-چرا حرفت رو نزدي،مي خواي چي؟پاهام رو به كف ماشين كوبيدم و گفتم:اين درو باز كن،من هر چي دوست داشته باشم مي گم دوست نداشته باشم نمي گم.حامي صندليش رو به حالت افقي درآورد و گفت:مثل بچه هاي لوس...من تا حرفم رو نزنم كسي از اين ماشين پياده نمي شه.حامي ساعدش رو روي پيشانيش گذاشت اما شك دارم اون چشما در پوشش ساعد بسته باشه،دكمه شيشه اتوماتيك رو زدم اما كار نكرد.عصبي و كلافه بودم و از شدت خشم گريه ام گرفته بود،چه حماقتي كردم سوار ماشينش شدم.به حامي نگاه كردم و از آرامشش عاصي تر شدم،بعد خم شدم و به اميد پيدا كردن چيزي شبيه قفل فرمان(طناز هميشه قفل فرمان رو زير صندلي مي ذاشت)مي خواستم با اون شيشه رو بشكنم.اگر به ماشين گران قيمت حامي خسارتي وارد مي شد برايم لذت بخش بود اما چيزي زير اين صندلي لعنتي نبود.هوا ديگه كم كم روشن شده بود و بر تعداد خودروها افزوده مي شد.سرخي نوري كه از پشت تابيده مي شد توجه ام را جلب كرد و به پشت سر نگاه كردم،چراغ گردون گشت پليس بود.جرقه اي در ذهنم روشن شد و دوباره به حامي نگاه كردم،خودم رو به موش مردگي زدم و گفتم:-شما برديد،امرتون رو بفرماييد من سراپا گوشم...آقا حامي بيدار شيد،خانواده ام نگران مي شن.حامي دستش رو از روي چشمش برداشت و گفت:اين كار رو از اول مي كردي.بعد صندليش رو در حالت عمود قرار داد،نگاهش كردم و گفتم:-پس اول حرف منو گوش بديد،من از شما و پدرتون متنفرم و اينو هيچ وقن فراموش نكنيد.حامي از خشم سرخ شد و گفت:اسفنديار،پدر من نيست.ماشين پليس داشت نزديك مي شد،مقنعه ام را زماني كه ماشين پليس هم تراز با ماشين حامي قرار گرفته بود،از سرم كشيدم و ماشين گشت مقابل ما توقف كرد.حامي گيج و مبهوت از حركت عجيب غريب من حتي ماشين پليس را نديد،وقتي مامور پليس به شيشه پنجره سمت حامي كوبيد او تكان شديدي خورد.حامي-بله.مامور پليس-پياده شيد.هر دو پياده شديم،مامورها حامي را تفتيش بدني كردن و بعد مدارك ماشين رو خواستن اما زماني كه گفتن با خانم چه نسبتي داري تازه فهميدم چه كار خطرناكي كردم.قبل از حامي،گفتم:طنين-بدترين نسبت دنيا،ايشون همسر من بيشعور هستن.بيچاره حامي از شوك اول بيرون نيومده حالا دومين ضربه رو خورده بود،سعي كردم چشم تو چشم با مامور حرف بزنم تا قافيه رو نبازم.-سوتفاهم نشه ها جناب اما مرد جماعت حرف تو كله اش نمي ره،يكي نيست به اين آقا حالي كنه من ديگه نمي خوام ببينمش چه برسه تحملش كنم.حالا ديگه اعتماد به نفسم رو بدست آورده بودم،چشمم را به حامي دوختم و گفتم:من ديگه با تو زندگي نمي كنم،شما بفرما غلام حلقه بگوش خواهر جونت باش،بيچاره پير شدي اما هنوزم مثل بچه ها از خواهر و مادرت كسب تكليف مي كني.حامي-من فقط...طنين-شما فقط چي آقا،تا الان تحمل كردم ولي ديگه بسمه.من به خاطر تو خيلي گذشت كردم ولي از كارم نمي تونم بگذرم.مامور-خانم...آقا لطفا اختلاف خانوادگي تون رو ببريد منزل و به دعواتون ادامه بديد،ميون انظار جاي اينطور كارا نيست.طنين-منزل آقا؟صد سال ديگه جاي من توي اون خونه نيست...اصلا جناب اين وقت صبح من جرات نمي كنم كنار خيابون منتظر تاكسي بمونم،منو تا يه جايي مي رسونيد.مامور نگاهي به همكارش كرد و گفت:ما در حال خدمت هستيم...خلاف مقررات.طنين-فكر كنم حفاظت از جان و ناموس ملت برعهده شماست و اين هم نوعي ايجاد امنيته...فقط تا جايي كه من بونم آژانس بگيرم.مامور-باشه بفرماييد...طنين-صبر كنيد وسايلم رو بردارم.به سوي ماشين حامي برگشتم و به محض پيدا كردن فرصت كه با حامي تنها شدم گفتم:-ديدي بدون اينكه حرفت رو بشنوم از اين ماشين پياده شدم.حامي دستي به موهايش كشيد و بعد از يك نگاه خيره گفت:-خيلي فيلمي...هوم...من باورم شد چه برسه به اين بنده خداها...