . اما باربد به طرف رامين برگشت و با خشم به او گفت : - نامرد به بچه چه كار داري ؟ رامين پاسخ داد : - اولا هر چقدر نامرد باشم از تو يكي نامردتر نيستم در ثاني اصلا به تو چه مربوطه ؟ نيشخندي در دل به خودم زدم و گفتم قربون جفتتون كه خيلي مرديد ! رامين در حالي كه دست فلورا را وحشيانه مي كشيد به طرف من آمد و ناگهان چنان سيلي محكمي بر صورتم خواباند كه پوست صورتم از درد سوخت فكر نمي كنم خواري و خفت از اين بيشتر باشد كه او مرا جلوي باربد لعنتي خرد كرد . بعد غريد و گفت : - خبر مرگت اومده بودي مراسم يا اومدي دل بدي و قلوه بگيري ؟ از روي بچه ات خجالت بكش .... چشمانم پر از اشك شد ولي هر چه خواستم از خودم رفع اتهام كنم نتوانستم هيچ حرفي بزنم . باربد كه گويي تمام تنفر چندين ساله اش لبريز شده بود ناگهان به طرف رامين حمله كرد و با تمام قدرت او را زير مشت و لگد گرفت و تا توانست او را كتك زد . از ديدن اين صحنه حال ويران و بيچاره ام دو چندان منقلب شد به حدي وحشت زده شدم كه ديگر توان ايستادن نداشتم دست فلورا را گرفتم و در حاليكه مي دويدم و با صداي بلندي گريه مي كردم از آن محل دور شدم . اشك مي ريختم و در دل فرياد مي زدم اي خدا اين چه بازي زشت و مسخره اي است كه من سياه روز بايد بازيگرش باشم آخه مگه من بنده ي تو نيستم اين همه مصيبت كشيدم بس نبود كه حالا بايد اينگونه رامين حيوان صفت مرا جلوي باربد نامرد خوار و خفيف كند ؟ آه باربد .... باربد خدا ازت نگذرد اين تو بودي كه چادر سياه روزي را برايم دوختي و آن را به سرم انداختي ! تو امروز با چشمان خودت خواري و ذلت مرا شاهد شدي اميدوارم كه وجدان خفته ات بيدار شود و لحظه اي آرامش نداشته باشي چون اين تو بودي كه كليد بدبختي را به دستم دادي . ناگهان صداي اتومبيلي با ترمزي وحشتناك مرا به خودم آورد به طوري كه اگر در يك لحظه فلورا را به طرف خودم نمي كشيدم يقينا او را زير گرفته بود . به سمت اتومبيل نگاه كردم اما با سر و روي به شدت خوني رامين مواجه شدم و از ترس مو بر بدنم راست شد . رامين نعره اي كشيد و گفت : - سوار مي شي يا اون توله سگت را زير بگيرم . از حالت چهره اش فهميدم كه او پاك زده به سرش و اگر به حرفش گوش نكنم ممكن است در مقابل مردم افتضاح ديگري به بار بياورد . با ترس و لرز سوار شدم و فلورا را محكم به سينه ام چسباندم . رامين در حالي كه سر و روي خوني خود را با دستمال كاغذي پاك مي كرد بر سرعت غير مجازش افزود و نعره زنان فرياد كشيد : - حالا به من خيانت مي كني و با اون مرتيكه گرم مي گيري ؟ مگه من بهت نگفته بودم اگه روزي تو رو با اون ببينم نابودت خواهم كرد ؟ ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و در حالي كه چهره ام كاملا باراني بود و صدايم مي لرزيد به او گفتم : - احتياج نيست كه منو نابود كني چون مدتهاست كه سرنوشت بيرحمم مرا نابود كرده ! - نشانت خواهم داد چنان دماري از روزگارت در بياورم كه هرگز فكر او به سرت خطور نكند . بلايي به سرت خواهم آورد كه مرغان آسمان هم به حالت زار بزنند . - مگه من چه كار كردم ؟ مگه مثل تو بي آبرويي كردم ؟ - خفه شو .... خفه شو ..... فلورا با فريادهايمان بر خودش لرزيد و از ترس زبانش بند امده بود . ديگر صلاح نديدم در مقابل او حرفي بزنم گونه اش را بوسيدم و در دل بر بدبختي هاي خود همچنان اشك ريختم . به محض رسيدن به خانه رامين كمربندش را كشيد و به جان من و فلورا ي بي گناهم افتاد با تمام قدرت خود را روي جسم ظريف او انداختم و شلاق ها را خود به جان خريدم و دم نزدم . او آنقدر زد و زد وزد كه ديگه تحمل سكوت را نياوردم و فرياد سوزناكي از ته دل كشيدم كه بي شك به گوش آسمان هم رسيد اما نمي دانم چرا خدا نشنيد ؟ چرا دلش به حالم نمي سوخت ؟ چرا با ديدن اين همه زجر من سكوت مي كرد ؟ عاقبت اين سليمه خانم بود گه خودش را جلوي پاي رامين انداخت و شد سپر بلاي من و تا آنجايي كه مي توانست با خواهش و گريه از او خواست كه ديگر مرا نزند . نمي دانم دل سنگ او به اشك هاي سليمه خانم سوخت و يا اينكه خودش ديگر تواني براي زدن نداشت عاقبت آن پست فطرت نامرد از كتك زدن من خسته شد و با فرياد غريد : - اين تازه بخش كوچكي از مجازاتت بود ! حيف از اين قصر كه تو داخلش نشسته اي تو لياقت اينجا رو نداري لياقت هيچي رو نداري .... بعد كتش را پوشيد و با همان سر و وضع خونين و لت و پار بيرون رفت . مثل مار زخم خورده از درد مي ناليدم اما به محض اينكه ناله هايم بلند تر مي شد اشك هاي نازنين فلورا هم سرازير مي شدند . سليمه خانم در حالي كه اشك مي ريخت با حالتي عصبي بهم گفت : - آخه دختر تو به چي چيه اين هيولاي ديو صفت دل خوش كردي ؟ كه اين همه مشت و لگد را تحمل مي كني ؟ به خدا بسه ..... ديگه بسه ..... هر چه تا به حال خفت و خواري كشيدي بست نيست ؟ .... آخه فرناز جون عزيزم تو مي خواي چي رو ثابت كني ؟ گذشت ، ايثار ، فداكاري ، صبور بودن بي خودي ؟ نه جونم اينها همه اش هم از خود گذشتگي يه مادر رو نشون نمي دن ! فرناز هر چه زودتر دست دخترت رو بگير و از اين لجنزار خودت را خلاص كن بيش از اين به خودت و دختر نازنين و بي گناهت ظلم نكن . آره عزيزم ايستادن در اينجا از خود گذشتگي نيست بلكه گناه است . به خدا تو داري جسم و روح خودت و دخترت را شكنجه مي دي پس ديگه درنگ كردن عاقلانه نيست بيش از اين حماقت به خرج نده ! اين بار ميان ناله ها و اشك هايم به او گفتم : - سليمه خانم به زودي همين كار را خواهم كرد . دقيقا سه روز از آن ماجرا گذشته بود كه فواد بهم زنگ زد و گفت : - فرناز جون امروز جايي نرو خودت رو آماده كن و به آدرسي كه بهت مي دم بيا . آدرس را كه نوشتم فهميدم با دوست وكيلش قرار گذاشته شادمان شدم و دقايقي بعد گوشي را با خوشحالي قطع كردم و به انتظار زمان نشستم راس ساعت مورد نظر خودم را به دفتر وكالت رساندم . فواد را در محوطه دفتر وكالت ديدم كه انتظارم را مي كشيد به طرفش رفتم و بعد از سلام و احوالپرسي مختصري وارد ساختمان شديم و سپس پله ها را دو تا يكي طي كرديم اقاي وكيل مرد نسبتا جواني بود كه با خوش رفتاري مرا دعوت به نشستن كرد و