بعد دستش را میان دستهای خود گرفت و به نگاه ساده اش لبخند زد . پریوش نیز انگشت هایش را فشرد و گفت :
متشکرم عزیزم، بی نهایت دوستت دارم

سیاوش دستهایش را دور بازو های او حلقه کرد و نگاهش را به چهره با طراوتش دوخت و گفت
:
دلم میخواد امشب سیر نگات کنم، نمی دونی چقدر خوشگل شدی پریوش. به خدا بهتر از تو هیچ کس رو ندیده ام

برق مخصوص چشمان آبی دختر دلش را به غوغا وا می داشت. جشن و شادی امشب برای او نبود. جشن و شادی دیگران بود. او می توانست یک دنیا مستی و اشتیاق را در این چشمان پر تلاطم بخواند و غرق در مستی آن شود. پریوش نیز به او خیره شد. سیاوش امشب قویتر و محکمتر از هر وقت دیگری به نظر می آمد و در چشمان سیاه پر رازش معجونی از عشق و غرور می جوشید. این مرد با غرور و جذبه بی انتهایش بی نظیرترین موجود عالم می نمود و دامادی بیشاز هر چیز دیگری برازنده او و شکوهش بود. خود را در میان دستان قدرتمند او پنهان کرد و گفت
:
سیاوش من بارها امشبو در رویاهام به تصویر کشیده ام، به تو فکر کردم و برات حرف زدم، اما حالا... حالا نمی دونم که چی باید بگم. ابهت تو منو مبهوت کرده

سیاوش او را در آغوشش فشرد و لبخندی زد و گفت
:
احتیجی نیست چیزی بگی عزیزم، من از نگاهت می خونم که چه حرفی برای گفتن داری، بیقراری و اشتیاقتو درک می کنم و به خاطر داشتن همسری مثل تو به خودم می بالم

و بعد سرش را به زیر انداخت و گفت
:
پریوش. هنوزم می ترسم... هنوزم مطمئن نیستم کاری که داریم می کنیم درسته یا نه... هنوزم فکر می کنم که تو می تونستی زندگی بهتری داشته باشی. از امشب که وارد زندگی من می شی باید با مشکلات زندگیم دست و پنجه نرم کنی، باید با بیماریم بسازی، باید از آسایش و را حتیت بگذری. پری، من هنوزم در برابر تو احساس گناه می کنم. می دونی؟ هنوزم دیر نشده... هنوزم چند ساعت وقت داری که خودتو نجات بدی، می فهمی حرفامو؟
پریوش با شنیدن این سخنان، خود را بیشتر به او چسباند و گفت
:
خواهش می کنم تمومش کن سیاوش، تورو خدا دیگه به این چیزا فکر نکن. من تو رو بی نهایت دوست دارم و زندگی کردن در کنار تو رو با همه مشکلات می پذیرم . خواهش می کنم دیگه این افکار بچگانه رو از خودت دور کن و به زندگی قشنگی که می تونیم با هم بسازیم فکر کن. به این موضوع فکر کن که من دیوانه وار دوستت دارم و زندگی با تو رو با هیچ چیز عوض نمی کنم
.
و بعد دستان او را به دست گرفت و نگاه بی قرارش را به او دوخت و گفت
:
به من قول بده که دیگه با این حرفا ناراحتم نمی کنی
.
سیاوش بار دیگر با محبت نگاهش کرد و گفت
:
قول می دم... قول می دم پریوش... منو ببخش که همیشه موجب ناراحتیت می شم
.
در همین لحظه صدایی از پشت سر به گوش رسید
:
چند صدتا مهمون رو اون بالا قال گذاشتین و دوتایی با هم خلوت کردین؟ اینه رسم مهمون داری؟
هردو برگشتند و پریماه را دیدند که لبخندی برلب داشت و تماشایشان می کرد. سیاوش خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و پرسید
:
اون با لا مشکلی پیش اومده؟
پریماه دستی به شانه اش زد و گفت
:
دست عروستو بگیر بیا پیش بقیه. مهمونات از بس که پایکوبی کردن دارن از گرسنگی هلاک می شن.وقت برای خلوت کردن و تنهایی زیاده

و بعد به سوی پریوش آمد و چون حالش را خوب درک می کرد، بوسه ای بر گونه اش زد و گفت
:
خوشحالم کخ بالاخره به آرزوت رسیدی، واسه هردوتون خوشحالم.