خيلي لجباز و چموشي اما من لجبازترم.-فعلا كه جستم بعد رو بيخيال،اما مرد باش و كاري به احسان و طناز نداشته باش.-مطمئن باش من مستقيم وارد مي شم و ضربه فني ات مي كنم،هيچ وقت در عمرم از قرباني استفاده نكردم.يك لبخند پر تمسخر به حامي زدم و دستي به نشانه خداحافظي برايش تكان دادم.***وقتي بيدار شدم به ساعتم نگاه كردم،ساعت چهار بعد از ظهر بود.دوباره دراز كشيده و دستم را زير سر گذاشتم و به سقف خيره شدم و به اتفاق صبح فكر كردم،با يادآوري قيافه حامي موقع خداحافظي نقش يه لبخند روي لبم بسته شد كه به من نيرويي مضاعف داد.روي تخت نشستم و دستم را به طرفين باز كردم و از پنجره به بيرون نگاه كردم،خورشيد داشت كم كم دامنش رو جمع مي كرد.از اتاق كه بيرون اومدم صداي طناز رو شنيدم كه داشت با تلفن صحبت مي كرد،به طرف دستشويي رفتم و دستم به دستگيره نرسيده بود كه اسم خودم رو از دهان طناز شنيدم.-طنين...نه البته صبح اومد،من خواب بودم...حالا چي شده...برادرت...فرانكفورت چيكار مي كرد...تو از اين سفرهاي كاري نري ها،من صاقت دوريتو ندارم...درست مثل طنينه...خب بقيه اش...آخه حرفاي خودمون تموم شده...نه عزيزم،مي خوام صداتو بشنوم و محتوي حرفا مهم نيست...نه بخدا،به حرفات گوش مي كردم...محور حرفاشون از من دور شد،به دستشويي رفتم و داشتم مسواك مي زدم كه صداي در دستشويي اومد و همزمان با اون صداي طناز رو شنيدم.-طنين اونجايي؟در رو باز كردم و گفتم:ها.-ايش،دهنت رو بشور حالم بد شد...مرجان پاي تلفنه،از صبح چند بار زنگ زده.سري تكان دادم و به دستشويي برگشتم تا دهنم رو بشورم،حتما از شدت فضولي خوابش نبرده.با حوله اي كه صورتم رو خشك مي كردم از دستشويي بيرون اومدم و قبل از برداشتن تلفن،حوله رو دور گردنم انداختم.-الو.-كوفت،خبر مرگت چقدر مي خوابي.-همهومثل تو مشكل ندارن كه خسته بودم گرفتم خوابيدم.-مشكل من چيه؟كي گفته من مشكل دارم.-لازم نيست كسي بگه،عالم و آدم مي دونن.-به جاي مزه پروني بگو اين يارو چيكارت داشت.-تو كي مي خواي يادبگيري كه نبايد تو مسائل خصوصي ديگران دخالت كني.-نمي فهمي اگر مي فهميدي من غم نداشتم،ديوونه مي خوام كمكت كنم.-مددكارم بودي و من نمي دونستم.-نه خير يه همكار دلسوزم،تو كه رفتي پشت سرت ارسيا اومد،ديده بود با اون رفتي مي دوني چي گفت.-نه نمي دونم.-بايد هم مسخره كني،ما رو باش براي كي دل مي سوزونيم.جلوي خنده ام را گرفتم و گفتم:مسخره نمي كنم،بگو گوش مي كنم.-فواد عقيده داشت اين يارو برات مزاحمت ايجاد مي كنه،مي گفت تو خيلي از طرف مي ترسي و تو فرانكفورت هم با هم داشتين جروبحث مي كردين.آره طنين با هم جروبحث مي كردين؟-داره جالب مي شه،خب بقيه اش.-هيچي ديگه گفت فكر كنم اين فاميل فرضي،خانم نيازي رو داره تهديد مي كنه و خانم نيازي بايد تو مشكل بزرگي افتاده باشه.-خب شما دو تا كاراگاه برجسته چي كشف كردين،بگو ببينم تو موسيو پوارو بودي يا فواد.-لوده مسخره،ما داريم اينجا براي تو جلز و ولز مي زنيم اون وقت تو اونجا نشستي هرهر و كركر مي كني.-آخه من به شما دو تا آدم سبك مغز چي بگم!چه قشنگ يه اتفاق ساده رو بزرگ مي كنيد،يه خورده سير داغ و پياز داغ هم چاشني كردين و با سالاد و ماست و مخلفات برام سرو مي كنيد بعدش هم مي خوايد به شما نخندم.-حالا من به درك،يكي نيست به اين فواد بدبخت بگه ديگي كه براي تو نمي جوشه كله سگ توش بجوشه.-حالا تو چرا داغ كردي؟-كاري نداري من مي خوام برم استراحت كنم،تو از صبح كپه مرگت رو گذاشته بودي ما اينجا برات عزاداري مي كرديم و اشك مي ريختيم...كاري نداري.-از اول هم كاري نداشتم تو مزاحم شدي.از صداي تق توي گوشي فهميدم كه مرجان از دستم كفري شده و تلفنو قطع كرده،كاش قيافه اش رو مي ديدم و يه دل سير مي خنديدم.

