سیاوش پاسخی نداد. سالها پیش پذیرفته بود که در یکی از همین روزها خواهد مرد، اما اکنون می گفتند که راهی برای زنده ماندنش پیدا شده است . حالتی آمیخته از ترس و امید وجودش را فرا گرفته بود. پریوش او را روی مبلی نشاند و خودش به آشپزخانه رفت. دقیقه ای بعد همراه با لیوانی اب و چند عدد از قرصهای مختلفی که او استفاده می کرد به آنجا بازگشت و آنها را به دستش داد. حالا کمی آرامتر شده بود. سیاوش لبخند زد و از او تشکر کرد.پریوش در کنارش نشست و با التماس گفت:
خواهش می کنم به خاطر من قبول کن، به خاطر بچه مون. ازت تقاضا می کنم سیاوش. 
سیاوش نگاه ضعیف و کم رمق، اما مهربان و آرامش را به او دوخت و گفت:
بذار در این مورد فکر کنم. 
به چی می خوای فکرکنی؟ ممکنه چند روز دیگه خیلی دیر شده باشه. تورو خدا با لجبازی این شانسو از خودت نگیر. 
لج نمی کنم پریوش، اما می ترسم. 
از چی؟ 
نمی دونم... نمی دونم...
پریوش دست او را به دست گرفت و با لحنی پرنیاز گفت:
سیاوش. من به تو احتیاج دارم، در تمام لحظات زندگیم. تو رو به تمام مقدسات قسم می دم که این کارو بکن. خواهش می کنم سیاوش، التماس می کنم، به پات می افتم، اما تو رو خدا شانس زنده موندنو از خودت نگیر. 
سیاوش با نوازش صورت او اشکهایش را زدود و با ملاطفت گفت:
گریه نکن نازی، اشکات سینه منو می سوزونه.

 پریوش سر به زیر انداخت و گفت:
اما زجر کشیدن تو هم دل منو می سوزونه. وقتی زجر کشیدنتو می بینم از اینکه نمی تونم کاری برات انجام بدم از خودم متنفر می شم. سیاوش تورو به جون هرکسی که دوست داری این کارو بکن، آخه من بدون تو می میرم. فکر کردی که چطور باید بچه مونو تنهایی بزرگ کنم؟ فکر کردی که بعد از تو باید چه رنج و مشقتی رو تحمل کنم؟ دلت میاد این همه منو عذاب بدی؟
سیاوش یک بار دیگر او را بغل کرد و گفت:
بس کن پریوش. داری منو دیوونه می کنی.
این کارو می کنی؟ تورو خدا بگو آره. 
باشه عزیزم. هرطور که تو دوست داری. 
و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
خودمو می سپرم به دست سرنوشت. 
این دومین بار بود که در برابر این دختر به زانو درمی آمد و خواسته اش را می پذیرفت. یک بار در مورد ازدواجشان و این بار هم برای مداوا، اگرچه هنوزهم مردد بود. پریوش سرش را بلند کرد و با ناباوری به او چشم دوخت. نمی فهمید که او چطور ناگهان تغییر عقیده داد. با هیجان وافر و با سختی پرسید:
راست می گی سیاوش؟
سیاوش او را در آغوش فشرد و گفت:
آره قشنگم.
و بعد افزود:
اما یه شرط داره. 
پریوش بی درنگ پرسید:
چه شرطی؟
برای راضی کردن او حاضر بود هر خواسته ای را بپذیرد. 
تو باید بمونی ایران، فهمیدی؟
پریوش با دلخوری پرسید:
چرا؟ من می خوام پیش تو باشم سیاوش. می خوام در اون لحظات در کنار تو باشم. 
اما من می خوام تو بمونی اینجا و خیلی خوب از خودت و بچه مون مراقبت کنی. فقط به این شرط حاضرم که برم، خب؟
پریوش به ناچار سری تکان داد و گفت:
باشه. هرکاری که بخوای می کنم. 