 

وقتی پریماه آندو را به سالن بازگرداند، همه برای عروس داماد فراری کف زدند و دخترها و پسرها به این عمل آنها اعتراض کردند. بلافاصله شام سرو شد و میهمانان گرسنه نیرویی تازه گرفتند و پس از آن یک بار دیگر رقص و پایکوبی آغاز شد، در حالی که سیاوش و پریوش هر یک تحت تاثیر این جشن و شادی به آینده زیبایی که در کنار هم خواهند داشت می اندیشیدند و هزار رویا در سرپروراندند و دقایقی بعد در حالی که در اوج افکارشان سعادتمندترین زوج دنیا بودند دست در دست هم وارد حلقه شادی جوانان شدند و آنها را همراهی نمودند
سرانجام وقتی ساعتی از نیمه شب گذشته بود جشن پایان گرفت و میهمانان عروس و داماد را تا منزل جدیدشان همراهی کردند و بار دیگر به هردو تبریک گفتند. وقتی میهمانان پراکنده شدند، تنها دو پدر و مادر دلسوز هنوز در کنار زوج جوان مانده بودند. منصور بار دیگر دست پریوش را در دست سیاوش گذاشت و به هردو سفارش کرد که پستی و بلندیهای زندگی را با هم طی کنند و در غم و شادی شریک و غمخوار یکدیگر باشند. مسعود نیز همچون برادر، عروس و داماد را بوسید و گفتنی ها را به آنها گفت. سپس دو مادر با آندو خلوت کردند و ضمن آرزوی خوشبختی آخرین سفارشات و نصیحتها را هم کردند

وقتی آخرین همراهان نیز با آنها خداحافظی کردند، پریوش تنهایی را بوضوح احساس کرد. اینک او بود و مسئولیت یک زندگی مشترک. اینجا دیگر پدر و مادر نبودند که به فریادش برسند. او بود و سیاوش و یک زندگی نو که امیدوار بود زندگی زیبا و آرامی باشد. سیاوش در کنارش نشست و دستش را روی دست او گذاشت و گفت
:
حالت خوبه؟
پریوش ب علامت تصدیق سر تکان داد
.
می ترسی؟
یک کمی

منم می ترسم. احساس تورو دارم پریوش. یه زندگی پرپیچ و خم و اراده من و تو
.
و بعد لبخندی زد و گفت
:
می دونم که خدا کمکمون می کنه
.
پریوش دلگرم از لبخند او تبسمی کرد و گفت
:
می دونم، من و تو که از بقیه کمتر نیستیم
.
سیاوش برای اینکه هردو از آن حال و هوا خارج شوند پرسید
:
بستنی می خوری؟
پریوش خندید وگفت
:
دیوونه. تو از همه دنیا دیوونه تری

سیاوش با اصرار پرسید
:
می خوری؟
پریوش بازهم خندید و گفت
:
آره
.
سیاوش به آشپزخانه رفت و پس از درآوردن بستنی از فریزر پرسید
:
پریوش، ظرفهای بستنی خوری کجاست؟

پریوش از جا برخاست و به کمک او رفت.در شب عروسیشان، در حال یکه دوساعت از نیمه شب گذشته بود و از شدت خستگی چشمانشان را بزور باز نگه داشته بودند، می خواستند بستنی بخورند. به نظر پریوش آندو دیوانه ترین عروس و داماد دنیا بودند. با این حال این بستنی بیشتر از تمام بستنی هایی که قبلا خورده بود به او چسبید. در کنار سیاوش انجام هر کاری لذت بخش و لحظه به لحظه زندگی شیرین و دوست داشتنی بود. این زندگی را آسان به دست نیاورده بود. برای رسیدن به محبوبش ماهها و بلکه سالها اشک ریخته و به درگاه خدا دعا کرده بود و حالا که او را درکنار خود و در یک زندگی مشترک می دید به این موضوع می اندیشید که برای رضایت همسرش باید هرآنچه را که در توان دارد صرف کند و تنها به خوشبختی و سعادت محبوبش بیندیشد
صبح وقتی از خواب برخاستند و دلشان پر از آرامش و اطمینان بود. سرانجام تقدیر آندو را به حال خود رها کرده بود و اینک زن و شوهر بودند. بالاخره شربت وصال را چشیده و آشیانه ای امن یافته بودند. پس از آن همه تلاش شبانه روزی برای برگزاری مراسم ازدواج ، یک ماه عسل حسابی می توانست خستگی را از تنشان به در و آنها را برای شروع فعالیتی جدید در زمینه کار و تحصیل و محیط خانه مهیا کند. به همین دلیل روز بعد همراه فرزاد که به پاریس برمی گشت به فرانسه رفتند تا یک ماه کامل را به استراحت و تفریح بپردازند و روزهای زیبا و خوشی را در ابتدای زندگی مشترکشان تجربه کنند
.
ادامه دارد..........

