باربد سكوت كرد و بغضش را فرو داد و بعد گفت : 
- آره آشنايي من و تو شروع يك قمار بود كه ازدواج فواد و عاطفه تازه اين بازي رو گرم كرد و بعدش هم سرنوشتامون به ظاهر اين وسط مهربون شدند و ما رو بهم رسوندند . من و تو اونقدر ساده بوديم كه نمي دونستيم اين به هم رسيدن اصلا خوشحالي نداره و اين هم يكي ديگه از بازي هاي كثيف سرنوشت است . سرنوشت من و تو اونقدر با هم قمار زد ، زد ، زد تا عاقبت هر دو خسته و بازنده شدند هر دو بدبخت هر دو آواره .... هر دو با دنيايي از آرزوهايي كه بر دلشان ماند ناكام شدند . 
باربد در اين لحظه دندانهايش را از خشم و تنفر روي هم ساييد و گفت : 
- سرنوشت لعنتي به بدترين حد ممكن منو از تو جدا كرد به طوري كه چاره اي جز جدايي برايم نبود . آره بايد از تو جدا مي شدم تا فواد ساليان زيادي در زندان آن هم در غربت نپوسد بايد از تو جدا مي شدم كه نويد از دوري پدرش افسرده حال نشود بايد از تو جدا مي شدم بايد از خودم و عشقم مي گذشتم تا دل پدر و مادر تو و همين طور عاطفه از بازگشت فواد شادمان مي شد بايد از تو مي گذشتم چون بايد مي گذشتم .... 
باربد بغض كهنه اش را شكست و با صداي بلندي گريست تمام وجودش لرزيد اما من مثل آدم هاي منگ فقط به اون نگاه مي كردم و با خودم زمزمه مي كردم يعني اين باربد ، همان مرد روياهاي منه ! كه اين چنين مقابلم ايستاده و زار مي زند ؟ او همان كسي است كه مي گفت آدم بايد در بدترين شرايط هم خوددار باشد ؟ نه اين او نيست ...... به يكباره بغض من هم شكست و از ته دل گريستم و بر بخت هر دويمان ناله كردم و ضجه زدم . بعد از سالها روبروي هم نشستيم و تنها با اشك و هق هق عقده ي دلتنگي هايمان را بازگو كرديم . باربد ميان اشك و هق هق گفت: 
- آخ فرناز تو چه مي دوني كه وقتي من اون ازدواج لعنتي رو كردم چه حالي داشتم ؟ چه مي دوني كه وقتي شنيدم پدر و مادرت رو توي يه تصادف لعنتي از دست دادي چه به روزم آمد ؟ چه كشيدم نه ..... نه نمي دونستي كه يقين دارم اگه مي دونستي زن اون مرتيكه آشغال عوضي نمي شدي ؟ آخ كه تو با اين كارت وجودم را به نابودي كشاندي ! اما باز نمي تونستم باور كنم كه تو زن يه آدم هرزه و هوسباز شدي تا اينكه براي مراسم مادر بدبخت و حسرت به دلم به ايران اومدم و تو رو ديدم . آره وقتي ديدم كه يه بچه داري تازه باورم شد كه تو ديگه هرگز مال من نخواهي شد . وقتي شنيدم كه چطور عاشقانه دخترت را دوست داري فهميدم كه بايد قيدت رو بزنم آخه مي دونستم تو ديگه فرناز من نيستي بلكه يه مادري ! يه مادر كه هيچ وقت حاضر نمي شه به خاطر عشقش بچه اش را كنار بذاره . وقتي با چشماي خودم ديدم كه اون نامرد ، بي شرف چطور توي گوش تو و دخترت سيلي زد همون موقع براي هميشه مردم . آره بايد مي مردم تا اون لحظه رو فراموش مي كردم بايد خودم رو نابود مي كردم تا ديگه بي خيال گريه هات و زندگي سگي ات مي شدم بايد مي مردم و عاقبت مردم . به انگليس برگشتم و شدم يه ميخواره قهار كه كار شبانه روزيش چيزي جز مستي نبود البته اين كار حسن خوبي كه داشت و آن اين بود كه ديگه قيافه مظلوم تو و دخترت مدام جلوم نبود و عذاب نمي كشيدم . ديگه به كلي خودم و هر آنچه كه در دل داشتم رو از دست دادم و از همه چيز و همه كس بريدم و بدون اينكه كوچكترين تماسي با پدر و عاطفه داشته باشم خودم را به قعر نابودي و نيستي فرستادم . آخ كه فربد بيچاره ام چه زجر هايي كه نكشيد و چه مصيبت هايي را كه با من متحمل نشد . بزرگ شدن فربد و به تكامل رسيدن او را تا اينجا فقط لطف خدا مي دونم و بس و گرنه من پدري نبودم كه در حق او پدري كرده باشم من يه دائم الخمر بودم كه او به كمكم شتافت و عاقبت با نيروي عجيبي كه داشت منو از اين منجلاب نجات داد آخ من چي بودم ؟ .... 