لحظه ای در سکوت به سیاوش خیره ماند و باز گفت:
متشکرم سیاوش. ممنونم که قبول کردی.
سیاوش دستهایش را روی گونه های او فشرد و گفت:
منم ممنونم که به فکرم هستی. از تو و همه اونایی که نگرانم هستن. 
و بعد از جا برخاست و دست او را که از فرط خوشحالی کم مانده بود بال درآورد و پرواز کند گرفت و گفت:
حالا بیا بریم بخوابیم دیوونه کوچولو. 
و او را که لبخندی از رضایت بر لبهایش نقش بسته بود به دنبال خود به اتاق خواب برد. 

صبح روز بعد باید به مقصد لندن پرواز می کردند تا آخرین مداوای امیدبخش انجام گیرد. مسعود، پریمهر و سیاوش به همراه کامیار و ستاره و دختر دوساله شان. تمام امور به دقت برنامه ریزی شده بود و دو روز بعد از حضور در لندن کار آغاز می شد. پریوش و سینا نیز به پریچهر و منصور سپرده می شدند. اکنون پریوش پنج ماهه باردار بود و برآورد می شد که حداکثر تا دوماه دیگر سیاوش به نزد او بازگردد. 
در آخرین شب قبل از سفر که آندو در کنار هم بودند پریوش حال مساعدی نداشت. گرمای بی امان خرداد نفسش را بریده بود و شکمش نیز بشدت درد می کرد. همین امروز بعدازظهر به دکتر سبحانی مراجعه کرده بودند و او به آنها اطمینان داده بود که هیچ مشکلی وجود ندارد، اما پریوش امشب بسیار ناخوش بود. سیاوش در کنار او که به بستر افتاده بود نشسته و متاسف بود که باید او را با چنین حال زاری تنها بگذارد، اما اینک پس از گذشت یک ماه و نیم از اعلام رضایتش برای تحت درمان قرار گرفتن، خودش نیز مصمم و مشتاق بود که به انگلیستان برود. در ابتدا تنها به خاطر پریوش، کودکشان و پدر و مادرش رضایت داده بود، ولی با گذشت زمان خودش نیز امید بسیاری به این روش پیدا کرده بود. 
دکتر محمودی در طی این مدت سعی فراوانی کرده بود که او را نسبت به این درمان خوش بین کند و امیدش را افزایش دهد که در این راه نیز موفق شده بود. در حین آن که به چشمان آبی پرامید و چهره خسته و پر درد پریوش می نگریست می ترسید که امشب آخرین شبی باشد که می تواند در کنار او باشد و از بودن در کنار او احساس لذت و آرامش کند.اکثر اوقات این مدت را در کنار هم سپری کرده بودند. اتاق کودکشان را آماده کرده و به تفریحات بسیاری پرداخته بودند و اکنون به نظر می رسید که جدایی از هم بسیار سخت است. ناگهان او را به سوی خود کشید و گفت:
پریوش. دوستت دارم، با همه وجودم، با همه هستیم. 
پریوش آرام دستان او را در دست خود گرفت و با لحنی که حکایت از درد شدید شکمش داشت گفت:
منم تو رو دوست دارم، منم همیشه زندگی رو با توخواسته ام. 
و بعد با نگرانی وافری به او چشم دوخت و پرسید:
برمی گردی، مگه نه؟
سیاوش در حالی که چند قطره گرم اشک روی گونه هایش می لغزید سری جنباند و گفت:
همه سعیمو می کنم. 
اما خودش نیز همچون پریوش و به همان اندازه می ترسید. دستان او را بیشتر در میان دستهای خود فشرد و سعی کرد گرما و صداقت همیشگی پریوش را به خاطر بسپارد شاید این آخرین باری بود که می توانست همسرش را در کنار خود داشته باشد. 