زندگی در کنار سیاوش سراسر عشق و شور و تحرک بود. پریوش اگرچه پس از ازدواج با مشکلاتی تازه روبرو شده بود، اما این مشکلات هیچ گاه نمی توانست ذره ای از عشق بی نهایت او بکاهد. سیاوش بیمار بود و گاهی که بیماری اش عود می کرد و زندگی روزمره آنها مختل می شد و پریوش تا چند روز از درس و دانشگاه باز می ماند، اما بقدری همسرش را دوست داشت که حتی حاضر بود از جانش برای او مایه بگذارد تا سلامتی اش را بخرد
سیاوش نیز پس از ازدواج ، به زندگی وابسته تر شده بود. بر خلاف گذشته که آرزوی مرگ داشت و برای رهایی از این دنیا روزشماری می کرد، اینک امیدوار بود و می خواست زنده بماند. مداوا را جدی می گرفت و بطور مرتب به دکترش مراجعه م یکرد. زندگی آندو مملو از عشق و احساس بود. در ابراز محبت به یکدیگر هیچ ابایی نداشتند و حتی برهم پیشی می گرفتند. زندگی سعادتمندانه آندو بیش از همه پدر و مادرهایشان را خوشحال می کرد. سیاوش در بیست و چهار سالگی با پختگی یک مرد چهل ساله رفتار می کرد. بی نهایت به پریوش عشق می ورزید و او را در انجام همه امور خانه یاری می کرد. گردگیری و آشپزی می کرد، به مشکلات درسی اش می رسید و خلاصه طوری رفتار می کرد که شرایط حاکم بر محیط خانه به روح پراحساس پریوش لطمه ای وارد نیاورد تا او با خیال راحت به درسهایش برسد. یک سال و نیم از آغاز زندگی مشترکشان می گذشت و آنها غرق در خوشبختی بودند که اتفاقی شیرین درهای خوشی و سعادت را بیش از پیش به رویشان گشود

ساعت از یازده گذشته بود و پریوش تازه از دانشکده برگشته و مشغول فراهم آوردن مقدمات ناهار بود که صدای زنگ تلفن بلند شد. از آشپزخانه خارج شد و با برداشتن گوشی گفت
:
بله

در کمال ناباوری صدای دکترش را در گوشی شنید که گفت
:
سلام پریوش جون، حالت خوبه؟
 
سلام خانم دکتر، ممنونم، حال شما چطوره؟
متشکرم عزیزم. دیگه سرگیجه نداری؟
خیلی بهتر شده
.
خدارو شکر، سیاوش چطوره؟
اونم خوبه. جواب آزمایشم اومد؟
واسه همین بهت تلفن کردم. پریوش، داری مادر می شی
.
در دو سوی تلفن سکوت برقرار شد. پریوش هیچ چیزی نمی توانست بگوید. از حال خودش خارج شده بود. بچه؟ اگر سیاوش بشنود چه محشری به پا می کند؟ از تجسم چهره هیجانزده و خوشحال او به گریه افتاد. روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید. دکتر پرسید
:
پریوش حالت خوبه؟
خوبم... خوبم
.
این اشک شوقه، مگه نه؟
البته

دکتر سبحانی سالها بود که این فامیل را می شناخت. در حقیقت تمام مادران این فامیل به این دکتر مراجعه می کردند و او در تولد بیشتر فرزندان این طایفه، مادرها را یاری می داد. در شصت و پنج سالگی به اندازه یک زن چهل ساله جوان بود. هم در تولد سیاوش و هم در تولد پریوش سهیم بود و حالا که آندو صاحب فرزندی می شدند، او نیز از صمیم قلب خوشحال ب

کوچولوتون مهر به دنیا میاد. خیلی خوبه، نه؟
عالیه، سه ماه بعد از فارغ التحصیلیم. خیلی خوشحالم

منم همین طور، به سیاوشم تبریک بگو. توی مطب می بینمت
.
متشکرم دکتر

دکتر خندید و گفت
:
من که کاری نکردم. شمایین که دارین بچه دار می شین

پریوش هم خندید و گفت
:
به هر حال از اینکه این خبرو به من دادین ممنونم

خواهش می کنم، مراقب خودت باش. خداحافظ
.
خداحافظ

وقتی گوشی را سرجایش گذاشت تا مدتی در همان حال نشست و به انفاقی که روی داده بود فکر کرد. او مادر می شد و سیاوش پدر. رویایی که هردو همیشه به آن می اندیشیدند، داشت تحقق پیدا می کرد

