سرور با همان لحن گفت :
حتما راه و مقصد را هم علیرضا خان تعیین کرد
رامین خان به سادگی گفت :
بله او پیشنهاد کرد که من این طرف بیایم.
سرور خنده ی بلندی کرد و گفت :
پسر عمو ، علیرضا خان دنبال من نرفته. او مقصد و مقصودی داشته و حالا هم به آن رسیده است
رامین خان متوجه موضوع نبود و به حال اعتراض گفت :
چه می گویی دختر عمو؟ بیچاره علیرضا خان از غیبت تو نزدیک بود دیوانه شود ، چه مقصودی غیر از یافتن تو داشته ؟ بیچاره با آن زخم های مهلک و حال بیمار خود را در به در کوه و بیابان کرد تا تو را پیدا کند
باز هم قهقهه سرور سخن رامین خان را قطع کرد :
چقدر ساده هستی و چه دفاعی از علیرضا خان می کنی. مگر از قضایا خبر نداری و نمی دانی که زن حاکم شیراز دین و دل علیرضا خان را ربوده است ؟ او به سراغ معضوقه شیرازی خود رفته و حتما او را پیدا کرده است و قطعا هیچ تمایلی به پیدا کردن من ندارد و غیبت مرا برای خودش نعمت بزرگی دانسته است.
رامین خان به یاد شایعاتی که از گوشه و کنار و از زیبان بی بی شنیده بود افتاد و علت فرار سرور برایش کم کم روشن شد.پیش خود گفت این دختر باهوش بهتر از من از قضیه خبر دارد.آیا سزاوار است با او همزبانی کنم و در بیرون کردن عشق علیرضا خان از دلش کمک کنم؟تا وقتی محبت علیرضا خان در دل اوست قطعا بمن جز با نظر برادری نگاه نمیکند الان بهترین موقع برای اینکار است.
بشدت تحت تاثیر این خیالات قرار گرفت و دهانش باز شده بود که شمه ای از بیوفایی علیرضا خان و صحبتهایی که د راطراف او شایع شده بود بگوید که ناگهان بخود آمد و بی اختیار عنان اسب را بطرف راست کشید و خود را از سرور که دور کرد و در دل گفت به این ترتیب من چه فرقی با آن مرد جانی و خائن که چند دقیقه قبل به کیفر اعمال خود رسید دارم؟نه هرگز اینکار را نمیکنم این پستی و بی شرافتی از من ساخته نیست.تا بحال سرور را دوست داشته ام و به زبان نیاورده ام باز هم دوست خواهم داشت اما پیش خودم و در قلب خودم.
سرور در حالیکه به افق خیره شده بود گفت:ممکن است علاقه به پیدا شدن من داشته باشد اما نه بخاطر عشقی که بمن دارد بلکه ملاحظه ابروی خود را کرده است و فکر میکند با رفتن من به حیثیت خانوادگیش لطمه وارد میشود.تو هم پسر عمو در فکر این نباش که مرا به قلعه بازگردانی. من تصمیم خود را گرفته ام و دیگر مراجعت نخواهم کرد.
-
چطور؟چرا؟مگر خدای ناخواسته عقل از سرت پریده؟
-
نه عقلم سر جای خودش است و همه چیز را هم میفهمم اما نمیخواهم مراجعت کنم نمیخواهم چشمم به چشم علیرضا خان بیفتد.
رامین با لهجه ای که خشونت از آن آشکار بود گفت:نمیخواهی مراجعت کنی که با این قبیل حوادث خطرناک و ننگین دست به گریبان باشی؟هیچ فکر نمیکنی که اگر امروز این ماجراها به این شکل پیش نمیرفت چه میشد؟راست است که تو دختر شجاعی هستی و میتوانی خوب از خود دفاع کنی و امروز هم تو مرا از مرگ نجات دادی ولی آدم همیشه شانس نمی آورد.
سرور از حرف رامین خان بیاد حادثه شب قبل افتاد و سرش را زیر انداخت و قلبا حق را بجانب او داد ولی در جواب گفت:آن شخص خبیث کشته شده من به گوشه ای میروم که هیچکس مرا نبیند.در نقطه ای دوردست منزوی میشوم و خودم را پنهان میکنم.شما میتوانید برای پیدا کردن چنین جایی بمن کمک کنید ولی شرطش این است که از محل من با علیرضا خان صحبتی نکنید و بگذارید مرا فراموش کند.
-
این حرفها را فراموش کن یک دختر جوان نمیتواند در عنفوان شباب گوشه گیری کند نگاه کن به محلی که سوارهای ما هستند نزدیک شدیم یک زن و یک مرد هم آنجا بودند که من نشناختم و گویا تو آنها را میشناسی.این پیرزن کیست که هر چه او را تکان دادیم از خواب بیدار نشد.
اسم پیرزن سرور را به عالم خود برگرداند و با اکراه محسوسی گفت:شما هم او را دیدید همین عفریته باعث و بانی همه گرفتاریهای من شده.
سرور در چند جمله ملیحه را به رامین خان معرفی کرد بطوری رامین خان با همه صبر و تحملی که داشت پیش خود گفت:با دستهای خودم او را خفه میکنم.
زیر سایه درختهای بید پنج شش نفر از سوارها دور حبیب جمع شده بودند.جوان بیچاره که د رحال احتضار بود چشمهایش را به صحرا دوخته بود و حالت انتظار شدید از چهره اش پیدا بود.او زودتر از همه متوجه مراجعت رامین خان و سرور شد و اهی کشید.با حرکت سر و دست به اطرافیان اشاره کرد که میخواهد با سرور حرف بزند.
پیغامش را به سرور رساندند.سرور به اتفاق رامین خان به بالین او آمد و از دیدن قیافه رنگ پریده و چشمان از حال رفته مجروح که به خاطر او زخمی شده و به چنگال مرگ افتاده بود اشک در چشمهایش حلقه زد.حبیب همه نیروی خود را جمع کرد و به اختصار موضوع برداشتن پولها و جواهرها را گفت و افزود:آنها را برداشتم که همه داراییت به دست این خیانتکاران نیفتد.حالا هم همه دارایی من به اضافه پول و جواهرها به دست محمد سپرده شده.
محمد بالای سر حبیب نشسته بود و اشک میریخت.او خورجین کوچکی را جلوی پای سرور گذاشت و حبیب آخرین نفسهای خود را کشید.
سرور از دیدن این منظره بی نهایت متاثر شده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت و با خود میگفت:همه این مصیبتها حاصل بی فکری من است.من این جوان بیچاره را به کشتن دادم .خدایا چه کنم؟چرا باید از قلعه بیرون می آمدم؟چرا باید گول این پیرزن مکار را میخوردم؟چرا باید آن مرد جانی و خیانتکار را از زندان آزاد میکردم؟چرا باید بخاطر خیات علیرضا خان چنین کارهایی میکردم و این جوان بیگناه را به چنگال مرگ سپردم؟
این چراها مغز خسته و جسم مجروح او را آزار میداد.یادآوری پیرزن افسونگر خونش را به جوش آورد.نگاهی به آن طرف که ملیحه افتاده بود انداخت و دید چند نفر دورش را گرفته اند.به گذشته اندیشید و دید ملیحه بیش از همه مقصر است.نگاه دیگری به جسد حبیب انداخت و خونش به جوش آمد.اشکهایی که روی چهره اش میغلتیدند با دست پاک کرد و با عزمی راسخ راه افتاد.تصمیم گرفته بود با خنجرش سینه پیرزن بدجنس را بشکافد و انتقام خون حبیب را بگیرد.
ملیحه از خواب بیدار شده و با قیافه کریه و بد منظرش که در آن موقع صد برار هم بد ترکیب تر شده بود د رمیان مردان نشسته بود و قاه قاه میخندید و حرکات عجیب و تهوع آوری میکرد و حرفهای رکیک و مبتذلی میزد که برای زنی به آن سن و سال خیلی ناهنجار و زننده بود و متعاقب هر حرکتی با صدای بلند میخندید.سرور فکر کرد ملیحه با این کارها میخواهد از مجازاتی که در انتظارش است فرار کند اما وقتی نزدیکتر شد چنان اعمال غیر عادی و عجیبی از او دید که بلافاصله متوجه شد.ملیحه عقلش را از دست داده است.با نفرت روی خود را برگرداند و زیر لب گفت ایا میشود یک زن دیوانه و سفیه را که به این صورت در آمده است به انتقام اعمال سابقش کشت؟او دیگر آدم عاقلی نیست که بتوان از او مواخذه کرد.
روز بعد رامین خان و سرور بهمراهی سواران در راه قلعه و منزل خود بودند.
حبیب بیچاره را که فدای جوانمردی و مهمان نوازی خود شده بود در ده خودش به خاک سپردند و ملیحه را با دادن مبلغی پول به یکی از اهالی ده در همانجا باقی گذاشتند و سفارش کردند که اگر بهبود یافت خرج راهی به او بدهند و به هر جا که میخواهد برود روانه اش کنند و او از ان روز وسیله تفریح و خنده کودکان ده شد.