لحظاتي بعد از من خواست كه خلاصه اي از ماجراي زندگيم را با رامين و خلافهايش و ...... را بگويم . وقتي او ماجرا را مو به مو از دهانم مي شنيد گاه با ترحم به من نگاه مي كرد و گاهي هم به فلورا مي نگريست . در آخر هم آه بلندي كشيد و گفت : - خانم فاخته واقعا متاسفم بنده هر كاري كه از دستم بر بيايد با كمال ميل انجام خواهم داد ! فواد عجولانه رو به وكيل كرد و گفت : - محسن جون فقط طلاق ، تو بايد لطف كني و هر چه زودتر پرونده اي برايش درست كني كه بتونه خيلي زود و بدون دردسر از اون بي شرف جدا بشه . اقاي وكيل كه حالا مي دونستم اسمش محسن رو به من كرد و گفت : - خانم فاخته مي توني انحراف اخلاقي شوهرت را ثابت كني ؟ - نه متاسفانه من هيچگونه مدركي از او ندارم . آقاي وكيل با افسوس سرش را تكان داد و گفت - خانم فاخته شما بايد در حضور دادگاه مدركي قاطع به همراه داشته باشيد كه دادگاه به نفع شما راي بدهد . سكوت كردم و هيچ نگفتم او هم سكوت كرد انگار داشت فكر مي كرد كه چه كند ؟ من و فواد بي صبرانه چشم به دهان او دوخته بوديم كه او حرفي بزند عاقبت گفت : - خانم فاخته شوهر شما معتاده ؟ - نه او مدتهاست كه ترك كرده . - وضع ماليش هم كه خوبه ؟ درسته ؟ فواد به جاي من پاسخ داد : - به لطف قمار عاليه ! اقاي وكيل حسرتي خورد و سپس با تاكيد بهم گفت : - خانم فاخته من مي توانم تمام حق و حقوقتان را تا ريال آخر از او بگيرم اما بايد قيد بچه را بزني چون در حال حاضر اين بابا سالمه و ظاهرا هم از عهده ي مخارجش بر مياد . با وحشت گفتم : او از دخترم متنفره و چشم ندارد كه براي لحظه اي او را ببيند آنوقت دختر دسته گلم را به او بسپارم نه چنين چيزي امكان ندارد من اين كار را انجام نمي دهم . در آن لحظه اگر آقاي وكيل حتي به من فحش هم مي داد و توي گوشم مي زد و بهم ناسزا مي گفت خيلي بهتر از اين بود كه بگويد قيد دخترم را بزنم . اما زماني واقعا آتش شدم كه فواد با بي تفاوتي گفت : - فرناز جون تو فعلا ازش جدا شو و فلورا را به او بسپار مطمئن باش او عرضه ندارد كه بيش از ده روز از او نگه داري كند يقينا او را به خودت باز مي گرداند . با اين حرف فواد از جايم بلند شدم و در حاليكه فلورا را در آغوش مي گرفتم با لحني عصبي به فواد گفتم : - آخه فواد تو ديگه چرا ؟ تو كه مي دوني من حتي براي يك روز هم نمي تونم دوري فلورا را تحمل كنم من بدون او مي ميرم .... اين را گفتم و با حالتي عصبي از اتاق بيرون آمدم و با گامهاي تندي از پله ها پايين رفتم . فواد فورا به دنبالم آمد و با حالتي عصبي گفت : - فرناز اين ديوونه بازي ها چيه در مياري ؟ ابروي منو جلوي محسن بردي! بغضم تركيد و اشك ريزان به او گفتم : - چه كار كنم ؟ نمي تونم از دخترم جدا بشم دست خودم كه نيست . فواد چهره اش عصبي تر شد و با خشم گفت : - اون موقع كه مثل سگ شده بود و مرتب كارش كشيدن هزار كوفت و زهر ماري بود و مي خواست بميرد و خاك هيكل نحسش را بپوشاند نذاشتي بميره و اونو تشويق به ترك كردن كردي بايد فكر اينجاش را هم مي كردي ! - از كجا بايد مي دانستم كه آدم نمي شود تازه فقط به خاطر فلورا مي خواستم بهش كمك كنم تا شايد آدم شود و به دخترش توجه كند . من مطمئن هستم او فلورا را نمي پذيرد و او را به من خواهد داد ! فواد پوزخندي زد و گفت : - بدبخت تو چه ساده اي كه هنوز اون اشغال را نشناختي !