خیلی درد داری پریوش؟
مهم نیست، طبیعیه.
متاسفم که در این شرایط تنهات می ذارم.
پریوش لبخندی زد و گفت:
اصلا اهمیتی نداره فقط سعی کن تا قبل از تولد بچه، سالم و سرحال برگردی پیشم.
سیاوش چانه او را بالا کشید، نگاهی به آبی زیبای چشمانش کرد و گفت:
سعی می کنم... سعی می کنم.
صدایش حتی در این لحظات نیز گرم و اطمینان بخش بود و پریوش بار دیگر شدیدتر از پیش دریافت که بدون او چه زندگی سخت و بی روحی خواهد داشت. سرش را به سینه او فشرد و در حالی که زار زار می گریست گفت:
سیاوش، من همیشه به توافتخار می کنم، خوشحالم که همسرتم، خوشحالم که مادر بچه تو هستم، خوشحالم که منو لایق ابراز عشق می دونی، دوستت دارم سیاوش... دوستت دارم.
 سیاوش دستهایش را در میان انبوه موهای او فرو برد و با احساس امنیتی قشنگ قلبی سرشار از عشق گفت:
منم به تو می بالم پریوش، به تو و زندگی قشنگمون، به تو و عشق بی نهایتمون.
و بعد او را دوباره به بسترش برگرداند و سرش را به روی بالش گذاشت. نگاهش روی برآمدگی روانداز پریوش ثابت ماند و بعد آهسته زمزمه کرد:
وجودشو حس میکنم پریوش، فکر می کنم خیلی مزدیکه، دوستش دارم. 
و بعد با تبسم شیرینی که بر لب داشت به او نگاه کرد و ادامه داد:
خیلی دلم می خواد ببینمش. 
پریوش که نگاه گرم سیاوش وجودش را از حرارتی آشنا پر کرده بود گفت:
پس قول بده که با سلامتی کامل برگردی پیش ما. 
سیاوش سری تکان داد و گفت:
قول می دم. 
و دستان لطیف او را بوسید و اضافه کرد:
تو هم قول بده توی فصل امتحانات زیاد به خودت سختی ندی. من یه بچه سالم و شیطون می خوام .
لپش را کشید و لبخندی زد و گفت:
مثل خودت.
اما این بار در مورد دختر یا پسر بودنش حرفی نزد. در این لحظه فقط وجود این کودک مهم بود نه جنسیتش. وجود همین کودک هنوز به دنیا نیامده آنها را امیدوارتر می کرد. پریوش نیز مثل او لبخند با محبتی به لی آورد و گفت:
قول می دم. 
و پس از مکثی کوتاه افزود:
دلم برات تنگ می شه. 
سیاوش اشکهای او را از صورتش زدود و گفت:
منم همین طور.
بعد به سویش آمد و کنار او آرام گرفت. این بار آن احساسی را که شاید برای آخرین بار است که در کنار او به آرامش می رسد، نداشت. بلکه مصمم بود که بار دیگر با سلامتی کامل و بدون هراس از مرگ و بیماری او را در آغوش گیرد و از زیستن در کنار او لذت ببرد. 
صبح، پریچهر و منصور به دنبالشان آمدند و با هم به فرودگاه رفتند. حال پریوش نسبت به شب قبل بهتر شده بود و همین امر کمی از نگرانی سیاوش می کاست. اکثر اقوام سعی کرده بودند که برای بدرقه آنها خود را به فرودگاه برسانند و برای سیاوش آرزوی سلامتی کنند. پریوش، ستاره را در آغوش گرفت و یک بار دیگر از او به خاطر این عملش تشکر کردو بعد هنگامی که برای آخرین بار در برابر سیاوش قرار گرفت، هردو برای مدتی نگاه اشک آلودشان را به یکدیگر دوختند و بدون آن که هیچ حرفی بزنند با زبان چشمانشان با هم سخن گفتند. سیاوش با تمام احساسش دستان پریوش را فشرد و او با احساس آرامش سعی کرد که این گرمای روح بخش را درعمق ضمیرش به خاطر بسپارد. پس از مدتی نسبتا طولانی که برای آنها بسیار کوتاه گذشت، سیاوش او را بغل کرد و با نوازش گونه اش گفت:
مواظب خودت باش، همین طور کوچولوم. 