باربد چون ديگه ناي حرف زدن نداشت باز گريه كرد . سرم را چندين بار با حسرت تكان دادم و زير لب زمزمه كردم من همه چيز را مي دانم اما هر چه بود ديگه گذشت ، سرنوشت براي هر دوي ما بد خواست هر دوي ما بازنده شديم . هر دو بخت بدي داشتيم . بعد لبخند تلخي روي لبهايم نشست و آرام گفتم : 
- اما نه .... چندان هم بد نبود تقدير و سرنوشت ما رو از هم جدا كرد تا يه باربد و فرناز ديگه رو بهم برسونه بهتره ديگه گذشته ها رو فراموش كنيم آخه توي اين قمار لعنتي من و تو ديگه چيزي جز اين دو تا نداريم كه از دست بدهيم پس تا اين دو رو هم نباختيم بهتره دريابيمشون ! 
باربد كه گويي با صحبت من داغ دلش تازه شده بود با صداي بلندتري به گريه اش ادامه داد . اگر بگويم باربد تا يك ساعت بعد بي وقفه گريه مي كرد بيراه نگفتم طوري كه چشمان زيبا و خمارش مثل كاسه اي از خون شد . براي يك لحظه كه نگاهمان در هم گره خورد من خيلي زود نگاهم را از او گرفتم و با شرم سرم را پايين انداختم . تمام تنفر چندين ساله ام همانند كوهي از يخ بود كه با اولين اشعه هاي نگاه گرم باربد آب شد . آرام آرام به طرف پنجره رفتم و به آن تكيه دادم و در دل با خود گفتم هنوز هم قلب ويران شده ام اسير نگاه هاي جادويي اوست آخه او تنها كسي بود كه توانست مرا عاشق كند . آهي از نهادم بلند شد و بعد به يكباره به گذشته هاي دور و زمان آشنايي با باربد سفر كردم تمام لحظات و خاطرات با او بودن دوباره در ذهنم به تصوير كشيده شد . با ياد آوردن آنها گاهي لبخند مي زدم و گاهي اشك در چشمانم جمع مي شد . با صداي پاره شدن كاغذي چشمم را از پنجره گرفتم و به خودم آمدم و يك لحظه نگاهم به تابلوي زيبايي كه باربد در دست داشت افتاد . روي تابلو با خط زيبايي نوشته بود 
« خدا چنين خواست آنچه خدا بخواهد نيكوست .» ( الكساندر دوما ) 
با خود چندين بار اين جمله ي زيبا را تكرار كردم و سپس به باربد نگاه كردم و او لبخند جادويي ساليان قبلش را دوباره به من بخشيد كه تمام وجودم از حرارت گرماي عشقش جان گرفت . باربد تابلو را دقيقا روبروي ميزم روي ديوار نصب كرد و باز هم بدون آنكه سخني بر لب آورد نگاهي زيباتر از قبل بهم انداخت كه به يكباره تمام مصيبت هايي را كه در زندگي كشيده بودم از ياد بردم . عاقبت ساعتي بعد به ناچار از هم دل كنديم و او به خانه اش رفت و من نيز همين طور . 