-طنين خانم حواست كجاست،تو خواب راه مي ري.
-مرجان،تويي،ترسيدم.
-چند بار صدات كردم،ماشالله چقدر هم نتد راه مي ري.
-تو فكر بودم،خسته ام مي رم زود برسم خونه.
-تو هم كه هميشه خدا خسته اي،فكر كردنت هم تمومي نداره.
-تو اگر مشغله فكري منو داشتي...كي مي شه جمعه آينده بشه.
-مردم براي نامزدي خواهرشون لحظه شماري مي كنند تو تو براي تموم شدنش.
-تو اگر جاي من بودي مي فهميدي چي مي گم بخدا از بس از اين مغازه به اون مغازه از اين پاساژ به اون پاساژ منو كشونده كه ديگه تواني برام نمونده،شبها هم اگر پرواز نداشته باشم بايد به روياپردازي خانم گوش كنم.
-نوبت تو هم مي شه...تو كه مي گفتي خونه مراسم مي گيريد پس چي شد باغ گرفتين.
-دست رو دلم نذار،منو كشت تا قبول كردم.مي گم پنجاه نفر بيشتر دعوت نكن مراسم نامزدي و عروسي كه نيست،مي گه فقط دوستاي من و احسان پنجاه نفرن و اينجا هم جا نمي شن.پنجشنبه صبح مي ريم محضر عقدشون مي كنيم و شب هم جشن مي گيريم.
-انگار زياد از اين وصلت راضي نيستي؟
-چرا،احسان پسر خوبيه.مي گم فقط خسته ام،از يه طرف اين پروازها و از طرف ديگه طناز و كاراش.من ديگه مي رم،تو ساعت چند پرواز داري.
مرجان نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
-واي ديرم شد،بقدري از من حرف كشيدي كه پاك زمان رو فراموش كردم.
مرجان با يه خداحافظي سريع رفت،جالب اينجاست كه اون از شدت فضولي ته قضيه رو بيرون نكشه ول كن نيست بعد به من مي گه از من حرف مي كشي.
***
ويلچر مامان رو داخل سالن بردم و كيفش رو روي پاهاش گذاشتم و با صداي بلند گفتم:
-تابان حاضري بريم...طناز دير شد.
تابان جست و خيز كنان از اتاقش بيرون اومد و گفت:
-چطوره؟خوبه.
يقه بلوزش رو صاف كردم و گفتم:آره...بيا سوئيچ رو بگير برو ماشين رو روشن كن گرم بشه...گوش كن تابان فقط روشن نه حركت،برو...طناز كجا گير كردي؟
به طرف اتاق رفتم،داشت محتويات داخل نايلونها رو زير و رو مي كرد.
-چيكار مي كني.
-طنين،نيست.
-چي نيست؟
-دستكش هام...همون دستكش سفيدم.
-ديشب تو جيب پشتي كيف دستي ات گذاشتي.
مثل فنر از جاش بلند شد و زيپ پشت كيف رو كشيد و گفت:
-آره اينجاست...بريم،من ديگه كاري ندارم.
-احسان نمي ياد دنبالت.
-نه،گفتم جلوي محضر همديگه رو ببينيم.
-شناسنامه،گواهي فوت پدر،حلقه،همه رو برداشتي.
-آره.
-شاهد چي؟
-به سعيد گفتم اما فكر نكنم بياد،خان عمو هم هست،تازه نوه هي خان عمو هم هست.
خان عمو،عموي مامان رو فقط در مراسم عروسي و عزا مي بينيمش آخه زياد اهل رفت و آمد نيست.از اون پيرمردهاي اتو كشيده،زمان شاه تيمسار بوده و هنوز هم در اون حال و هوا سير مي كنه.
-من هم جاي سعيد باشم نمي يام.
-طنين شلوغش نكن،سعيد خواستگاري كرد من هم جواب رد دادم ولي ديگه قرار نيست كه تا آخر عمر به خاطر اين پاسخ ردم به سعيد بشينم تو خونه و پشت پا بزنم به بختم.
-حالا وفت اين حرفا نيست،وسايلت رو بردار بريم.
طناز پالتو سفيدش رو روي بلوز و شلوار سفيدش پوشيد،درست مثل سفيدبرفي شده بود.
***
احسان جلو در محضر قدم مي زد و صورتش از سرما سرخ شده بود،با ديدن ما گل از گلش شكفت و با گفتن اجازه مي ديد،هدايت ويلچر مامان رو برعهده گرفت.مشغول معارفه و احوالپرسي بوديم كه سعيد اومد،مثل اينكه با اين قضيه كنار اومده بود.من قبلا خواهر خانم معيني فر،مهربان خانم رو ديده بودم اما برادرش رو نه.هومن و ساحل هم اومده بودن،مثل اينكه همه طايفه معيني فر از فيلم من خبر داشتن.خان عمو نيومده بود و حامي علنا از ما فاصله مي گرفت،در كنار طناز و احسان ايستاده بودم و به صحبت هاي طناز گوش مي دادم.هومن و ساخل به جمع ما اضافه شدن و هومن خطاب به من گفت:
-روزي فكر مي كردين خواهر شما با احسان ازدواج كنه.