پریوش در حالی که سر به شانه او می فشرد تبسمی کرد و گفت:
تو هم همه تلاشتو بکن تا با سلامتی کامل برگردی پیش ما. منتظر تلفنت هستم. 
و بعد سرش را از روی شانه او برداشت و گونه اش را بوسید و گفت:
به خدا می سپرمت. 
سیاوش هم پیشانی او را بوسید و گفت:
برام دعا کن. 
و سپس با صورتهایی خیس از اشک از هم جدا شدند. سیاوش برای قدم نهادن در راهی پرامید به آن سوی مرزها رفت و پریوش نیز به همراه سینا به منزل منصور نقل مکان کرد.
دوماه روز و شب همچون دیگر روز و شبها گذشت، اما به نظر پریوش این روز و شبها بی نهایت طولانی می آمدند و به نظر می رسید که هریک برایش به درازای یک قرن به طول می انجامید. روزهای اول را با دلهره و نگرانی بسیاری سپری کرد و بعد با رسیدن این خبر که تطابق بافتی بین ستاره و سیاوش وجود دارد، باقی روزها را با امیدی وافر گذراند. در حالی که سیاوش هزاران کیلومتر دورتر از او آماده پذیرش درمان می شد، او نیز پای به فصل امتحاناتش گذاشت. چند روز بعد یک خبر جدید دیگر به گوشش رسید که او را دیوانه کرد. درمان با موفقیت انجام شده بود. این خبر را مسعود پشت تلفن به او داد و هردو از شدت هیجان با تمام وجود گریستند. همان روز موفق شد که دقایقی با سیاوش در بیمارستان تلفنی صحبت کند. صدای او خسته و کم رمق، اما گرم و پرامید بود. خیلی نتوانست حرف بزند، اما شنیدن این جمله از زبان خودش که دیگر همه چیز تمام شده و مدت کوتاهی دیگر، سالم و سرحال نزد او باز خواهدگشت، پریوش را به شعف واداشت و خیالش را آسوده کرد. 
روزهای بعد با بی قراری و انتظاری طافت فرسا سپری شدند. سعی می کرد خود را با درسهایش سرگرم کند تا تحمل انتظار، کمی آسان شود، اما ذهنش یک لحظه از تفکر به سیاوش و آینده قشنگی که بدون غم و غصه با هم سپری خواهند کرد غافل نمی شد. سرانجام امتحاناتش نیز با موفقیت به پایان رسیدند و از این بابت هم خیالش آسوده شد. اکنون تنها کاری که باید انجام می داد نشستن بود و انتظار بازگشت سیاوش را کشیدن. 
آن شب سیاوش به او تلفن کرد تا هم از نتیجه امتحاناتش مطلع شود و هم تاریخ بازگشتشان را به آگاهی او برساند. ساعت از یازده و نیم شب گذشته بود و پریوش در رختخواب بو، اما در لندن هنوز ساعت هشت بود. منصور یک تلفن در اتاق پریوش قرار داده بود تا او و همسرش هرگاه که خواستند راحت با یکدیگر صحبت کنند. 