امتحانش مجانيه مي توني همين امشب بحثش را يه طوري پيش بكشي و نظرش را يه جورايي در اين باره بپرسي ؟ بوسه اي بر كونه ي فلورا كه مظلومانه سرش را روي شانه ام قرار داده بود زدم و در جواب فواد گفتم : - حتما اين كار را مي كنم . فواد ديگه حرفي نزد و فقط با دست اشاره كرد كه سوار اتومبيلش شوم تا مرا برساند . به حرفش عمل كردم و به طرف اتومبيل رفتم و دقايقي بعد او حركت كرد . به مقصد كه رسيديم فواد با لحن دلسوزانه اي بهم گفت : - فرناز جون سعي كن اسير احساسات نشي و تصميم منطقي بگيري باور كن جاي تو توي اين مرداب نيست فقط كافيه كمي همت به خرج بدي و هر چه سريعتر خودت را نجات دهي ! فواد اين را گفت و بعد خودش را به طرف فلورا كشيد و بوسه اي بر گونه اش زد . با صداي گرفته و غمگيني گفتم : - فواد جان خيالت راحت باشه همان كاري را انجام خواهم داد كه تو مي خواهي البته با وجود فلورا . - انشاا... همه چيز درست خواهد شد . از فواد خداحافظي كردم و پياده شدم فواد بوسه ي ديگري براي فلورا فرستاد و سپس با سرعت از آنجا دور شد . وارد خانه كه شدم از سر و صداي زياد ضبط كه صدايش فضاي خانه را پر كرده بود فهميدم كه رامين به خانه برگشته و احتمالا خيلي هم شارژ است كه چنين نواري گوش مي دهد . نگاهي به دور و برم انداختم اما سليمه خانم را نديدم متوجه شدم كه او در اتاقش مشغول استراحت كردن است بيچاره اين روزها كمر دردش امانش را بريده بود . رامين از اتاقش بيرون آمد و بدون اعتنا به من به طرف آشپزخانه رفت . با ديدن باندهايي كه دور سرش پيچيده بودند فهميدم كه كتك هاي باربد حسابي كارساز بوده . تازه ماجراي آن روز را بخاطر آوردم و با خودم گفتم چرا فواد از آن جريان هيچي نپرسيد ؟ دوباره در دل گفتم بعيد مي دانم كه به گوشش رسيده باشد و گرنه حتما چون و چرايش را ازم مي پرسيد آخه خوشبختانه اون موقع ظهر مثل هميشه خيابون خلوت بود . در ثاني شخص خاصي هم در منزل اقاي اشتياني نبود ولي حتي اگر تعداد اندكي هم در خانه حضور داشتند يقين هيچ از ماجراي زد و خورد نفهميده بودند ! نفس عميقي كشيدم و در دل خدا را شكر گفتم كه كسي بويي از اين ماجرا نبرده آخه آنوقت بود كه پشت سرم انواع شايعه هاي شاخ دار رديف مي شد . در اين هنگام با نعره ي رامين به خود آمدم كه گفت : - خبر مرگت تا حالا بچه رو برداشتي و كجا جيم فنگ شدي ؟ نكنه باز قرار داشتي ! - نه متاسفانه وقت قرار را از دست دادم آخه دنبال كارهاي شخصي ام بودم . - كارهاي شخصي هم داشتي و من خبر نداشتم ؟ خوب حالا كارت چي بود ؟ - دنبال رديف كردن كارهاي طلاقم هستم ! او قهقهه اي عصبي زد و گفت : - به به ، چه خوب كاش زودتر اين كار را مي كردي تا منم حي و حاضر مي اومدم و امضا مي كردم . بعد با حالتي تحقير آميز نگاهي به من انداخت و گفت : - راستي مهريه ي خانم چند هزار سكه ي طلا بود ؟ چشمانم را ريز كردم و با نفرت گفتم : - تو لياقت مرا نداشتي بدبخت ! يكي مثل خودت بايد گيرت مي افتاد تا قدر عافيت را مي دانستي . در ضمن اگر مهر من دهها هزار سكه هم بود يك ريال از تو قمار باز نمي گرفتم من اگه فقط وجود دخترم را در كنارم داشته باشم كافيه ! او آرام آرام به من نزديك شد و روبرويم ايستاد و با لحن خشني گفت : - توي خواب و خيال ببيني كه به قول خودت دخترت را به تو بدهم كور خوندي اگه نمي دونستي بدون ..... كه حضانت اون با منه نه تو ! در اين هنگام آشوبي كه ساعت قبل در دلم به وجود آمده بود ناگهان شروع به تلاطم كرد حق با فواد بود واقعا هنوز دورن حيوان صفتش را نشناخته بودم و نمي دانستم كه چقدر مكار و حيله گر است . سراپايم پر از خشم شد و با نفرت هر چه تمام تر به او نگريستم و سرش داد زدم : - تو كه تا ديروز مدعي بودي به فلورا هيچ علاقه اي نداري و او دختر تو نيست حالا چي شده كه مي خواهي سرپرست او باشي ؟ - من الان هم نگفته ام كه به او علاقه دارم فقط مي خواهم او را از تو بگيرم ! رامين با زدن اين حرف نگاه مرموزي به فلورا انداخت و زير لب گفت : - بالاخره با وجود اين كوچولو هم مي شه خيلي از معامله ها را جوش داد. - ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و وجودم به شدت آتش گرفت سريع فلورا را در آغوش گرفتم و با تمام تنفر به صورت شيطاني او تف انداختم و سپس دوان دوان به طرف اتاقم رفتم . او دنبالم دويد تا مرا به باد كتك بگيرد كه خوشبختانه پايش به گل ميز خورد و روي زمين پرت شد از اين موقعيت استفاده كردم و در اتاق را قفل نمودم . لحظاتي بعد او با مشت به در اتاق كوبيد و فرياد زنان گفت : - مطمئن باش تلافي اين كارت را در مي آورم يه بلايي به سر دخترت بيارم كه حظ كني ! داغش را به دلت خواهم گذاشت خواهي ديد ! فلوراي بيچاره ام در آغوشم كز كرده بود و به خودش مي لرزيد آخ كه چقدر دلم برايش مي سوخت سرش را روي سينه ام فشرده و بي صدا گريه مي كردم . ديگر حواسم به نعره ها و تهديدهاي رامين نبود تنها در دل احساس مي كردم كه موقعيت دخترم به خطر افتاده و من نبايد بي خيال اين حرفها و تهديدهاي رامين ديو صفت باشم بايد حتما در اولين فرصت او را براي مدتي نزد عاطفه بگذارم تا خودم هم در اسرع وقت وسايل ضروري ام را جمع كنم و به او بپيوندم . عاقبت ساعتي بعد با صداي سليمه خانم كه به آرامي به در ضربه مي زد و مرا صدا مي كرد به خودم آمدم و دانستم كه اون نامرد بي شرف بيرون رفته است . فلورا را كه با حالت معصومانه در آغوشم به خواب فرو رفته بود را به آرامي روي تختم گذاشتم و بر گونه اش بوسه زدم و سپس به سوي در رفتم و آن را گشودم . سليمه خانم كه همه چيز را از سر و صداي ما فهميده بود بدون اينكه چيزي بپرسد با مهرباني و دلسوزي گفت : - فرناز جون دخترم تا اين هيولا تير آخر را به سويت پرتاب نكرده هر چه زودتر دست دخترت را بگير و خودت را نجات بده اگه اين كار رو به تعويق بيندازي ممكنه