-حتي يك درصد هم فكر نمي كردم روزي اين دو نفر با هم برخورد داشته باشن چه برسه به ازدواج.
ساحل-من همون روز اول كه شما رو ديدم به هومن گفتم اين خانم اين كاره نيست اما اين هومن موذي به مني كه همسرشم لام تا كام هيچي نگفت،هواي رفيق شفيقش حامي خان رو داشت.
هومن-من كه فكر نمي كردم كار به اينجاها بكشه.
طنين-آقاي معرفت يه توصيه دوستانه،اگر روزي به شما پيشنهاد دادن كاراگاه خصوصي بشيد قبول نكنيد.
هومن-خيلي تابلو بود.
طنين-بله از همه بدتر جناب معيني،گوشي رو كج گذاشته بودن و من تمام حرفاتون رو شنيدم.
هومن-واي اين كه آخر ضايع بازيه.
ساخل-قضيه چيه؟
هومن-من رفتم زير زبون كشي اما خانم دريف از يه واژه اميدوار كننده،از همه جالب تر اينكه من براي كمك به حامي رفته بودم و اون كلي بهم خنديد.
حامي-هومن غيبت منو مي كني.
-هومن-من،نه بابا.اصلا اين حرفا به من مياد،دختر خاله ات داشت پشت سرت صفحه مي ذاشت.
طنين-فكر كنم از اين كاراي من فقط خواجه حافظ شيرازي خبر نداره.
احسان متوجه دلخوري من شد و گفت:
-من مجبور شدم تا حدودي كه براي كسي سوال باقي نمونه توضيح بدم...
حامي رو به طناز كرد و گفت:
-منتظر كسي هستيد
-بله خان عموي مامانم.
حوصله حامي رو نداشتم و به طرف مامان برگشتم،سعيد كنار مامان و تابان بود.
طنين-چه خبر آقا سعيد گل؟
سعيد-خبرها پيش شماست كلفت باكلاس،هنوز هم به هواپيما ربا برخورد نكردي.
طنين-تو دست از مسخره بازي برنداري ها.
سعيد-چه كار كنيم ما اينيم،چه عجب از فك و فاميل جديد و پرمايه دل كندي.
طنين-فك و كاميلاي من نيستن و فاميلاي طنازن...مامان،خان عمو دير كردن.
سعيد-نگران نباش،خان عمو هم مياد.
در ورودي دقيقا پشت سرم بود و از سر شانه هايم به در نگاه كردم،خان عمو عصا به دست داشت همراه نوه اش مي اومد.همه به احترامش خبردار ايستاديم،هنوز خصلت هاي نظامي گري در وجودش بود.به عصايش تكيه داد و گفت:
-نرگس،تو هنوز از روي اين صندلي بلند نشدي.
طنين-خان عمو پاهاي مامان تحمل وزنش رو نداره،البته فيزيوتراپي نسبتا موثر بوده.
خان عمو-بچه جان تو زبون مادرت هستي.
با لبخندي ناراحتيم رو جبران كردم و گفتم:
-خان عمو اين هم از فوائد رفت و آمد زياد،مامان به علت سكته اي كرده قدرت كلامش رو هم از دست داده.
خان عمو به دهان من نگاه كرد و ناباورانه به مامان خيره شد.يادم مياد در مراسم پدر،خان عمو رو ديده بودم و او خبر از سكته مامان داشت ولي حتي يه بار به خودش زحمت نداد براي ملاقات بياد.
منشي دفتر محضر دار شناسنامه عروس و داماد و شاهدها رو براي تنظيم سند ازدواج خواست.
ان عمو روبروي ما روي صندلي نشسته بود و دو دستش رو روي عصايش گذاشته بود،پير مرد حسابي تو فكر بود.سعيد آروم كنار گوشم گفت:
-حسابي زدي تو پر پيرمرد.
-من؟نه بابا،شايعه سازي نكن از شنيدم بيماري مامان متاثر شده.
-از ما گفتن بود،پس فردا به عنوان قاتل خان عمو شناخته شدي به حرف من مي رسي.اگه اينجوري پيش بره حتما مراسم امشب به علت فوت ناگهاني خان عمو كنسل مي شه.
-خدانكنه.
-طنين اين پسره،برادر بزرگ داماد با تو خصومتي داره.
-نه چطور.
-از وقتي كه اينجا ايستادي داره بدنگاهت مي كنه،گفتم شايد با اين زبون غيرقابل كنترلت نيشش زدي.
-نيش نه،ضد حال خورده.
چهره سعيد جدي شد و گفت:
-چطور؟
-حالا بماند.
-نه جان سعيد بگو.
-امشب حسابي چشم و گوشت رو باز كن،دختر دم بخت زياده ها.
-يكبار چشم و گوشم رو باز كردم،كور و كر شدم براي هفت پشتم بسه...جان طنين،نزن تو خاكي و جوابم رو بده.
-ماجراش مفصله بعد برات تعريف مي كنم.