اکنون سیاوش چندین روز پیش از بیمارستان مرخص شده و از رختخواب نیز برخاسته بود. تنها کارش در لندن، گشتن و خرید کردن برای پریوش و فرزندانش بود. از هرچه که می دید و توجهش را جلب می کرد چشم پوشی نمی کرد. خود را برده ای آزاد شده و موجودی دوباره متولد شده می دید که باید از تمام لحظات زندگی اش به بهترین نحو ممکن استفاده می کرد و از آن لذت می برد. تنها به پریوش فکر می کرد و این موضوع که باید یک زندگی ایده آل برای او و فرزندش فراهم آورد. این دختر در بدترین شرایط زندگی هیچ گاه از او غافل نشده و رهایش نکرده بود و اکنون نیز وظیفه او بود که به بهترین وجه ممکن از او قدردانی و خوبی هایش را تلافی کند. 
دلش برای بازگشت به ایران و دیدن او پرمی کشید و مهمتر از آن برای تولد کودکشان و از اندیشیدن به این موضوع بشدت به هیجان می آمد. 
پریوش در برابر سلام گرم او لبخندی زد و با آرامش گفت:
سلام عزیزم، حالت چطوره؟
سیاوش با خنده گفت:
بهتر از این نمی شه.
و با اشتیاق پرسید:
تو و کوچولوم چطورین؟
هردو خوبیم و بی صبرانه در انتظار اومدن تو. 
بالاخره خانم مهندس شدی؟
البته.
سیاوش شادمان از شنیدن این جمله گویا و کوتاه گفت:
خیلی خوشحالم کردی. 
متشکرم. منم خوشحالم، به خاطر تو. 
دوستت دارم پریوش، دلم خیلی برات تنگ شده. 
و بعد نفس عمیقی کشید و آرامتر از پیش ادامه داد:
دلم می خواست بال داشتم و همین حالا می پریدم پیشت. نمی دونی چقدر بهت احتیاج دارم.
پریوش در پاسخش با ملاطفت گفت:
می دونم عزیزم، منم خیلی بهت احتیاج دارم. هردومون روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم، اما مطمئنم که بعد از این بهترین روزای زندگیمونو سپری خواهیم کرد.
 منم همین احساسو دارم. کی برمی گردین؟
دوشنبه ساعت ده صبح. 
چهر روز دیگر. پریوش با لحظه ای تامل آن را دریافت، اما به نظر می رسید که باید چهار قرن دیگر صبوری کند. در حالی که اشک گونه هایش را می پیمود با سبکبالی گفت:
عالیه سیاوش. خیلی خوشحالم. از همین حالا لحظه شماری می کنم. 
و اه بلندی کشید و گفت:
حالا دیگه خوشبخت ترین زن دنیا شدم. بی صبرانه منتظرتم سیاوش. 
ممنونم امید من. از کوچولوم بگو. 
حالش خوبه، بعضی وقتها یه کمی شلوغ می کنه. فکر می کنم وقتی که دلتنگ می شه، با این کار احساسشو نشون می ده. 
شکمت خیلی بزرگ شده؟
از این سوال خودش خنده اش گرفت. پریوش نیز همراهش خندید و گفت:
آره مثل یه طبل بزرگ. حالا دیگه هفت ماهه. 
پس خیلی دیدن داره. 
حتما خنده ات می گیره. 
سلاممو بهش برسون. به کوچولومون بگو که خیلی دوستش دارم. 
و پس از لحظه ای تامل گفت:
پریوش! به خاطر زحمتی که برای حمل بچه مون می کشی ازت تشکر می کنم. 
احتیاجی به تشکر نیست، این وظیفه هر مادریه. 
تو برای منم خیلی زحمت کشیدی. می دونم که هیچ وقت نمی تونم خوبی هاتو تلافی کنم. 
اه سیاوش. بس کن. این چه حرفیه؟ تو شوهر منی و من بی نهایت عاشقتم. اگه کاری هم انجام دادم سعی کردم که به وظیفه همسریم عمل کنم. همین.
تو خیلی ماهی پریوش. 
تو هم خیلی خورشیدی. 
و هردو دوباره خندیدند. 
یکشنبه بهت تلفن م یکنم. همین موقع خوبه؟
عالیه، منتظرت هستم. 