علیرضا خان در ان نقب تاریک نگاهی به اطراف انداخت.چشمش جایی را نمیدید.فهمید که راه را عوضی آمده است.مجبور شد برگردد ولی کمی که پیش رفت متوجه شد جلو رفتن در آن نقب باریک برای او امکان پذیر نیست.کف دستها و سر زانوهایش مجروح شده بودند و چون احساس کرد که دیگر نمیتواند جلو برود متوقف شد و به فکر افتاد بی جهت این نقب را نزده اند و قطعا راه خروجی دارد.یک بار دیگر به عقب برگشت و باز به انتهای نقب رسید و مقابل دیوارهای سنگی با دقت بیشتری شروع به جستجو کرد و با دست این طرف و ان طرف را گشت ناگهان مثل اینکه زندگی تازه ای پیدا کرده باشد از خوشحالی فریاد کشید.بالای دیوار در جایی که دست به زحمت به آن میرسید سوراخی پیدا کرد که دسترسی به آن آسان نبود.خنجرش را از کمر بیرون کشید و دیوارهای اطراف را کند و چند جای پا برای خود درست کرد و از دیوار بالا رفت و خود را مقابل سوراخی که مثل راه آب بزرگی بود رساند.بعد مثل آدمی که عمر دوباره ای پیدا کرده باشد نفس راحتی کشید وبرای 