-الان بگو.
-الان بايد بريم تو اتاق محضر دار اما محض گل روي پسردايي گلم مي گم،آقا با همه زرنگيش از من رودست خورد.
بعد از بله گفتن طناز،صداي كف و سوت يك حال و هواي ديگه اي،به جمع داد.مامان با اشكهاي آرامش اين هياهو رو همراهي مي كرد،حلقه ها رد و بدل شد و هديه ها داده شد.طناز همراه احسان راهي آرايشگاه شد و من مامان راهي خونه،تابان هم همراه سعيد رفت تا شب با اون به باغ بياد.با مامان كه وارد خونه شديم حس غريبي بهم دست داد،طناز هنوز نرفته بود اما جاي خاليش حس مي شد.بايد كم كم خودمان رو براي رفتنش آماده كنيم حالا اون ديگه مال ما نيست،اون رو با ديگري قسمت كرديم.
مامان را روي تختش خوابوندم و خواستم بلند شم كه دستم رو محكم گرفتت.
-جانم مامان...درد داري(مامان با حركت سرش پاسخ منفي داد)مي خوايد پيشتون بمونم(چشاش رو به معني آره باز و بسته كرد)شما هم مثل من دلتنگ طنازيد(با چشم پاسخم رو گرفتم)تازه نامزد شدن كو تا عروسي كنن و برن سر خونه و زندگيشون...منم وقتي وارد خونه شديم دلم براش پر كشيد...خدا كنه خوشبخت بشه...سرظهر برم يه چيزي درست كنم بخوريم،بعدش شما استراحت كنيد تا شب سرحال باشيد.
دست مامان رو بوسيدم و دستم رو از دستش خارج كردم

هوا بقدري سرد بود كه مهمانها ترجيح دادن به جاي فضاي زمستان زده باغ به ويلاي وسط باغ پناه ببرن و اونجا جمع بشن،خوشبختانه سالنش بقدري بزرگ بود كه تمام مهمانها جا شوند.طناز با حرف گوش نكردنش باعث شد اين آبروريزي پيش بياد.خسته شدم از بس كه سر ميزها رفتم و حرفهاي تكراري زدم،بالاخره فرصت شد و سر ميز مينو نشستم.
طنين-مينو كي اومدي؟
مينو-ديروز اومدم،شنبه دوباري برمي گردم.
طنين-چيه؟نمي توني دل از گرگان بكني.
مينو-نه،نمي تونم تهران بمونم.اونجا كار پيدا كردم و مي خوام موندگار بشم.مامان و بابا مخالف اند اما مهم نيست،من به عنوان يه زن مطلقه اختيارم دست خودمه.
طنين-مينو تو چرا اينقدر بي رحم شدي؟تو كه قلبت از سنگ نبود.
مينو-اين ربطي به قلب رسول نداره،قلب اون از قلب من رئوف تره اما عقلم رشد كرده و بزرگ شده.
از حرفي كه زده بودم خجالت كشيدم،يادم نبود قلب عشقش در سينه اش مي تپد و مينو حالا عاشق قلبش شده.
نگار-ولش كن اينو طنين،رفته شمال مغزش نم كشيده...بگو ببينم اين خواهرت هونر شوهريابي رو از كجا ياد گرفته.
طنين-اينقدر از پسرها كنار گوش اين دو تا بچه خوندي كه پاك چشم و گوششون رو باز كردي.
نگار-مهم عمله،من حرفشو زدم اين دو تا عمل كردن،مينو از دست رفت و طناز هم ديگه پيداش نمي شه،سرش شلوغه.تو يه لطفي به من كن برو از بين اين همه پسر ترگل و ورگل،خوبشو سوا كن برام بيار.
مينو-مگه ميوه فروشي بره برات دستچين كنه.
نگار-ببين تا خودشون هستن همه كارها خوبه اما به من كه مي رسه مسخره ام مي كنن.
طنين-ناراحت نشو نگار،الان مي رم ببينم چه كاري از دستم بر مياد ولي فكر نمي كني اگر خودت بري وسط بهتر مي توني دستچين كني.
نگار-نه وسط در همه و ريز و درشت قاطي اند،سفارشي ها رو لاي زرورق گوشه و كنار قايم كردن.
طنين-امان از دست تو،من مي رم به مهمونا سر بزنم و اگر سفارشي به تورم خورد پست مي كنم براي تو.
از پيش خدمت خواستم يه ليوان شيركاكائو داغ برام بياره،بعد گوشه اي از سالن ايستادم و به ذهنم اجازه پروبال دادم.
-زاغ سياه كي رو چوب مي زني؟
-واي سعيد چرا مثل روج از پشت سرم ظاهر مي شي!
ليوان شيركاكائو را كه هنوز به لب نزده بودم،از دستم گرفت و سر كشيد و گفت:
-مردم چه خودشون رو تحويل مي گيرن...نگفتي به كي زل زده بودي؟
-بابا،آدم حق نداره خواهرش رو نگاه كنه و لذت ببره...بفرما شير كاكائو،تعارف نكن.
