سرور فهمید که با همه هوشیاری راه را عوضی آمده و به جای این که به شهر نزدیک شود، از راه دور افتاده است، چه آنجایی که شب گذشته توقف کرده بودند بیش از سه چهار فرسخ با شهر فاصله نداشت. سرور از میزبان خواهش کرد که اسبش را حاضر کند تا به حرکت ادامه دهد. میزبان گفت:
در این حوالی آبادی ای نیست که شما بتوانید شب خود را به آنجا برسانید. بهتر است امشب همین جا توقف کنید و فردا صبح قبل از طلوع آفتاب راه بیفتید.

سرور با خود فکر کرد :
  اگر آن زن و مرد خبیث بخواهند مرا تعقیب کنند ، حتما" به اینجا نمی رسند ، چون گمان می کنند من از راه مستقیم به شهر رفته ام . بهتر است امشب همین جا بمان و فردا حرکت کنم .  
میزبان مهمان نواز از این که سرور دعوتش را پذیرفته بود بی نهایت خوشحال شد و فورا" خود را به خانه دوستان و آشنایانش رساند و عده ای از آنها را برای شام دعوت کرد . او می خواست به این وسیله اهمیت خود را به رخ اهل ده بکشاند . ورود یک جوان زیبای اعیان برای او افتخار بزرگی محسوب می شد .
از غروب آفتاب کم کم مهمانها جمع شدند و هر یک با تعجب زیاد به زیبایی فوق العاده جوان تازه وارد خیره شده بودند . جوان ها با حسرت و غبطه به او نگاه می کردند . پیرمردها هر کدام سعی داشتند که طرف صحبت او قرار گیرند . سرور خوب با اخلاق دهاتی ها آشنا بود و می دانست چه صحبت هایی به مذاقشان خوش می آید و باب طبعشان است ، این بود که همه را مجذوب حرفهای خود کرده بود .
همه مهمانها یکی پس از دیگری از او خواهش می کردند که چند شب دیگر آنجا بماند و مهمان آنها باشد . سرور که از این همه محبت متاثر شده بود با خود گفت :
  من چرا باید از محیطی به این باصفایی بروم ؟ در شهر امثال آن پیرزن مکار و آن مرد رذل و کثیف فراوان هستند . پسرعموی بیچاره مرا هم یک دختر شهری از راه به در کرد و آرزوهای مرا به باد داد . این پیرزن دمامه هم که خود مرا آواره بیابان ها کرد .  
در جواب یکی از ریش سفیدها که از اوضاع شهر از او سوال کرد گفت :
من اهل شهر نیستم و از هر چه شهری و شهرنشین است بیزارم . راستش من پسرعموی علیرضا خان هستم .
بسیاری از اهالی ده نام علیرضا خان را شنیده بودند و برایش احترام خاصی قائل بودند . کدخدا آنچه که در توان داشت برای پذیرایی از سرور فراهم کرده بود تا فردای آن شب ضیافت مخصوصی به افتخار پسرعموی علیرضا خان بدهد . چندین گوسفند کشته بودند و دود آشپزخانه به آسمان می رفت و همه اهالی ده دلشان برای خوردن شام و ناهار مفصلی صابون زده بودند .
در خانه کدخدا صحبت گل انداخته بود و همه شاد و خوشحال بودند که ناگهان یکی از جوانان با اضطراب خاصی وارد اتاق شد و یکسر به طرف کدخدا رفت . سرور زودتر از همه متوجه ورود او شد و دلش فرو ریخت ، از خود پرسید :
  یعنی چی شده ؟  
جوانک جلوی کدخدا رسید و دو زانو نشست و آرام موضوعی را به او گفت . در تمام مدتی که حرف می زد لحظه ای چشم از سرور بر نمی داشت . کدخدا هم آب دهانش را پشت سر هم فرو می داد استغفار می فرستاد . بعد هم سر در گوش پیرمرد بغل دست خود گذاشت و ظرف یک دقیقه همه حضار با حیرت به سرور خیره شده بودند .