تنها دو هفته تا شروع سال نو باقی بود و او هفت ماه دیگر صاحب فرزندی م یشد. این افکار احساس شیرینی در دلش به وجود آوردند. او دو ماهه باردار بود و تا مدتی دیگر صاحب یک دختر یا پسر کوچک می شد. بدون شک سیاوش دختر می خواست، اما از نظر او این موضوع اهمیتی نداشت. او فرزندی داشت که نیمی از وجودش را از سیاوش گرفته بود و همین نکته برایش مهم بود. با اندیشیدن به این موضوع که سیاوش با شنیدن این خبر چه عکس العملی از خود نشان خواهد داد از جا برخاست و به آشپزخانه برگشت تا غذای مورد علاقه او را درست کند، در حالی که تمام وجودش پر از اشتیاق بود و از اینکه کودکی را در شکم دارد احساس آرامش و راحتی می کرد
.
انتظارش تا ساعت سه بعدازظهر به طول انجامید. دوساعت از وقت معمولی که سیاوش به خانه برمیگشت گذشته بود، ولی هنوز از او خبری نشده بود. نگرانی سراپایش را فرا گرفته بود و بخصوص شرایط خاص جسمی سیاوش او را بیشتر می ترساند. چندبار تصمیم گرفت که به محل کارش تلفن کند، اما هر دفعه با این اندیشه که او از این عملش ناراحت شده و خواهد گفت که زیادی شلوغش می کند از تصمیمش منصرف شد. بخصوص این که او حساسیت زیادی روی این مساله داشت و سعی می کرد خود را قوی و محکم نشان دهد. همکارانش از بیماری اش مطلع نبودند و او نیز مایل نبود که آنها از زندگی شخصی اش چیزی بدانند. کارش را با دقت و طبق برنامه انجام می داد و تا به حال نیز موردی پیش نیامده بود که لازم به توضیح باشد. پریوش سخت آشفته و بی قرار بود و نمی دانست چه کند که سرانجام انتظار دو ساعته توام با نگرانی اش پایان پذیرفت و صدای چرخیدن کلیدی در قفل به گوش رسید. نفس عمیقی از سر آسودگی خیال کشید و به استقبال او رفت. سیاوش در را گشود و با ورود به آپارتمان گفت
:
سلام به همسر مهربونم

اما پریوش را رنگ پریده و بی قرار دید. چند قدم به سویش برداشت و لبخندی زد و پرسید
:
چی شده؟
کجا بودی؟ نگرانت شدم

سیاوش اخمی تصنعی کرد و پرسید
:
مگه من بچه ام

و بعد با ملاطفت او را در آغوش کشید. پریوش به گریه افتاد و گفت:
هر وقت که تو دیر میای خونه، من از نگرانی دیوونه می شم

سیاوش شروع به نوازش او کرد، سعی کرد آرامش کند و پرسید
:
حالا چرا مثل بچه ها گریه می کنی؟
نگرانی اش درک می کرد و حق را به او می داد، اما با این حال نمی خواست این مساله زندگیشان را تحت الشعاع قرار دهد. او را روی مبلی نشاند و دستهایش را گرفت و گفت
:
حالا که سالم و سرحال پیشتم، پس دیگه گریه نکن
.
چرا یه تلفن نکردی؟ داشتم دیوونه می شدم

معذرت می خوام عزیزم، ولی سرم خیلی شلوغ بود. یه جلسه خیلی مهم بود. نمی خوام فکر کنی که کارم از تو مهمتره چون به هیچ وجه این طور نیست، ولی حقیقتا موضوع مهمی بود و من در اون لحظات به چیز دیگه ای فکر نمی کردم

سپس با عشق به چشمان او خیره شد و پرسید
:
عذرخواهیمو نمی پذیری؟
من شرایط کاریتو درک می کنم، اما دست خودم نیس، نگرانت می شم، شایدم زیادی شلوغش می کنم

نه این کارو نکردی، من بهت حق می دم. حالا چطور باورکنم که منو بخشیدی؟
پریوش دست خود را روی دست او قرار داد و فشاری آرام به انگشتان وارد کرد و با لبخند پرسید
:
راضی شدی؟
سیاوش خندید و گفت
:
من مرد قانعی هستم و در ضمن خیلی هم دوستت دارم

پریوش آرم گرفت. این مرد همیشه او را راضی می کرد. حالا آرامش ساعتی پیش را بازیافته بود. به یاد آن اتفاق شیرین افتاد و بدون مقدمه گفت
:
سیاوش! دکتر سبحانی امروز تلفن کرد

سیاوش که داشت از جا بلند می شد با شنیدن این جمله دوباره سرجایش نشست و نگاهش را به چشمان مشتاق او دوخت و با هیجان پرسید
:
جواب آزمایشت مثبته؟
پریوش به علامت تصدیق سر تکان داد و گفت
:
سرگیجه و کم خونی علامت بارداری بود