طناز با دكلته صورتي و آرايش فوق العاده اش مثل فرشته ها شده بود و در كنار احسان تو آسمونها سير مي كرد و صداي خنده سرخوشش نويد يه پيوند عاشقانه رو مي داد.سعيد با يه نفس عميق گفت:
-خدا كنه قدرش رو بدونه...
تازه فهميدم چه كردم،دست رو زخم دل سعيد گذاشته بودم گفتم:
-تو كجا مي پري نيستي،نكنه شيطون سر و گوشت مي جنبه.
-من؟دست بردار طنين،اين وصله ها به من نمي چسبه.
-حالا من مي چسبونم،دنبالم بيا.
-خدا رحم كنه،برام چه خوابي ديدي؟
-خدا بهت رحم كرده چه جورم.
سعيد را سر ميز نگار و مينو بردم و گفتم:
-بچه ها اينم پسردايي گل و گلاب ما،مي تونم امانت بذارم سر ميزتون و برم به كارم برسم.
نگار-البته خواهش مي كنم بفرماييد...فقط اگه آقا گرگه اومد و بردش و خوردش،كاري از دست ما برنمي ياد.
سعيد-اگر روباه مكار گولم نزنه آقا گرگه نمي تونه كاري كنه.
تابان دوان دوان به سويم اومد و گفت:
-طنين،موبايلت داره زنگ مي خوره.
-ببخشيد بچه ها...ببينم تابان،گوشيم دست تو چيكار مي كنه؟
-ا...خودت دادي به طناز زنگ بزنم،يادت نيست ديركرده بودن.
-خوب برو...بله بفرماييد.
-سلام طنين،خوبي؟
-واي مرجان تويي،ممنون خوبم،تو چطوري؟
-خيلي بد،من اگر شانس داشتم شب نامزدي خواهرت اين پرواز لعنتي بهم نمي خورد.
-قربونت برم،خودتو ناراحت نكن.
-مي تونم با طناز حرف بزنم،مي خوام بهش تبريك بگم.
-فدات شم،گوشي.
به سمت جايگاه عروس و دوماد رفتم تا گوشي رو به طناز بدم.از دل مرجان خبر داشتم و مي دونستم چقدر ناراحته،اخلاقش اين بود و مي خواست سر از همه چيز در بياره.اگر امشب اينجا بود براي خيلي از والاتش جواب پيدا مي كرد،مخصوصا اونايي كه درباره حامي بود.
گوشي را به طناز دادم و گفتم:مرجانه...
خواستم سرميز بچه ها برگردم كه احسان گفت:
-كجا خواهر خانم؟
-مي رم پيش مهمونا.
-امشب ما رو تحويل نمي گيري...حالا من به كنار،طناز خيلي دل نازكه.
-نمي خوام مزاحم شما بشم،امشب شب خاطره انگيزيه براي شما.
-ما دوست داريم خاطره امشب رو با حضور پررنگ شما زيبا ترش كنيم...مهندس عزتي همين دوروبر بود،وقتي فهميد اينجا هستيد خيلي مشتاق شد زيارتتون كنه...آهان اونجاست،كنار حامي نشسته.
مار از پونه بدش مياد جلو لونه اش سبز مي شه،حالا كه ديگه پونه ها جمع شدن.خيلي از اين سه نفر خوشم مياد يه جا كنار هم نشستن،حامي،عزتي،جوادي.
تو بد مخمصه اي افتاده بودم،احسان پيش قدم شد منو تا كنار ميز اونها همراهي كنه و تا به خودم اومدم مثل علم يزيد كنار ميزشون ايستاده بودم و به نطق احسان گوش مي كردم.
-دوستان اين هم از خواهر خانم بنده،معرف حضورتون هستن كه...
آقايون به احترام از جاشون بلند شدن حتي حامي،دوروي ظاهرنما.من هم احوالپرسي در خور شاياني به عمل آوردم و عزتي كه پروترين موجود عالم بشريت بود گفت:
-خانم نيازي،شما خواهر ديگه اي نداريد تا من با شما و احسان جان نسبت خويشاوندي پيدا كنم.
احسان كه به مزاجش خوش اومده بود،خنديد و دست پشت عزتي گذاشت و گفت:
-عزتي جان،خانم بنده فقط همين يه خواهر و برادر رو داره.اين خواهرشون كه در حضور شماست شرايط ازدواج رو داره،چرا دنبال نسيه مي گردي.
با لبخند پرتمسخري گفتم:
-البته احسان جان لطف دارن،بنده...
عزتي-مي دونم خانم،قبلا جوابتون دريافت شده براي همين هم دنبال خوار ديگه شما مي گشتم.
جوادي-عزتي جان،آدم طالب هرچيزي باشه بايد دنبالش بدوه تا بدست بياره اون وقت قدرشو بيشتر مي دونه خانم ها هم كه ماشالله نازشون زياده.
حامي با گفتن ببخشيد از جمع ما جدا شد،در حالي كه با نگاه بدرقه اش مي كردم گفتم:
-جناب جوادي،من آدم رك گويي هستم و وقتي مي گم(نه)نه واقعيه و تغيير نمي كنه.