اما یکشنبه وقتی سیاوش تلفن کرد پاسخی نشنید. با نگرانی شماره دیگر منزل عمو منصور را گرفت و صدای پیمان را شنید. با بی قراری سراغ پریوش را گرفت و او در پاسخش گفت که او را به بیمارستان برده اند. سیاوش با نگرانی پرسید:
بیمارستان؟ برای چی؟
خب برای زایمان. داری پدر می شی پسرجون. 
و خندید. سیاوش متعجب و نگران تر از پیش پرسید:
حالا؟ ولی هنوز دوماه مونده. 
دکتر گفت که ممکنه بچه تون هفت ماهه به دنیا بیاد. علائم که این طور نشون می ده. 
حال پریوش چطوره؟
خب درد زیادی می کشید، ولی طبیعیه، نباید نگران باشی.سیاوش با تاسف، زمزمه کنان گفت:
باید در این لحظات پیش اون می بودم. نباید این طور می شد. حتما الان لحظات سختی رو می گذرونه.
نگران نباش سیاوش اونا مراقبشن. تو هم فردا می رسی. اینکه ناراحتی نداره، مادر و پریماه اونجان. خیلی بهتر از تو می تونن ازش مراقبت کنن. 
اگه خبری شد به من تلفن کن. 
خیالت راحت باشه. 
تا روز بعد که به تهران بازگردند، یک لحظه آرام و قرار نداشت. اظطرابش به سایرین نیز سرایت کرده بود و همگی نگران پریوش شده بودند. 
در فرودگاه با استقبال اقوام روبرو شدند، اما آنها یکراست و خیلی سریع به همراه منصور و پیمان به بیمارستان رفتند. پریوش را به اتاق زایمان برده بودن، اما تا قبل از اینکه منصور بیمارستان را ترک کند نوزاد هنوز به دنیا نیامده بود. آنها با عجله به بخش زایمان رفتند و پریچهرف پریماه و مینا را در سالن انتظار یافتند. پریچهر با هیجان سیاوش را در آغوش کشید و خوشحال ازدیدن او در این وضع گفت:
تبریک می گم پسرم. 
سیاوش با بی قراری و نگرانی وافری پرسید:
خاله جون، حال پریوش چطوره؟
تو نگران نباش سسیاوش جون. 
من می خوام برم پیشش خاله. باید منو ببینه، قول داده بودم قبل از زایمان پیشش باشم . 
اونم همینو می گفت.
فکر می کنین که راهی وجود داشته باشه؟
بذار ازشون سوال کنم. 
دقایقی بعد سیاوش اجازه حضور در اتاق زایمان را کسب کرد تا از پشت درهای شیشه ای همسرش را تماشا کند. در حالی که سرش را به شیشه چسبانده بود و از شدت هیجان و دلشوره دستهایش را روی آن می فشرد، او را می دید که از شدت درد فریاد می کشید. یکی از پرستارها زیر گوشش چیزی نجوا کرد و انگاه پریوش سرش را با سختی تما حرکت داد و با چشمان خسته اش روبرو را کاوید، اما وقتی سیاوش را در انجا، تنها چند متر دورتر از خود دید، دلش قرص شد. او را محکم و مردتر از همیشه، اما مضطرب و هیجان زده دید. نگاههایشان در هم تلاقی کرد و سیاوش با کوبیدن مشتش به شیشه گفت:
مقومت کن پریوش، همه سعیتو بکن. تو موفق می شی، من مطمئنم. 
پریوش صدایش را نشنید، اما تکان خوردن لبهایش را دید و از این که او بالاخره خودش را رسانده بود خوشحال شد. 