سیاوش با خوشحالی و با صدای بلند گفت
:
خدای من. چی دارم می شنوم؟
و بعد او را به سوی خود کشید و گفت
:
خیلی خوشحالم پریوش، بی نهایت خوشحالم

منم مثل تو

چقدریه؟
دو ماهه
.
لختی فکر کرد و بعد پرسید
:
پاییز به دنیا میاد؟ مهر؟
آره

چقدر خوب. من دارم پدر می شم و تو هم مادر، خیلی قشنگه
.
و بعد نگاهش را به او دوخت و گفت
:
ممنونم پریوش بهتره از خدا تشکر کنی، اونه که یکی یکی درهای خوشبختی رو به رومون وا می کنه

نوکر خداجونم هستم

و بعد دستهایش را در هم گره کرد و گفت
:
یه دختر چشم آبی، به قشنگی تو

شایدم یه پسر

ترجیح می دم دختر باشه
.
و اگه پسر شد؟
خب یه پسر چشم آبی و مو طلایی هم می تونه خیلی هیجان انگیز باشه
.
شایدم دقیقا شبیه تو باشه
.
سیاوش به او چشم دوخت و گفت
:
پریوش دوست دارم بچه مون شبیه تو باشه، لطیف و بی نظیر
.
منم دوست دارم که اون مثل پدرش باشه، جذاب و جادویی
.
می خوای شرط بندی کنیم؟
نه. چون در هر صورت من بی نهایت دوستش دارم، چون تو پدرشی و من به این موضوع افتخار میکنم
.
آخ پریوش تو چقدر مهربونی
.
پریوش لبخندی زد و پرسید
:
گرسنه نیستی؟
سیاوش که تازه به یاد دل ضعفه اش افتاده بود گفت
:
به خدا دارم هلاک می شم

و در حین برخاستن از جایش، به نرمی گونه اش را نیشگونی گرفت و گفت
:
تا من لباسمو عوض می کنم و دست و صورتمو می شورم، غذا رو بکش که دیگه دارم از حال می رم
.
بعد از ناهار وقتی سیاوش دوباره به محل کارش برگشت تا در ادامه جلسه ناتمام ظهر شرکت کند، پریوش نیز نیم ساعت بعد از او خانه را ترک کرد. برنامه جالبی برای سیاوش داشت. خیلی سریع کارش را انجام داد و به خانه برگشت. شب وقتی سیاوش به خانه برگشت او را که در آشپزخانه مشغول چیدن میز شام بود غافلگیر کرد. سیاوش دستهایش را روی شانه هایش گذاشت و گفت
:
سلام عزیزم، خسته نباشی
.
پریوش با حس دستهای او به سمتش برگشت، لبخندی زد و گفت
:
سلام، اصلا متوجه نشدم کی اومدی
.
سیاوش دستهایش را در میان موهای بلند و افشان او فرو برد و گفت
:
چقدر خوشگل شدی
.
و بعد یک دسته گل زیبا و بسته ای کوچک را از روی پیشخوان برداشت و آنها را به سوی او گرفت و گفت
:
قابل تو رو نداره خوب من
.
پریوش گل و کادو را از او گرفت و به علامت تشکر لبخندی زیبا نثارش کرد. ابتدا گلها را بو کرد و بعد کاغذ کادو را با دقت باز کرد. هیجان زده از دیدن گردنبندی که در جعبه بود گفت
:
خدای من! خیلی قشنگه
.
و بعد نگاه با محبتی به او کرد و افزود
:
چطور باید ازت تشکر کنم؟

قلب کوچکی از یاقوت سرخ بود که درخشندگی اش چشم را می زد. سیاوش به چشمان هیجان زده او نگاه کرد و گفت:
احتیاجی به تشکر نیست. مبارکت باشه

و بعد گردنبند را به گردن او آویخت. با پیراهن سرخ یقه بازش کاملا تناسب داشت. زیبایی این دختر دلش را به غوغا وا می داشت و چشمان آبی افسونگرش احساساتش را تحریک می کرد، بخصوص که با شور و طراوت زایدالوصفش او را نیز سر ذوق می آورد. پریوش گلها را در گلدان روی میز گذاشت و نگاهی به سیاوش انداخت و گفت
:
الان برمی گردم
.
از آشپزخاه خارج شد و دقیقه ای بعد همراه با بسته ای کوچک به آنجا بازگشت. آن را به سوی سیاوش گرفت و گفت
:
برای توئه