جوادي-خانم نيازي حتي رك گو ترين خانم ها هم ناز مي كنن،ناز كردن تو سرشت خانم هاست.
عزتي-با اين حساب،خانم من شهامت به خرج مي دم و براي بار دوم از شما درخواست مي كنم.
طنين-آقاي عزتي جوابم همونه.
عزتي-جتي نمي خوايد كمي فكر كنيد.
دوباره نگاهم رو حامي چرخيد،داشت با يك زوج تازه وارد صحبت مي كرد چه گرم و صميمانه بودن.
طنين-نيازي به فكر كردن نمي بينم چون من اصلا قصد ازدواج ندارم،با اجازه.
به سوي جايگاه عروس و داماد رفتم،طناز صحبتش با موبايل تموم شده بود.
-طناز گوشي رو لازم نداري،بده.
طناز گوشي رو به سمتم گرفت و گفت:
-خيلي خسته شدي،نه طنين.
-نه نامزدي خواهرمه چرا خسته شم.
-اين حرفا رو به كسي بگو كه تو رو نشناسه،من يكي تو رو خوب مي شناسم و از پس نقابي كه به صورتت زدي چهره واقعيت رو مي بينم.تو خيلي در حقم گذشت كردي،حالا هم خدا خدا مي كني زودتر اين مراسم تموم شه.
-من يه دونه خواهر بيشتر ندارم و دلم نمي خواد اين شب خوشيش زود تموم شه.
-پس چرا كناره گيري مي كني و وسط نمي ياي.
-كي به مهمونا برسه،فراموش كردي وظيفه مامان و بابا برعهده ام افتاده.
-طناز،عزيزم مي خوام يكي از دوستانم رو مهرفي كنم.
احسان سرخوش و خندان كنار همان زوجي كه لحظه اي پيش كنار حامي بودن ايستاده بود،دستم تو دست طناز بود كه او متوجه همسرش شد.احسان ادامه داد:
-كيان و كتي،خواهر و برادر هومن هستن...همسرم طناز و خواهر خانم گرامي ام،طنين.
لبخندهايي رد و بدل شد و همه از آشنايي با هم اظهار خوشبختي كرديم،حالا خدا داند چقدر از ديدن هم خوشبخت شديم.
حامي مداخله كرد و گفت:
-كيان و كتي براي تحصيل دوبي بودن و امشب با اومدنشون حسابي ما رو سورپريز كردن.
از لحنش نشان مي داد چقدر با هم صميمي هستن،هومن گفت:
-اين نقشه من بود،وگرنه بچه ها سه روزي هست كه اومدن ولي من پيشنهاد دام تا امشب براي ديدار شما صبر كنن.
كتي-احسان حالا كه خانمت به جمعمان اضافه شده بايد دوباره اون گروهمون رو زنده كنيم.
احسان-البته ما حالا دو عضو جديد داريم،درسته طنين؟
طنين-خوشحال مي شم تو جمع شما باشم اما سرايط كاري منو كه مي دونيد.
حامي نگاه پرتمسخري به من انداخت،هردو خوب مي دانستيم اين يك بهانه است.دستم را آهسته از ميان انگشتان طناز بيرون كشيدم و يه گام عقب رفتم و در يك فرصت مناسب از آنها فاصله گرفتم،حوصله حامي را با آن چشماني كه هر لحظه مسخره ام مي كرد و هردم چون موجود ناشناخته اي بررسي ام مي كرد نداشتم،از احسان كه خواهرم رو از من ربوده و سعي مي كرد كدورتم رو ناديده بگيرد و از در دوستي با من دربياد و خودش رو به عنوان يه عضو جديد خانواده عزيز كنه.از طناز كه علاوه بر گناه احسان،نمي تونه از عشقش بگذره.از هومن و ساحل با اون خنده هاي شلوغشان،از كيان با اون نگاه خريدارانه اش و از كتي با اون حركات لوند و پرعشوه اش.
چند ميز از عروس و داماد دور نشده بودم كه صداي شاد و  سرحالي منو به نام خواند،برگشتم و گفتم:
-بله خانم معيني فر.
-واي طنين جون چرا سخت مي گيري،تو هم مثل طناز جون بگو افسانه...بيا مي خوام با يكي از دوستام آشنات كنم.
عجب خانواده پرويي هستن اينا،هرچي بهشون بي محلي مي كنم جري تر مي شن.به حكم ادب سر ميز مورد نظر رفتم.
-منيژه جون ايشون طنين خانم گل هستن،خواهر عروس خوشگلم طناز.
-واي افسانه جون هميشه مي دونستم خوش سليقه اي...اون از عروس خوشگلت اين هم از خواهرش،جيگر تو چقدر قشنگي!
دستم را در ميان دستانم فشرد و مهلتي به من براي حرف زدن نداد و خودش گفت:
-افسانه جون اون يكي رو تو بردي،اين يكي سهم من.
اخمهاي افسانه جون در هم شد اما با لبخند متظاهرانه گفت:
-تو كه پسر نداري.
-پسر ندارم اما خان داداش كه دارم.
-واي خدا مرگم بده،منيژه چي مي گي.
-نترس براي خودش كه نگفتم براي پسرش گفتم.