رفع خستگي، كمي آنجا نشست. از اين معبر باريك، ديگر نمي شد ايستاده حركت كرد و همه جا بايد روي زمين مي خزيد.
زمين خيس و مرطوب و هواي خفه بيش از اندازه اذيتش مي كردند،ولي چاره اي نبود. بايد پيش مي رفت. هر قدر جلوتر مي رفت، راه سرازيرتر و رطوبت زمين بييشتر مي شد تا جايي كه كاملاً به آب رسيد. قدم به قدم آب زيادتر مي شد و بالاخره تا زانوهايش را آب گرفت. پيش خود گفت:
« اين طور كه معلوم است دارم به طرف رودخانه مي روم. بايد خودم را براي شنا آماده كنم
باز هم آب زيادتر مي شد، ولي هر قدر بيشتر مي رفت ظلمت و تاريكي كمتر مي شد، ولي هر قدر بيشتر ميرفت ظلمت و تاريكي كمتر مي شد تا جايي كه يك دايره نوراني بزرگ را در چند قدمي خود ديد. با زحمتي طاقت فرسا در آن آب سرد و كشنده پيش رفت و خود را در ان دايره نوراني كه مژده نجات او بود، رساند. قرص ماه بود كه درست بالاي چاهي قرار گرفت وروشنايي خود را داخل چاه انداخته بود. بالا رفتن ازچاه هم با هزار زحمت و مرارت صورت گرفت.
با تن خسته و مجروح و لباسهاي پاره اي كه آب از آنها مي چكيد، پايش به زمين رسيد. نمي دانست آنجا كجاست. يك زمين زراعتي كه محصول آن را چيده و درو كرده بودند. چند درخت اين طرف و آن طرف شاخه هاي خود را به دست باد سپرده بودندو خم و راست مي شدند. از دور چشمش به سياهي چند خانه افتاد كه سايه هاي دراز خود را روي زمين انداخته بودند و به نظر مي رسيد او را به طرف خود مي خوانند. با خود گفت:
« هر چه باشد اينجا كساني پيدا مي شوند كه مرا راهنمايي كنند. بروم ببينم چه مي شود
به طرف كلبه هاي روستايي كه در فاصله كمي بودند به راه افتاد. در چند قدمي خانه چند سگ قوي هيكل كه تا به حال سر و صدايي نداشتند به پيشوازش آمدند و در چند لحظه سر و صداي عجيبي به را انداختند.