دختر بیچاره زیر فشار این نگاه ها دچار حال عجیبی شده بود و مرتبا" از خود می پرسید :   چه اتفاقی افتاده ؟ بالاخره کدخدا از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت و با اشاره دست چند نفر از پیرمردها و ریش سفیدها را احضار کرد .
پائین عمارت یک زن و یک مرد در حالی که هنوز دهانه اسبهایشان را در دست داشتند ، ایستاده بودند و جمعیت زیادی دور آنها جمع شده و سوال پیچشان کرده بودند . مرد با شور و حرارت جواب سوالات آنها را می داد و زن یکریز اشک می ریخت و می گفت :
چه رسوایی بزرگی . دختر من میان مردها نشسته . چه خاکی بر سرم بریزم و سرزنش دوست و دشمن را چگونه تحمل کنم ؟

ملیحه و جلال نمی دانستند سرور از کدام طرف رفته است . مدتی راه رفتند تا سرانجام به دو راهی ای رسیدند که یک راهش به شهر و راه دیگر به دهات می رفت . جلال هر دو راه را می شناخت ، ولی نمی دانست کدام یک را انتخاب کند . ملیحه گفت :
حتما" به طرف شهر رفته .
جلال هم همین اعتقاد را داشت و پس از مدتی مشورت وارد جاده شهر شدند ، اما جلال با کمال تعجب حس کرد اسبش با آن روشی که تا به حال راه می رفت جلو نمی رود . اسب ملیحه هم همین طور بود . این حیوانات راهوار که تا به حال با سرعت پیش می رفتند ، حالا به شلاق احتیاج داشتند . ناگهان جلال عنان اسب را کشید و سر آن را برگرداند و اسب را آزاد گذاشت . اسب با سرعت به راه افتاد . ملیحه از جایی که ایستاده بود فریاد زد :
مگر دیوانه شده ای ؟ کجا می روی ؟
صدای قهقهه جلال بلند شد . اسب را نگه داشت و فریاد زد :
برگرد . ما راه را عوضی می رویم .
ملیحه چون دید که جلال ، سر اسبش را برگرداند ، نزدیک او رفت و پرسید :
از کجا فهمیدی که ما راه را عوضی می رویم ؟
این اسبها از بهترین اسبهای عربی هستند . مادیانی که سرور سوار آن بود مادر این دو اسب است و این سه اسب با هم انس دارند . این حیوانها بوی مادرشان را می شناسند . ما هم اختیار را به دست آنها می دهیم تا زودتر ما را به سرور برسانند .
ملیحه در مقابل منطق جلال تسلیم شد و او هم اسب را آزاد گذاشت . اسبها با قدم های تند و مرتب در کنار هم پیش می رفتند . آفتاب تازه غروب کرده بود که خود را نزدیک آبادی بزرگی که دیوارهای آن از دور معلوم بود دیدند . ناگهان اسب جلال بر سرعت خود افزود و شیهه بلندی کشید . جلال به ملیحه گفت :
اگر اشتباه نکرده باشم سرور در این آبادی است . خودت را حاضر کن که نقشت را درست بازی کنی.
بمحض ورود به آبادی ، ملیحه به اولین شخصی که سر راهش قرار گرفت ، نشانی های سرور را داد و پرسید آیا چنین مسافری به ده نیامده است ؟
مرد که در مهمانی شب قبل حضور داشت پس از اندکی تامل گفت :
دیروز جوانی که پسرعموی علیرضاخان است وارد ده شده . اتفاقا" مادیان او خیلی شبیه این کره مادیان ها است . الحق که چه جوان خوبی است . امروز همه ده برای ورودش جشن گرفته اند .
ملیحه در حالی که اشک می ریخت گفت :
حدس شما درست است . مادیان او مادر همین اسبهاست ، ولی بدبختی ما این است که دخترمان دیوانه است . مهمان شما مرد نیست . او دختر ما بدبخت هاست . این مرد بیچاره ای را که می بینی پدر اوست . واقعا" نزدیک است از دوری دخترش دیوانه شود . این دختر آبروی ما را پیش همه برد . تو را بخدا زودتر ما را به او برسان .