از اينكه سرم چك و چونه مي زدن عصبي شدم و گفتم:
-با اجازه تون.
سر ميز مينو برگشتم خبري از نگار و سعيد نبود،صندلي را عقب كشيدم و گفتم:
-پس اين دو تا كجان؟
-نگار كه ديد از پس زبون پسرداييت برنمي ياد بردش وسط تا جور ديگه اي قاپش رو بدزده.
نگاهي به ميز خان عمو انداختم،مامان اونجا بود و به حرفاي عروس خان عمو گوش مي كرد.
-تو چرا اينقدر سرگردوني.
به مينو نگاه كردم،لبخندي زدم غمگين يا شايد هم پر تمسخر گفتم:
-نمي دونم،آروم و قرار ندارم.
-اينكه مشخصه،چرا؟
به طناز نگاه كردم،اون وسط داشت براي احسان ناز و عشوه مي ريخت.حامي با كتي جيك تو جيك بود،ساحل و هومن با هم و كيان هم با دختري كه نمي شناختم.با يك نفس عميق گفتم:
-آره سرگردونم.
-عاشق شدي.
شوكه شدم و لحظه اي خيره نگاهش كردم و بعد خنديدم،از يك لبخند به قهقهه عصبي رسيدم.
-تنها چيزي كه اين روزا كم دارم يه عشق پر سوز و گدازه.
-پس چته؟
-الان درد تو چيه؟دردي كه به هيچ كس نمي توني بگي چون دركت نمي كنن،گيرم كسي دركت كرد اما كاري نمي تونه بكنه اين شده مصداق من.
-ازدواج كن...همسرت مي تونه همدردت بشه.
-مثل مادربزرگا حرف مي زني،خانم كل اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي.
-درد من درد بي درمونه.
-حالا تو اين زمونه شوهر كجا بود.
-طنين خودت رو نزن به نادوني،تو از من بزرگتري و اين حرفو نبايد بگم اما گفتم.من مي دونم چقدر خواهان داري و كافيه لب تر كني براي نمونه برادر من،با پا كه سهله با سر مياد جلو.درسته برادر خوبي نيست و در حق من برادري نكرده اما مطمئنم همسر خوبيه چون عاشقه و دوست داره.
-اوه چه بازار گرمي مي كنه براي داداش جونش.
-چون عقل و هوشش رو بردي،من از حالش خبر دارم.
-من سرسپرده نمي خوام.
-اون دل سپرده است.
-مي شه از اين معقوله بيايم بيرون،تو اگر لالايي بلدي براي خودت بخون.
-لالايي كه سهله با قرص خوابم ديگه خوابم نمي بره...ولي جات خالي بود يه دل سير بخندي اين نگار هرچي مي گفت چند برابر مي شنيد،پسر داييت خوب از پسش برمي ياد.
نگار-به جاي غيبت كردن از من فكري به حالم كنيد،به شما هم مي گن دوست.
نگار با صورتي سرخ و عرق ريزان كنار ما نشست و از پارچ روي ميز براي خودش يه ليوان آب ريخت.
طنين-پس سعيد كو،با پسر داييم چيكار كردي؟
نگار-لولو خورد،همچين مي گه كو پسر داييم كه هركي ندونه كه فكر مي كنه يه پسربچه پنج شيش ساله و بي زبونه.
مينو-حالتو گرفته با توپ پر برگشتي.
نگار-من چيزيم نيست...بدت نيادا،از پسر داييت خوشم نيومد.
مينو-چرا بدت اومد،چون لنگه خودت بود.براش تو پيش دستي مي فرستادي اون هم دست خالي برت نمي گردوند و با يه سيني پر از خجالتت در مي اومد.
نگار-برو بابا،احترام سرش نمي شه.
مينو-نگار ديگه بي انصاف نباش،تو هرچي مي گفتي مودبانه جوابتو مي داد.
نگار كمي رو صندلي جا به جا شد و گفت:
-اينجا آره،اما اون وسط نبودي ببيني كه چه چيزهايي بارم نكرد.
طنين-پس خيلي رفتي رو اعصابش كه زده به سيم آخر.حالا كجا رفت،نمي بينمش.
نگار-نمي دونم،منو از سرش باز كرد و رفت...طنين؟
-ها...
نگار-اون پسره كه داشت با اون دختره ي لباس نقره اي مي رقصيد و الان هم اون گوشه،كنار اون دو تا آقا و احسان ايستاده كيه؟
به وسط نگاه كردم و گفتم:حامي رو مي گي،برادر بزرگتره احسانه.
نگار-فكر نكنم متاهل باشه درسته؟
طنين-نه مجرده.
نگار-ديدم دختره چقدر براش عشوه و عوره مياد.خاك بر سر طناز با اون سليقه اش،اين پسره ي مثل ماه و ول كرده و رفته سراغ برادر كوچيكه.
طنين-سگ احسان شرف داره به حامي،يه آدم هفت خطيه كه نگو.
نگار-تو مگه دوست من نيستي؟
طنين-منظور؟
نگار-برو اونو بيار سر ميز با من آشناش كن،بقيه اش با من