خيلي آرام و بي صدا كليد را به در خانه انداختم و وارد شدم . به محض وارد شدنم به داخل صداي فلورا را شنيدم كه ظاهرا داشت با تلفن حرف مي زد چون پشت او به من بود اصلا حضور مرا حس نكرد . همين كه خواستم به طرف اتاقم بروم ناخواسته صحبت هاي او به گوشم رسيد و در جايم ميخكوب شدم . او مي گفت : 
- آقا فربد خواهش مي كنم ديگه به من زنگ نزنيد و منو فراموش كنيد اينقدر هم دليلش را ازم نپرسيد كه خودم هم نمي دانم ..... 
با تك سرفه اي كه كردم فلورا را به خودش آوردم و حضورم را به او اطلاع دادم او با دستپاچگي گوشي را قطع كرد و با رنگ و رويي پريده با لكنت گفت : 
- آه .... مامان .... جون شماييد ؟ 
با ديدن حركاتش خنده ام گرفت اما به روي خودم نياوردم و خيلي شمرده و آرام گفتم : 
- چرا قطع كردي ؟ 
- هيچي .... همين طوري . 
- مگه كي بود ؟ 
با من من جوابم را داد و گفت : 
- دوستم بود . 

لبخندي زدم و گفتم : 
- دوستت ؟ 
او كه حالا فهميده بود من همه چيز رو مي دونم نگاهش را با شرم از من گرفت و سرش را پايين انداخت و با شرمندگي گفت : 
- به خدا خودش هي زنگ مي زنه و اصرار مي كنه كه بياد خواستگاري منم هر چه بهونه ميارم اون اصلا قانع نمي شه و مي گه تا زماني كه دليلش رو بهم نگيكنار نمي كشم . 
خنديدم و گفتم : 
- پسر باربده ديگه ، جسور و بي پروا درست مثل پدرش ! 
فلورا با تعجب نگاهم مي كرد مي دانستم كه او فكر مي كرد كه ممكنه من هر لحظه عصباني بشوم و باز به فربد هزاران بد و بيراه بگويم . از ميان نگاههاي متعجب او گذشتم و به طرف پنجره رفتم و آن را باز كردم و گفتم: 
- فلورا جان مي خواهي يه قصه برات بگم . 
فلورا با بهت و ناباوري از دست رفتارهاي من گفت : 
- قصه ؟ 
- آره عزيزم يه قصه ي تلخ و حقيقي ! 
فلورا چشمانش را مشتاقانه به سويم گرفت و به آرامي گفت : 
- من هميشه طالب قصه هاي واقعي ام پس معطل نكن كه سراپا گوشم. 
آهي كشيدم و گفتم : 
- يكي بود يكي نبود ، يكي كه بود خدا بود ، يكي كه نبود تو بودي ،يكي بود يكي نبود ؛ يكي كه بود من بودم ، يكي كه نبود باربد بود . يكي كه نبود عشق بود زندگي بود و حس لبريز جاري بودن در هواي دلدادگي ، يكي بود جوون بود زيبا بود و مغرور و رام نشدني ، من بودم ! يكي بود دلبر و فريبا و زيبا سخن باربد بود و افسونگر . عاقبت همين يكي بودن هايمان ما رو عاشق هم كرد . من به باربد ، باربد به من ، آنچنان عاشق كه گويي از ازل با هم زاده شده بوديم . دو ديوانه عاشق كه غير از عشق هيچي حاليمون نبود ! 
در اين هنگام به پنجره تكيه دادم و آهي از سينه ام برخاست و بغضي را كه گلويم را گرفته بود به زحمت فرو دادم و گفتم : 
- من دختري زيبا و مغرور بودم آنچنان مغرور كه هيچ توجهي به ديگران نمي كردم . خواستگاران زيادي رو با تحقير رد كردم اما در برابر نگاه نافذ باربد چنان مجذوب زيبايي و دلبري او شدم كه غرورم تاب نياورد و خيلي سريع منو رسوا كرد . باربد هم جووني آراسته ، خوش لباس ، زيبا روي و خوش سخن بود كه به هر گوشه اش دلي آويزان بود اما او نيز مفتون و دلباخته عشق من شد . من شدم همه كس و همه چيز باربد ، باربد شد تمام روز و شب من . 