جوان دهاتی که از شنیدن این حرفها نزدیک بود عقل از سرش بپرد با چشمهای از حدقه در آمده جلال و ملیحه را نگاه می کرد و همان طور بر جای خود ایستاده بود . باز ملیحه گفت :
چرا معطلی ؟ زود باش ما را هدایت کن . مگر نمی بینی چه حالی داریم ؟
زن مکار بقدری گریه و زاری کرد و آن قدر حرفهای خود را با قسم و نفرین و دعا آمیخت که جوان دهاتی یقین کرد راست می گوید و آنها را جلوی منزل کدخدا برد و خودش سراسیمه برای رساندن این خبر بزرگ و عجیب به کدخدا رساند .
کدخدای ساده دل که در عمرش با چنین مسائلی روبرو نشده بود با اضطراب خود را به پائین پله ها رساند و با ملیحه و جلال سلام و احوالپرسی کرد . ملیحه با گریه گفت :
کدخدا . دستم به دامنت . دختر ما دیوانه شده و سر به بیابان گذاشته است . در شب عروسیش فرار کرده و ما بیچاره ها را سرگردان ساخته است . چطور نفهمیدید او دختر است ؟ مگر شکل او نشان نمی دهد ؟
کدخدا پشت سر هم استغفار می فرستاد و وقتی حرف ملیحه تمام شد گفت :
ما که در این دو روز علامتی از جنون در او ندیده ایم . بعلاوه اهل ده هم ایل و تبار او را می شناسند . او پسرعموی علیرضا خان است .
ملیحه از وسط جمعیت خود را بیرون کشید و فریاد زد :
پسر عمو کیست ؟ من می گویم این دختر من است . این که اشکال ندارد . اتاق را خلوت کنید ، دو نفر زن را بفرستید او را ببینند ، اگر حرف من دروغ بود ، خونم به شما حلال است . چرا رحم نمی کنید . مگر پدر بدبختش را نمی بینید که از این بی آبرویی چه حالی پیدا کرده است و نزدیک است سکته کند ؟

مردم از مشاهده اشکهای ملیحه تحریک شده و بینشان اختلاف افتاده بود.یکی از ریش سفیدها که همراه کدخدا بود گفت:
این که کار مشکلی نیست.دو نفر پیرزن را می فرستیم او را ببینند.اگر دختر بود معلوم است که حرف این زن بیچاره درست است.اگر هم دروغ گفته باشند حق هر دوشان را کف دستشان می گذاریم.
ملیحه گفت:
خدا عمرا بدهد.همین کار را بکنید و ما را از بدبختی نجات دهید.ما چندین فرسخ راه آمده ایم و نزدیک به مردن هستیم.فرسنگها راه را زیر آفتاب سوزان در بیابانهای بی آب و علف طی کرده ایم.خدا می داند این چند روز که این دختر گم شده است،ما چه حالی داریم.باز خدا را شکر که راه را پیدا کردیم و آمدیم.اگر خدای نخواسته او را نمی یافتیم...؟حتما یا جانورهای بیابان او را پاره می کردند یا دزدان به هوای جواهراتش که برداشته و فرار کرده،نابودش می کردند.
برای کدخدای ساده دل هیچ تردیدی باقی نمانده بود که جوان میهمان،دختر این زن و مرد است،اما برای اطمینان بیشتر گفت:
خیلی خب خواهر.این قدر داد و بیداد نکن.فقط بگو اسم دختر شما چیست و الان ما باید به چه اسمی او را صدا کنیم؟
جلال در مقابل این سوال دستپاچه شد،ولی ملیحه بدون معطلی گفت:
اسم دخترم سرور است!سرور!خدا مادرش را بکشد.چه زحمتها کشیدم و چقدر بیخوابی احمل کردم و یک دختر مثل دسته گل بزرگ کردم که آفتاب و مهتاب هم رویش را ندیده.حالا با لباس مردانه میان صد نفر مرد اجنبی نشسته.آبرویمان رفت.دیگر نمی توانیم سرمان را بلند کنیم.شما را به خدا این پدر بیچاره اش را تماشا کنید و به حال ما رحم بیاورید.خداوند هیچ یک از شما را به این درد دچار نکند.