آن قدر خسته بود كه قدرت برداشتن سنگي از زمين و دور كردن سگها را نداشت. يي از سگها كه از سايرين سمج تر بود، خود را به او رساند و پايش را به شدت گاز گرفت.

مردي كه يك تنه با چند نفر مقابله مي كرد و شير و پلنگ را به بازي مي گرفت، حالا بقدري بي حال و كوفته بود كه به جاي ادب كردن سگ، فريادي از درد كشيد و با صداي بلند از صاحب كلبه كمك خواست. يك لحظه بعد صدايي در پاسخ به او آمد كه با كمال بي ميلي و اوقات تلخي مي گفت:

ـ كي هستي؟ چه كار داري؟

ـ آدمي غريبم و راه را نمي دانم. بيا جلو راه را به من نشان بده و اين سگها را دور كن.

عليرضا خان نفهميد چطور شد كه بلافاصله هياهويي برپا شد و از ميان هياهو و جار و جنجال، چند مرتبه اسم خود را شنيد و ديد كه سه چهار نفر بسرعت مي دوند و به طرف او مي آيند. به چند قدمي كه رسيدند، آدمهاي خود را شناخت. آنكه از همه جلوتر بود فرياد زد:

ـ خان! اينجا چه مي كنيد؟

عليرضلخان از شنيدن صدا و ديدن روي آشنا مثل غريقي كه به ساحل نجات رسيده باشد، نفس بلند و راحتي كشيد و قبل از هر چيز با همان لحن شوخي و خونسرد هميشگي كه با منتهاي لطف و محبت با زير دستانش رفتار مي كرد گفت:

ـ حالا موقع توضيح دادن نيست. بگوييد خوراكي چه داريد كه دلم دارد از گرسنگي مالش ميرود زود باشيد هر چه پيدا ميشود برايم بياوريد.

و پشت سر اين قهقهه بلندي سر داد. اهالي ده كه از حرفهاي مهمانان خود با تازه وارد فهميدند او ايلخاني بزرگ است، بسرعت درصدد تهيه وسايل راحتي او بر آمدند. طولي نكشيد كه سفر بزرگي گسترده شد و انواع خوراكي هايي را كه حاضر بود جلوي عليرضا خان گذاشتند. او كه دائماً به فكر وعده خود با نگين بود براي چندم از مراد، يكي از نوكرهايش، پرسيد:

ـ گفتي تا شهر چقدر راه است؟

ـ عرض كردم بيش از يك ساعت بيشتر راهنيست.

ـ چقدر از شب مي گذرد . آيا مي تونم حالا بع شهر برويم؟

ـ مدتهاست كه شب از نيمه گذشته و تا آفتاب طلوع نكند دروازه ها را نمي گشايند. ما هم مرغ نيستيم كه پرواز كنيم و داخل شهر شويم.

ـ من اگز بخواهم وارد شهر شوم هيچ چيز قادر نيست جلويم را بگيرد.

در اين موقع صاحبخانه مرغ برياني را جلوب عليرضاخان گذاشت و او با اشتهاي كامل روع به خوردن كرد. چند دقيقه بعد كه نه در سره لقمه اي ماندو نه در كوزه دوغي، از جا برخاست و رو به نوكر هايش كرد و گفت:

ـ خوب، حالا من مي توانم حرف بزنم و به حرفهاي شما هم گوش كنم. قبل از هر كار يكي از شماها لباس خود را با من عوض كند كه من در اين لناس خيلي ناراحتم.