ديگه نتونستم جلوي بغض ام را بگيرم و به يكباره زدم زير گريه ميان اشك و گريه ادامه دادم : 
- باربد اومد و همهمه اي در دلم برپا كرد دلم رو زار و نزار كرد طوري كه لحظه اي از يادش فارغ نبودم . من هم طوري خانه ي دل باربد رو به آتش كشيده بودم كه جز ديدار و كنار من ماندن چيزي ارضايش نمي كرد . اين چنين در هواي عشق به نامزدي هم در آمديم البته مي دوني كه عاشقي ناز و افاده زياد داره آخ كه چه بسيار ناز هم رو خريديم و چه روزهايي كه به نازكشي و قهر گذشت و چه شبها كه تا صبح گريه رو بهونه مي كرديم واي كه چه هوايي بود ! 
باز در اينجا با صداي بلندي گريستم و گفتم : 
- واي كه ما چه زود پير شديم ! آخ فلورا جان تو چه مي دوني كه ما چگونه ديوانه وار عاشق هم بوديم ؟ لحظه اي بي هم زنده بودن را گمان نمي كرديم اما در ميان اين همه عشقر و بميرم و نميرم ها يه روز سرنوشت اومد و باربد منو به اجبار براي كار خير و آزادي دايي فواد به انگليس برد البته به انگليس كه نه در واقع مقيم شهر جدايي شد . باربد رفته بود كه دو سه هفته اي برگردد اما رفت و رفتنش مرا خاكستر كرد . باربد رفت و نمي دونم چه پيش اومد كه در غربت هواي عشق تازه دل و دين و عقل و هوشش را ربود و مرا با اندوهي سنگين به آتش حسرت نشاند . باربد رفت و ديگر خبري از او نشد چند مرتبه پيگيرش كه شدم جواب سر بالا داد گاهي ادامه تحصيل گاهي بيزنس ، گاهي اقامت دائم . هر دفعه يك بهانه آورد و آخر معلوم شد كه همونجا زن گرفته . 
با صداي بلندي ميان اشك و هق هق فرياد زدم : 
- حق من اين نبود به خدا حق من اين نبود .... رفت و هر چه بين ما بود تمام شد باربد رفت و رفتنش آتش به جانم زد آنچنان افسرده و منزوي شده بودم كه غير از مرگ هيچ آرزويي نداشتم . آخه باورم نمي شد كسي كه با من چنين كرده تموم جون و عمرم بوده كه تموم عمر و جونش بودم ! كسي چنين كاري رو كرده بود كه بي من مي مرد كسي كه هيچ وقت باور نمي كردم چنين راحت و ساده از من بگذرد . آخه باربد شخصيت بزرگي داشت صبور و مهربان بود . با همه همزبون بود نه فقط با من پس از اين عذاب و كابوس چند ماهي در بستر بيماري و عزا افتاده بودم و تازه مي خواستم جون تازه بگيرم و زندگي رو از نو شروع كنم كا بابا و مامان در تصادفي كشته شدند و عذاب هاي من دوباره برگشت و من فقط باربد را در اين وسط مقصر مي دانستم . حني مقصر مرگ پدر و مادرم ! به همين خاطر عشق به انتقام لحظه اي رهايم نمي كرد انتقامي كه سرنوشتم رو به كلي تغيير داد . از لج باربد و علي رغم مخالفت هاي دايي فواد با رامين ، پدر تو ازدواج كردم كسي كه به حد مرگ ازش نفرت داشتم و كاملا مي دانستم كه چه موجود پست و رذليه اما چه كنم كه اگر با او ازدواج نمي كردم لحظه اي حس انتقام ازم دور نمي شد ازدواجي كه تمام لحظه اهيش برايم كابوس و زجر بود خودم را فناي حماقت و لجبازي كودكانه كردم به خيال اينكه باربد عذاب بكشد نمي دونم شايد هم كشيد ..... 
به اينجا كه رسيدم ديگه بريدم و نتوانستم بيش از آن روزهاي پردرد را بيان كنم . فلورا به طرفم آمد در حالي كه تمام اين مدت همپاي من اشك م ريخت خودش را در آغوشم رها كرد و با صداي بلندي زد زير گريه و براي سرگذشت تلخ من از ته دل در آغوشم گريست . 