يه زماني به خودت بيايي كه ديگه خداي نكرده فلورا در كنارت نباشه . با هراس فراواني گفتم : - چشم سليمه خانم همين فردا اين كار را مي كنم و او را به خانه فواد مي فرستم تا خودم اندك وسايل ضروري ام را جمع كنم بعد از اين لجنزار بيرون خواهم رفت ان هم براي هميشه مطمئن باش اگه به قيمت جونم هم كه شده باشه اجازه نمي دهم حتي براي لحظه اي دختر نازنينم به دست اون حيوون وحشي بيفته ! به يكباره من و سليمه خانم همزمان زديم زير گريه و بعئ من خودم را دوباره در آغوشش رها كردم و با صداي بلند گريه سر دادم . روز بعد در اولين فرصت سليمه خانم ساك كوچك دخترم را بست درست مثل اينكه مادر واقعي فلورا باشد هنگام رفتن او را در آغوش كشيد و بوييد و بوسيد . دلم بدجوري با ديدن اين صحنه گرفته شد با صداي غمگيني گفتم : - سليمه خانم خواهش مي كنم ديگه گريه نكن مطمئن باش تو باز فلورا را خواهي ديد . اصلا به محض اينكه از اين نامرد طلاق بگيرم يه خونه براي خودم دست و پا مي كنم و آن وقت هر سه با هم و در كنار هم زندگي خواهيم كرد . سليمه خانم بدون اينكه حرفهايم در او تاثيري داشته باشد بي وقفه اشك مي ريخت ولي عاقبت از فلورا دل كند و او را به دستم سپرد دقيقا در همان لحظه كه خواستم همراه فلورا از منزل خارج شوم زنگ تلفن به صدا درآمد و ناگهان دلشوره ي عجيبي با هر زنگي كه مي زد ته دلم را چنگ زد كه باعث شد همانجا بي حركت بايستم و تنها نظاره گر گامهاي ارام سليمه خانم باشم كه كي به تلفن مي رسد و آن را پاسخ مي دهد ! بالاخره گوشي را برداشت و با صداي گرفته اي گفت : - الو بفرماييد . طولي نكشيد كه او گوشي را به سينه اش چسباند و سرش را به طرفم گرفت و گفت : - فرناز جون يه آقايي پشت خط با شما كار داره ؟ - كيه ؟ - نمي دونم وا... ناشناسه خودش را هم معرفي نكرد . نمي دانم چرا بيش از حد هراسان شدم طاقت اينكه سليمه خانم گوشي را لنگ لنگان به طرفم بياورد را نداشتم . كفشهايم را در آوردم و با گام هاي بلندي به طرف او رفتم و با عجله گوشي را از دستش قاپيدم و با صداي لرزاني گفتم : - بفرماييد . صداي زمخت مردي از آن سوي خط به گوشم رسيد كه گفت : - خانم آشتياني لطفا هر چه زودتر خودتون را به آدرس اين بيمارستان كه مي گم برسونيد دلم هري فرو ريخت و به زحمت گفتم : - بيمارستان چرا ؟ چرا آنجا ؟ اولا شما كي هستيد ؟ ناشناس با خونسردي گفت : - بنده يكي از دوستان رامين هستم مي خواستم به عرضتون برسونم متاسفانه رامين سكته كرده و حال بدي داره .... عجولانه حرفش را قطع كردم و گفتم : - از كجا بدونم شما راست مي گي ؟ - من وظيفه داشتم كه در جريان بذارمت حالا ديگه خود داني مي خواي باور كن مي خواي هم بي خيالش شو و نرو . آدرس را گرفتم و بعد با عجله گوشي را قطع كردم . با سابقه ناراحتي قلبي كه رامين داشت حس كردم كه آن ناشناس دروغ نمي گويد بنابراين ديگه درنگ نكردم و خيلي سريع جريان را به سليمه خانم گفتم و فلورا را به دست او سپردم و در حالي كه سفارشش را مي كردم از خانه بيرون زدم و با اولين تاكسي كه جلوي پايم ترمز