و لحظاتی دیگر با دردی شدیدتر از قبل، کودکشان را به دنیا آورد. وقتی او را از پشت شیشه به سیاوش نشان دادند، او بی محابا اشک می ریخت و عمیقا خوشحال بود. نوزاد پسر یود، اما سیاوش مطمئن بود که این مساله هیچ اهمیتی برایش ندارد. شب قبل از وقتی که پیمان خبر انتقال پریوش به بیمارستان را به او داده بود دریافته بود که دختر یا پسر بودن فرزندش برایش اهمیتی ندارد و از خداوند تنها سلامتی همسر و کودکش را خواسته بود. وقتی به پریوش نزدیک شد او خسته تر، اما زیباتر از هر وقت دیگری به نظرش آمد. دستش را به سویش برد و موهایش را لمس کرد. پریوش با حس دستهای گرم او چشمانش را که برای دقایقی از فرط خستگی بسته شده بودند گشود و سیاوش بار دیگر با دیدن نور ابی ملایم آنها احساس آرامش بسیار کرد. دلش می خواست او را در آغوش بگیرد و به سینه اش بفشارد، اما افسوس که او در شرایطی نبود که بتواند تکان بخورد. دستش را با گرمی و ملایمت فشرد و با عطوفت گفت:
بالاخره اومدم پریوش. 
پریوش خسته و کم رمق، اما با آرامش گفت:
خوش اومدی، خیلی خوشحالم. 
و به گریه افتاد. سیاوش لحظه ای نگاهش کرد و گفت:
متشکرم پریوش، به خاطر بچه. 
شبیه خودته سیاوش. دیدی من بردم؟
تبریک می گم.

پریوش نفسی تازه کرد و گفت:
خوشحالم که پیشمی. اگه نمی دیدمت نمی تونستم به این راحتی بچه مونو به دنیا بیارم، ممنونم که اومدی. 
سیاوش عرقی را که سر و صورت او را پوشانده بود پاک کرد و به چشمان آرام، اما گریانش خیره شد و گفت:
دیگه همه چی تموم شد پریوش، دیگه نباید از چیزی بترسیم. حالا دیگه فقط مال توام، مال تو و پسرمون. 
پرستار کودک را به آغوش او داد و سیاوش به نوزاد کوچک خیره شد. حق با پریوش بود. کاملا شبیه خودش بود. ابروهاف دهان، بینی، چانه، گونه هایش و حتی رنگ موهای سرش، اما وقتی نوزاد برای لحظاتی هرچند اندک چشم باز کرد، دریافت که چشمانش را از مادرش به ارث برده است و دو دریاچه زیبا را در زیر حصار پلکهایش مخفی کرده است. به پریوش نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
بالاخره صاحب یه بچه چشم آبی شدم...
پریوش آهی کشید و به کودک خیره شد. سیاوش نگاهی دیگر به سوی پسرش انداخت و گونه نرم و کوچکش را بوسید. آن گاه او را در آغوش پریوش داد و پیشانی او را بوسید وگفت:
هردوتونو دوست دارم، بی نهایت. خوشحالم که تورو دارم پریوش. 
پریوش نگاه خسته، اما عاشق و پر شوقش را به او دوخت و گفت:
به تو گفته بودم که عشقمون مهمترین و بهترین چیزیه که داریم. می بینی؟ من همه چیز دارم سیاوش؛ یه زندگی قشنگ... تو... بچه مون... بچه ای که تو پدرشی و من به این موضوع افتخار می کنم. همه اینا رو در کنار تو به دست آوردم. فقط با تو می تونستم به این اندازه خوشبخت باشم، فقط با تو... 
نگاهی کوتاه به پسرش کرد و گفت:
دریا، قشنگترین چیزی که از تو گرفته. 
و بعد به او خیره شد و ادامه داد: اینجا اوج خوشبختیه پریوش، از تو به خاطر تمام زحماتی که کشیدی تشکر می کنم. 
و بعد با آرامش خیال، نفسی عمیق کشید و از نگاه ارام همسرش دریافت که او نیز به اندازه خودش احساس سعادت و راحتی و آرامش می کند.



پایان