* * * * 

چندي بعد فلورا و فربد در يك مراسم فوق العاده با شكوه با هم پيمان زناشويي بستند فلورا در لباس سپيد عروس صد برابر زيباتر شده بود . طوري كه فربد براي لحظه اي هم او را تنها نمي گذاشت و درست مثل پروانه به دورش مي چرخيد وقتي به او نگاه مي كردم اشك هايم ناخواسته به روي گونه هايم غلت مي خورد . آخه دست خودم كه نبود باور نمي كردم بالاخره فلورايم را بزرگ كرده ام و حالا او را در لباس سپيد خوشبختي مي بينم ! در اين حال بودم كه باربد به طرف آنها رفت و فربد را در آغوش گرفت و به او تبريك گفت باربد هم براي لحظاتي احساساتي شد و اشك در چشمانش جمع شد اما به زحمت خود را كنترل كرد . سپس جعبه اي را از جيبش بيرون آورد و لحظه اي بعد سرويس جواهرات بسيار زيبايي را با دستاني كه به وضوح مي لرزيد به گردن و دستان فلورا انداخت و پيشاني او را بوسيد و براي او هم با بغض آرزوي خوشبختي كرد . براي لحظاتي به سرويس جواهرات فلورا كه بر بدنش مي درخشيد زل زدم و با خودم گفتم چقدر اين جواهرات برايم آشناست . براي دقايقي مي شد كه سرويس جواهرات فكرم را مشغول كرده بود عاطفه كه كنارم ايستاده بود گويي فكرم را خواند چون گفت : 
- فرناز جون سرويس فلورا برايت آشنا نيست ؟ 
- چرا اتفاقا داشتم به همين فكر مي كردم اما متاسفانه چيزي يادم نيامد. 
- اين همون جواهراتي بود كه باربد براي نامزدي به تو هديه كرده بود . زماني كه همه چيز بينتون تموم شد يادت هست تو اونها رو روي ميز توي اتاقت گذاشتي و رفتي ، من اونها رو برداشتم و تصميم گرفتم يه مدت امانت نگه دارم . تا اينكه باربد براي مراسم مادرم اومد ايران و در يك فرصت از من خواست تموم چيزهاي متعلق به تو را به او بدهم . من هم تنها از تو همين جواهرات رو داشتم و به او پس دادم . او هم ظاهرا اونها رو نگه داشت تا الان كه انگار قسمت فلورا شد نه تو . 
دوباره اشك در چشمانم جمع شد و به جواهراتي كه بر تن فلورا مي درخشيد زل زدم و با خود گفتم كه اينطور پس بالاخره آنها نصيب دخترم شدند . عاطفه مرا در آغوش گرفت و گفت : 
- عزيزم ، تو و باربد سرنوشت عجيبي داشتيد بهتره در اولين فرصت سرگذشتتان را بنويسيد و به چاپ برسونيد . 
درست مانند كودكي كه به وجد آيد از پيشنهاد عاطفه ذوق كردم و گفتم: 
- عاطفه جان حتما اين كار رو انجام خواهم داد . 
عاطفه در حاليكه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت : 
- حالا بهتره فعلا از اين فكر بيايي بيرون تا به اتفاق به نزد عروس و داماد برويم . 