او بسته را گرفت و با تعجب پرسید
:
چی هست؟
بازش کن، می فهمی
.
سیاوش بسته را باز کرد و با دیدن انگشتری زیبایی که در آن بود پرسید
:
مال منه؟ تولدم که نیست
.
پریوش فقط تبسم کرد. سیاوش آن را در دست راستش جای داد و با نگاهی بر آنف دوباره به پریوش نگاه کرد و پرسید
:
پریوش. مناسبت این هدیه قشنگ چیه؟
خب، به این مناسبت که داری پدر می شی

سیاوش از شادی فریاد کشید و گفت
:
خدای من! چه کار کردی دختر؟ تو واقعا معرکه ای
.
بعد او را بغل زد و آرامتر از پیش گفت
:
فکر م یکنم من اولین مردی هستم که به مناسبت پدر شدنم از همسرم هدیه می گیرم، این طور نیست؟
نمی دونم، به هر حال این کوچولو مال هردومونه
.
تو معرکه ای پریوش
 .
و پیشانی او را بوسید
.
هنگام صرف شام، سیاوش گفت
:
پریوش با یه مسافرت یه هفته ای توی تعطیلات عید موافقی؟
پریوش با هیجان به او نگاه کرد و گفت
:
کجا می ریم؟
هرجا که تو دوست داشته باشی
.
نظر خودت چیه؟
جنوب
.
خوبه... خیلی خوبه... تنوع جالبیه
.
امروز به یه چیز دیگه هم فکر می کردم
.
به چی؟
به درس تو. فکر نمی کنی که بهتر باشه این ترم مرخصی بگیری؟
آه نه سیاوش. فقط چهار ماه مونده، سه ماه قبل از تولد بچه فارغ التحصیل می شم. احتیاجی به مرخصی نیست

برای سلامتی بچه ضرری نداره؟
برای چی باید ضرر داشته باشه؟ من که کارینمی کنم

در این مورد با دکترت مشورت می کنیم، خب؟
می دونم که مشکلی پیش نمیاد، ولی برای اینکه خیال تو راحت بشه این کارو میکنیم

بعد ازظهر روز بعد، هردو به اتفاق به مطب دکتر سبحانی رفتند. او توصیه های لازم را به آنها کرد و بعد سیاوش قضیه تحصیل پریوش را مطرح کرد و پرسید
:
خانم دکتر، فکر نمی کنین بهتر باشه که پریوش این ترمو از دانشگاه مرخصی بگیره؟

مرخصی؟
به خاطر خودش و بچه. من اصلا دلم نمی خواد که خطری تهدیدشون کنه
.
دکتر به پریوش نگاه کرد و پرسید
:
نظر خودت چیه؟
من فکر نمی کنم مساله ای پیش بیاد. سیاوش کمی حساسیت به خرج می ده
.
این ترم چندتا واحد داری؟
دوازده تا. هیچ واحد عملی ندارم. همه رو قبلا پاس کرده ام، فقط چهار تا درس سه واحدی دارم، تازه سه ماه قبل از تولد بچه درسم تموم می شه
.
از نظر من درس خوندنت هیچ ایرادی نداره، اما فقط تا وقتی که خودت احساس میکنی که درس خوندن موجب تحلیل رفتن قوای بدنیت نمی شه. فکر می کنم سلامتی بچه همون قدر که برای سیاوش مهمهف برای تو هم مهمه. درسته؟
البته

پس هر وقت که احساس کردی درس خسته ات می کنه بذارش کنار

چشم
.
دکتر بازهم به سیاوش نگاه کرد و گفت
:
گمون نمی کنم مشکلی پیش بیاد

سیاوش لبخندی زد و گفت
:
متشکرم، فقط می خواستم خیالم راحت بشه
.
ادامه دارد ......
شب از نیمه گذشته بود و ستاره همچنان ذهنی مشغول و آشفته داشت. امروز صبح پس از خواندن مقاله ای راجع به سرطان خون در یک مجله علمی دچار چنین حال غریبی شده بود و آرام و قرار نداشت. از فکرکردن راجع به این موضوع به آینده سیاوش امیدوار می شد و خود را متعهد می دید که در این باره اقدام کند. دختر کوچکش را که در آغوشش به خواب رفته بود در رختخوابش گذاشت و صورتش را بوسید. تصمیم گرفته بود که همین امشب راجع به این مساله با کامیار صحبت کند. وقتی وارد اتاق خواب شد، او غلتی در رختخواب زد و نگاهش را به چهره مهربان همسرش دوخت و پرسید
:
دختر کوچولوم خوابید؟
ستاره سری تکان داد گفت
:
آره
.
و بعد لبخندی زد و به او نزدیک شد. روی لبه تخت نشست و گفت
:
کامیار. می خوام راجع به موضوعی با تو صحبت کنم، حوصله داری؟
کامیار بلند شد و نشست و گفت
:
برای تو همیشه حوصله دارم