کدخدا به اتاقی که سرور نشسته بود رفت و گفت:
بلند شو دختر جان.پدرو مادرت دنبالت امده اند.
سرور فریاد زد:
پدرو مادر من؟انها از هر جا که امده باشند فعلا پایین عمارت و جلوی در خانه ایستاده اند.
سرور از شنیدن اسم خودش یکه خورد و احساس کرد دنیا دور سرش می چرخد.در یک ان به نقشه ملیحه و جلال پی برد.فریا دزد:
کدخدا بیا جلوتر تا بگویم که این زن و مرد بدجنس بدترین ادمهای روی زمین هستند.بله من دخترم و اسمم هم سرور است،ولی دختر این خیانتکاران نیستم.من دختر عموی علیرضا خان هستم و اینها به طمع پول و جواهراتم دو شب پیش در بیابان قصد جان مرا کردند و من از دستشان فرار کردم.حالا این نقشه را کشیده و خودشان را به اینجا رسانده اند و مرا دختر خود معرفی می کنند که جواهراتم را بربایند.
هر قدر سرور بیشتر حرف می زد کدخدا به صحت گفته های زن و مرد بیشتر یقین می کرد و جنون سرور برایش مسلم تر می شد.بالاخره پیش خود گفت:صحبت یا یک دیوانه نامحرم بیشتر از این صلاح نیست.باید او را به دست پدرو مادرش بسپارم.
ضمن اینکه می خواست از در خارج شود گفت:
بخدا من دلم خیلی برای شما می سوزد و دعا می کنم که خداوند شما را معالجه کند.خوب نیست دختر پدرو مادرش را اذیت و آواره کوه و بیابان کند.هیچ وقت والدین دشمن دخترشان نمی شوند.شما این فکر را که انها می خواهند شما را بکشند از سر دور کنید،الان می گویم پیشتان بیایند تا خیالتان راحت شود.
و اعتنایی به داد و فریا د واعتراض سرور نکرد و رفت.سرور از شنیدن حرفهای کدخدا چنان دچار حیرت و ترس وو حشت شد که برای یک لحظه،پاک خودش را باخت و پشت سر کدخدا،آرام از پله ها پایین امد و مقابل جمعیت ایستاد و در دل گفت:
خدایا به تو پناه می برم.
ملیحه و جلال در کناری ایستاده بودندو هنوز دهنه های اسبهایشان را در دست داشتند.دهاتی ها هم با اضطراب منتظر شنیدن نتیجه از زبان کدخدا بودند.کدخدا مثل یک قاضی سینه اش را صاف کرد و آرام و شمرده گفت:
رفقا!متاسفانه این زن و مرد راست می گویند.جوانی که از دیروز مهمان ماست و خود را پسر عموی علیرضا خان معرفی کرد،دختر این زن و مرد است.گرچه ما حرکتی حاکی از دیوانگی از او ندیده ایم،ولی همین که دختر است و خودش را مرد معرفی کرده،دلیل دیوانگی اوست.
همه اهل ده از این که دختری به این جوانی و قشنگی دیوانه شده است،افسوس می خوردند.برای همه یقین حاصل شده بود که سرور دختر دیوانه آن زن و مرد است،فقط حبیب که از ساعت اول میزبان سرور بود و او را به خانه خود برده و نسبت به سایر اهالی ده فهمیده تر بود،ابدا نمی توانست قبول کند که مهمان او دیوانه باشد،بخصوص انکه بین جوانی به آنخ وبی و زیبایی و جلال و ملیحه هیچ شباهتی نمی دید.
کدخدا حرفهایش را تمام کرد و گفت:
ما مجبوریم این دختر را به دست پدر و مادرش بسپاریم.