كرد شتاب زده خود را درون آن انداختم و به بيمارستان مورد نظر رفتم اما خيلي دبر رسيده بودم چون رامين فوت كرده بود و جسدش را در سردخانه گذاشته بودند . در آن لحظه با شنيدن خبر مرگ او نه اشكي ريختم و نه لبخندي بر لب آوردم . هيچ حسي نداشتم تمام بدبختي ها و مصيبت هايي را كه از آغاز زندگيم با او داشتم تا كنون يك به يك در ذهن به تصوير كشيدم و ناگهان بغض عجيبي بر گلويم نشست كه ديگر نمي دانم كي و چگونه خود را به خانه رساندم و اين خبر را به سليمه خانم دادم و سپس سرم را در آغوش دختر معصومم گذاشتم و بغضم را رها كردم و با صداي بلندي براي تمام بدبختي هايي كه كشيده بودم اشك ريختم . شايد يكي از خلوت ترين تشيع جنازه هايي كه در تمام عمرم ديده بودم تشيع جنازه ي رامين بود كه جز من و سليمه خانم و چند تن از رفقايش كه همانند و لنگه ي خود او بودند كس ديگري شركت نكرده بود . البته او كسي را هم نداشت مادرش كه چند سال قبل با تنها خواهرش راحيل و شوهرش به آمريكا رفت و براي هميشه ساكن آنجا شدند و طي اين مدت حتي يكبار هم سراغي از او نگرفتند بقيه اقوامشان هم كه به قول عاطفه چشم ديدنش را نداشتند . حالا هم كه فوت كرده بود ديگه هيچ ، حتي خود عاطفه و فواد هم با شنيدن خبر مرگ او متاثر نشدند و در مراسم تشيع جنازه او شركت هم نكردند . عاقبت جسد رامين را به همراه تمام ظلم هايي كه در حق من كرده بود به خاك سپردم و ساعتي بعد به خانه بازگشتم و فلوراي از همه جا بي خبرم را در آغوش گرفتم و گريه را سر دادم . سليمه خانم مدام مرا دلداري مي داد و مي گفت : - فرناز جون تو توي اين زندگي جز مصيبت و زجر نكشيدي باور كن با مرگ رامين مصيبت هاي تو هم تمام مي شود ديگر مدام نمي ترسي كه هر لحظه سر برسد و يه بلبشوي جديدي راه بيندازد . با صداي لرزاني به او گفتم : - سليمه خانم من كه به خاطر مرگ رامين زار نمي زنم . از دست دردهايم ، از بخت سايهم از سرنوشت لعنتي كه از ابتدا با من لج افتاد گريه مي كنم . از اين مي سوزم كه فقط براي لذت انتقام اومدم و زن رامين شدم كه حالا قرباني اين انتقام تنها فلوراي معصومم است كه بايد يك عمر در حسرت داشتن يك پدر خوب بسوزد . سليمه خانم سرم را در آغوشش گرفت و گفت : - عزيزم ، دختر صبورم تو كافي است كمي به خودت بيايي و ببيني خدا چقدر دوستت داشته كه درست در آخرين لحظاتي كه مي رفت تا مهر طلاق در شناسنامه ات ثبت شود طور ديگه اي باهات معامله كرد تا فلورايت فرزند طلاق نباشد . اشك هايم را پاك كردم و لبخند تلخي به سليمه خانم زدم و زمزمه كردم : - آره سليمه خانم خوب مي دونم كه خدا خيلي دوستم داره اين بارها برايم ثابت شده اون قدر لطف هاي بزرگ در حقم كرده كه از فرط هيجان مي خواهم بميرم ! سليمه خانم لبش را به دندتن گرفت و سپس با لحن سرزنش آميزي بهم گفت : - كفر نگو فرناز جون ! تو بايد در همه ي مراحل زندگيت شكر گزار خدا باشي اخه من و تو كه از پشت پرده ي حكمت بي خبريم خدا را چه ديدي شايد با مرگ رامين مصيبت هاي تو هم تموم بشه و زندگي تازه اي در انتظارت باشه !