و بعد آماده و مهیا منتظر شنیدن حرفهای او ماند. ستاره دستهایش را درهم قلاب کرد و با کمی تفکر برای یافتن جمله ای مناسب برای شروع سخنش، پس از مکثی کوتاه گفت
:
امروز توی یه مجله مقاله ای راجع به لوسمی خوندم
.
کامیار مشتاق تر از پیش گفت
:
خب
!
امیدوار بود خبر خوبی درمورد بیماری سیاوش بشنود
.
نوشته بود که پزشکان غرب می تونن لوسمی رو درمان کنن، البته هزینه و امکانات زیادی می طلبه، ولی امکان پذیره
.
چطوری؟
از مغز استخوان لگن خاصره یکی از افراد همخون درجه یک بیمار مثل والدین یا خواهر و برادر نمونه برداری می کنن، اگه تطابق بافتی بین او و دونفر وجود داشته باشه می تونن از مغز استخوان فرد دهنده از طریق رگ فرد بیمار تزریق کنن، اون وقت بیماری از بین می ره
.
به همین سادگی؟
نه به همین سادگی، ولی کل عملیات همینه. البته آزمایشات متعددی هم باید انجام بگیره
.
کامیار که منظور او رادرک کرده بود پرسید
:
و تو می خوای این کارو انجام بدی؟
ستاره به علامت تصدیق سر تکان داد وگفت
:
سینا هنوز بچه اس، مامان و بابا هم سنی ازشون گذشته، اما فکر می کنم که من نسبت به اونا شرایط مناسبتری داشته باشم و می خوام اگه تو موافقت کنی این کارو انجام بدم

کامیار نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. سیاوش دوست خوب او بود و آنها از برادر به هم نزدیکتر بودند. سلامتی او بدون شک از آرزوهای بزرگش بود، اما آیا در این راه خطری ستاره را تهدید نمیکرد؟ ستاره وقتی او را در حال تفکر دید گفت
:
کامیار. می دونم به همین سادگی که گفتم نیست، ولی ارزششو داره، من می خوام سیاوش زنده بمونه، به خاطر پریوش، به خاطر بچه شون، به خاطر مامان و بابا. من... من می دونم اونا چی می کشن، می دونم پریوش چه حالی داره، حالا که راهی برای کمک کردن به اونا پیدا شده چرا باید دست روی دست بذاریم؟ سیاوش همین حالاشم خیلی بیشتر از اونچه که انتظارش می رفت مقاومت کرده. هر روز بیم اون می ره که نکنه امروز عمرش به آخر برسه، اما اگه این عمل انجام بگیره اونا هم از نگرانی و دلشوره راحت می شن، می تونن مثل بقیه بدون واهمه از سایه مرگ زندگی کنن. خواهش می کنم اجازه بده که این کارو بکنم کامیار

 

 

همراه با گفتن این سخنان اشک می ریخت و نهایت سعی اش را می کرد تا شوهرش را راضی کند. کامیار دستهایش را روی گونههای اوگذاشت و گفت:
گریه نکن عزیزم، من می فهمم تو چه احساسی داری. نهایت آرزوی منم اینه که سیاوش از این بیماری نجات پیدا کنه، اما آیا این عمل صددرصد با موفقیت همراهه؟ هیچ خطری تورو تهدید نمی کنه؟
اگه تطابق بافتی وجود داشته باشه، موفقیت این عمل صد در صده و در ضمن هیچ خطری هم منو تهدید نمیکنه. راجع به همه اینا توی اون مقاله توضیح داده شده
 .
بسیار خوب. من می خوام اون مقاله رو بخونم
.
ستاره سری تکان داد و بی درنگ از جا برخاست. از اتاق خواب خارج شد و دقیقه ای بعد همراه با مجله به آنجا بازگست. آن را به دست کامیار داد و او مشغول خواندن شد. ستاره به او چشم دوخته بود و می خواست از حالت چهره اش اندیشه اش را بخواند. کامیار مطالب مقاله را با دقت و با وسواس خواند و وقتی آن را به کناری گذاشت با چهره ای آرام و مهربان به همسرش لبخند زد وگفت
:
از نظر من هیچ اشکالی نداره ستاره. حالا که می تونی به برادرت کمک کنی این کارو بکن
.
ستاره خوشحال و هیجان زده از شنیدن جواب دلخواهش به سوی کامیار رفت، سرش را به بازوی او تکیه داد و گفت
:
متشکرم کامیار، خیلی ممنونم