آن شب هم با تمام خوشي هايش گذشت . روز بعد فلورا و فربد چمدان خود را بستند و عازم ماه عسل شدند آنها از قبل برنامه سفرشان به ايتاليا را رديف كرده بودند . حالا در آستانه رفتن به شهر زيبا و افسانه اي رم بودند . روز پرواز آنها فواد ؛ عاطفه ، نويد و همسرش ،من و باربد همگي به فرودگاه رفتيم و آن دو را بدرقه كرديم . زماني كه فلورا مرا تنها گذاشت و هر لحظه دور و دورتر مي شد اشك هايم مثل باران سيل آسايي پهناي صورتم را در بر گرفته بود تازه مي فهميدم كه چقدر به او وابسته هستم آخه او براي اولين باري بود كه از من جدا مي شد و مرا تنها مي گذاشت . واي كه در آن دقايق چقدر براي فلورا گريستم اصلا باور نمي كردم كه من او را عروس كرده باشم و بتوانم او را در اوج خوشبختي ببينم . زماني به خودم آمدم كه ساعتي از پرواز آنها گذشته بود با عجله به دور و برم نگاه كردم نه خبري از خانواده فواد بود و نه باربد ! با خود زمزمه كردم يعني آنها بدون اينكه مرا به خودم آورند رهايم كردند و رفتند ؟ شايد هم مي خواستند مرا به حال خودم بگذارند اشك هايم را پاك كردم و به طرف اتومبيلم رفتم كه ناگهان شاخه گل قرمزي را روي كاپوت اتومبيلم ديدم با تعجب آن را برداشتم و بوييدم و براي لحظاتي چشمانم را بستم كه يكدفعه چهره ي زيبا و دوست داشتني باربد در ذهنم مجسم شد . نگاهي به دور و برم انداختم ولي او را نيافتم با عجله سوار اتومبيل شدم و با خودم گفتم ديگه هرگز اجازه نخواهم داد حتي براي لحظه اي باربد از من دور باشد . من و او ديگر بايد خود را وقف يكديگر كنيم بايد تنهايي هاي هم را پر كنيم . با اين تصورات به سرعت از آنجا دور شدم هنوز دقايقي نگذشته بود كه او را در خيابان ديدم كه يك دستش در جيب پالتويش بود و در دست ديگرش سيگاري داشت كه با ولع خاصي به آن پك مي زد . چند بوق ممتد براي او زدم اما او گويي كه در اين عالم نبود شايد هم از اينكه فربد او را تنها گذاشته دلش گرفته بود . به هر حال ناچار شدم براي اينكه او را به خود آورم جلوي پايش ترمز محكمي بگيرم . اين كار را كه كردم چهره ي باربد در آن لحظه واقعا ديدني بود از ترس يه هوا پريد و سپس با چهره ي فوق العاده خشمگين برگشت كه به من بد و بيراه بگويد اما با ديدنم خشم اش فرو نشست . به او خنديدم و گفتم : 
- آقا باربد اين تنها جواب يكي از آن ترمز هايي بود كه روزگاري با گرفتنش مرا اذيت مي كردي و به وحشت مي انداختي ! 
باربد آخرين پك را به سيگارش زد و بعد دود آن را همراه آهي بلند از سينه خارج كرد و با صداي گرفته اي گفت : 
- ياد اون دوران بخير ياد اون شيطنت ها هزاران بار بخير آه كه چقدر زمان زود گذشت .... ! 
با اين حرف باربد براي لحظاتي به آن دوران پر از شيطنت فكر كردم و سپس خنده ام به گريه تبديل شد با اشك و هق هق از او خواستم تا سوار شود . باربد بدون هيچ مخالفتي سوار شد و در كنارم نشست در همان موقع اتومبيلي از كنارمان رد شد كه صداي ضبطش زياد بود و خواننده مي خواند : « نگو ، نگو ديره ، واسه ي دوباره عاشق شدن ، نگو ، نگو نمي شه دوباره ليلي و مجنون شدن ، من فقط تو رو مي خوام توي بيداري تو رويا ، سر سپرده ي تو هستم اين تويي كه مي پرستم ..... » اتومبيل هر لحظه دورتر مي شد و من ديگر نمي توانستم ادامه ي اين ترانه ي زيبا كه وصف دل ما بود را بشنوم اشك هايم را پاك كردم و دستم را روي دنده گذاشتم و با صداي گرفته اي رو به باربد گفتم : 
- آقا مقصدتان به طرف .... 
باربد ادامه حرفم را قطع كرد و با بغض گفت : 
- دوباره عاشق شدن . 
و بعد دستش را روي دستم گذاشت در حاليكه گرماي دستش بند بند وجودم را از هم مي گسست با سرعت از آنجا دور شدم و با صداي لرزاني گفتم : 
- پس پيش به سوي قماري ديگر .....