حبیب جمعیت را شکافت و جلو امد و گفت:
کدخدا ما کار نداریم که این جوان دختر است یا پسر،ولی هیچ نمی توانیم قبول کنیم که او دیوانه باشد.همه شماها از دیروز تا به حال حرفهای او را شنیده اید.کدام حرفش به ادم دیوانه شبیه بود؟تا چند دقیقه پیش همه شماها به حرف های او احسنت و افرین می گفتید چطور شد که به این زودی رای به دیوانگی او می دهید؟من کاری ندارم که این زن و مرد،پدر یا مادر او هستند یا نه،اما نمی توانم قبول کنم مهمان ما دیوانه است.به نظر من بهتر است انها را رو به رو کنیم ببینیم چه می گویند.نمی شود که ندیده و نشناخته مهمانمان را به دست انها بسپاریم.
جلال و ملیحه که تا به حال خود را پیروز می دانستند با اضطراب به هم اشاره کردند که اگر اوضاع خیلی وخیم شد فورا روی اسبها بپرند و فرار کنند.کدخدا ابدا خوش نداشت کسی روی حرفش حرف بزند و با لحن امرانه ای گفت:
حبیب!تو همیشه عادت داری بین مردم تفرقه بیندازی.اگر این دختر دیوانه نبود لباس مردانه نمی پوشید و خودش را مرد معرفی نمی کرد.نمی بینی پدرو مادرش چه خون دلی می خورند؟چرا حرف بی ربط می زنی؟
ملیحه که از حرفهای کدخدا جرات پیدا کرده بود خطاب به حبیب گفت:
خیر ببینی ای جوان.تو که از حال و روز یک پدرو مادر خبر نداری و نمی دانی ما بیچاره ها چطور می سوزیم.ما بچه خود را خوب می شناسیم و دلمان بیشتر از همه برایش می سوزد.چه کنیم که عقلش کم شده و تا به حال بیشتر از ده دفعه ما را گذاشته و فرار کرده و اینجا و انجا رفته و ما را سرگردان کرده است.از اینجا تا شهر که راهی نیست بفرستید تحقیق کنید.همه ما را می شناسند.ما مردم با ابرویی هستیم.
ملیحه ضمن گفتن این حرفها چنان اشکی می ریخت که تمام جمعیت متاثر شده بود و دیگر کوچکترین تردیدی در صحت گفته های او نداشتند.کدخدا وقتی اشک ریختن ملیحه را دید،با حالتی تاثر آمیز گفت:
بی بی گریه نکن.من دخترت را صحیح و سالم دستت می سپارم،اما سفارش می کنم که همین فردا یک دعای بیوقتی برایش بگیرید.حتما دست از ما بهتران در کار است.
ملیحه با قیافه محزونی گفت:
خدا عمرتان بدهد.چشم همین فردا این کار را می کنیم.
کدخدا رو به جمعیت کرد و گفت:
شما هم امروز بی جهت از کارتان افتادید.بروید خانه هایتان استراحت کنید.من هم این زن و مرد بدبخت را می برم تا کمی استراحت کنند.
جمعیت که دلشان را برای شام صابون زده بودند با بی میلی متفرق شدند،ولی عده ای هم دنبال کدخدا و ملیحه و جلال وارد حیاط شدند.
حبیب بیچاره که ابدا حاضر به قبول دیوانگی مهمانش نبود با عصبانیت زیاد دنبال کدخدا می رفت و چند نفر هم که کنجکاوتر از بقیه بودند عقب سر آنها حرکت می کردند.
هنگامی که کدخدا با ملیحه و جلال وارد اتاق شدند،چشم سرور که به انها افتاد،گفت:
ای خیانتکاران بی شرم.اینجا هم امدید؟از جان من چه می خواهید؟دست از سرم بردارید.
ملیحه اشک ریزان گفت:
می بینید چطور از ما بیزار است؟آدم این درد را به که بگوید که دختری که با هزار زحمت بزرگش کرده ایم از ما بدش می آید؟
آن وقت به طرف سرور رفت و آغوشش را باز کرد و مزورانه گفت :
بیا دختر جان. کجا فرار می کنی؟ به خدا قسم اگر ماهی شوی و به دریا بروی از تو صرف نظر نمی کنم. تو همه هستی و زندگی من هستی. از جانم می گذرم و از تو نمی گذرم. تو یگانه دختر من و تنها آرزوی من هستی.
چرا این طور...؟