کامیار دستهایش را محکم دور شانه های او حلقه کرد و گفت
:
امیدوارم شرایط کمک به سیاوشو داشته باشی، بهتره تا دیر نشده این کارو بکنی
.
اول باید با دکترش صحبت کنیم، می خوام مطمئن بشم که می تونم این کارو انجام بدم. بعد با خودش صحبت می کنم، ممکنه لجبازی کنه. تو که اونو می شناسی

کامیار لبخندی از رضایت به لب آورد و گفت
:
البته که می شناسمش. همین فردا بعدازظهر می ریم پیش دکتر محمودی. بهتره صبح یه زنگ بزنی و وقت بگیری

ستاره با قدردانی نگاه با محبتش را به چهره آرام او دوخت و گفت
:
تو مرد نازنینی هستی کامیار، بی نهایت از تو متشکرم
.
کامیار با نوازش موهای او گفت
:
احتیاجی به گفتن این حرفا نیست. سیاوش خیلی به گردن من حق داره. حالا که تو می تونی کمکش کنی من چرا باید مانع بشم؟
و بعد با حسرت به اونگاه کرد و گفت
:
کاش من می تونستم این کارو انجام بدم
.
فرقی نداره عزیزم، یکی باید این کارو انجام بکنه، اما مهم نیس که طرف کی باشه. دعا کن که از عهده اش بربیام
.
می دونم که برمیای. حالا منم مثل تو امیدوارم
.
متشکرم
.
و بعد سرش را به سینه او تکیه داد و گفت
:
می دونی که مجبور می شم برای مدتی تو و آیدا رو تنها بذارم؟
کامیار تبسمی کرد و گفت
:
مجبور نمی شی چون تصمیم دارم هرجا که تو رفتی من و دخترمونم همراهت باشیم. نمی خوام در او لحظات تنهات بذارم، این تنها کاریه که من م یتونم انجام بدم
.
ستاره بازهم چشمانش پر از هیجان و اشتیاقش را به او دوخت و گفت
:
مرسی کامیار، تو خیلی خوبی، خیلی دوستت دارم

منم تورو دوست دارم، دیگه فکر هیچ چیز رو نکن. همه چی درست می شه، مطمئنم
.
منم مطمئنم و بازم متشکرم.

با مرجعه به دکتر محمودی و خبردار شدن پریمهر و مسعود، قضیه حالت جدی تری به خود گرفت. دکتر محمودی گفت که خودش قبلا راجع به این موضوع با سیاوش صحبت کرده و چنین پیشنهادی را به او داده است، اما سیاوش زیر بار نرفته و حاضر نشده که اعضای خانواده اش را به خاطر خود به دردسر بیندازد. مسعود و پریمهر نیز بسیار به هیجان آمده و امیدوار شده بودند و اکنون باید جریان را به اطلاع سیاوش و پریوش نیز می رساندند. پریوش داشت در آپارتمانشان به یکی از نوارهای بسیاری که سیاوش در آنها با فرزندی که هنوز به دنیا نیامده بود سخن گفته و از خیلی چیزها برایش حرف زده بود گوش می کرد. بیم آن می رفت که او تا تولد فرزندشان زنده نماند و به همین دلیل می خواست توسط این نوارها با فرزندش ارتباط برقرار کند. در این نوار او در مورد چگونگی علاقمند شدنش به پریوش و همچنین درباره خاطرات دوران کودکی اش حرف زده بود و پریوش در حین گوش سپردن به این مطالب اشک می ریخت. در کنار سیاوش هیچ گاه به مرگ نمی اندیشید، بلکه سعی می کرد با تظاهر به خونسردی باعث آرامش او شود، اما هرگاه که تنها می شدف اندیشیدن به این موضوع که آیا ممکن است در یکی از همین روزها او را از دست بدهد بی تابش می کرد
سیاوش پنج سال مقاومت کرده بود، اما هیچ معلوم نبود که فردا چه اتفاقی روی خواهد داد. شاید فردا او نباشد. این فکر پریوش را دیوانه می کرد. بخصوص در این روزها که آنها در انتظار تولد فرزندشان نیز بودند، او نسبت به این مساله حساستر شده بود و وجود این نوارها نگرانترش می کرد. هرگاه که سیاوش نوار جدیدی را پر می کرد، او حس می کرد که زمان جدایی نزدیکتر شده است و از این اندیشه قلبش میکرفت. اشکهایش را از صورتش زدود و سعی کرد خود را آرام کند
.
تلفن زنگ زد و پریوش گوشی را برداشت و با شنیدن صدای پریمهر گفت
:
حالتون خوبه خاله جون؟