خدامراد پيرمرد با محبتي كه عليرضاخان را از بچگي بزرگ كرده بود، همين كه چشمش به زخمهاي تن او افتاد، طاقتش طاق شد و به گريه افتاد. جلو آمد و گفت:
ـ خان! تورا به روح پدرت قسم ميدهم بگو ببينم چه به سر خودت آورده اي. اين چه وضعي است؟ از لباسهايت معلوم مي شود كه نزاع بزرگي كرده و مجروح شده اي . بخدا ما تو را دوست دايم. تو همه چيز ما هستي. بعد از خدا چشم اميدمان به توست. از پريشب تا به حال ما صد دفعه وردهو زنده شده ايم. هيچ نم يپرسي ما اينجا چه مي كنيم؟ ديروز از صبح در شهر مي گفتند كه شما را كشته اند. بعضي ها مي گفتند عليرضا خان را دست بسته به ديوانخانه برده و زنداني كرده اند. ميزبان بيچاره ما كه پريشب همراه شما آمد و تنها برگشت او را بكشيم. از وقتي اين حرفها را شنيديم، همه اطراف را گشتيم. حالا هم با اين وضع پيدايشان مي شود. آخر چه اوضاعي است؟ من كه سر در نمي آورم. چطور شده كه يكباره اين قدر عوض

شده اي؟ تو را به خدا هر كار كه تا به حال كرده اي بس است. بيا برگرديم و به سرخانه و زندگيمان برويم. اگر عقب سرور مي گردي كه سرور اين طور پيدا نمي شود. اگر خواست خدا باشد دو مرتبه بر مي گردد . ما همه او را مي شناسيم. او دختر عاقل و شيردلي است و غيبت او دغدغه اي ندارد.

عليررضا خان كه تا به حال به احترام خدا مراد كه لله و مربي او بود به سخنانش گوش مي كرد، وقتي ديد حرفهايش تمامي ندارد با خشونت حرفش را قطع كرد و گفت:

ـ تمام نشد؟ چقدر پرچانه هستي. راست گفته اند وقتي آدم پير مي شود. تو به اين كارها چه كار داري؟ من تكليف خودم را بهتر مي فهمم و قيم لازم ندارم. اگر يكبار ديگر از اين فضولي ها بكنب حقّت را كف دستت مي گذارم.

پيرمرد بيچاره كه عليرضا خان را مثل فرزندش دوست داش و تا به حال سخن تلخي از او نشنيده بود، دست و پاي خود را جمع كرد و در حالي كه مي لرزيد و اشك مي ريخت، زانوهايش تا خورد و روي زمين نشست و با كلماتي بريده بريده گفت:

ـ از آن موقع كه شما زبان باز كردي تو را روي زانوي خودم بزرگ كردم و رسم و راه زندگي را آن طور كه پدر بزرگوارت دستور داده بود و مي خواست به تو آموختم و دقيقه اي از خدمتت فرو گذار نكردم.

عليرضا خان كه ازمشاهده حال خدا مراد متاثر و شرمنده شده و سرش را زير انداخته بود، بي اختيار دستش را دراز كرد و باروي خدا راد را گرفتو او را از زمين بلند كرد. سپس سرش را روي شانه پيرمرد گذاشت و هاي هاي شروع به گريستن كرد و سپس گفت:

ـ خدا مراد مرا ببخش. نمي داني در قلب من چه مي گذرد و من چه شب و روزي دارم. آيا تا امشب متوجه تغيير حال من نشده بودي؟
ـ چرا آقا حدس هايي مي زدم، ولي از همه بدتر نيش زبان مردم است. دشمنان هزار حرف نا مربوط مي زنند و دوستان خون دل مي خوردند.
ـ مثلاً چه مي گويند؟ چرا واضع حرف نمي زني؟ چرا ملاحظه مي كني؟
ـ ملاحظه نمي كنم. اصلاً چرا پنهان كنم؟ از آن وقت كه حاكم براي شكار به ايل ما آمد و رگشت شما عوض شده ايد.مردم مي گويند مشاعر خان مختل شده. اما من كه شما را بزرگ كرده ام و از عقل و هوشتان خبر دارم، چطو راين اراجيفرا باور كنم؟ آقا جان! شما را به خدا به من بگوئيد اين چه حال و وضعي است؟ يك كلمه به من بگوئيد مردم دروغ مي گويند و شما هيچ چيزتان نيست تا من خيالم راحت شود و از اين بعد توي دهن هر كسي كه پشت سر شما مهمل مي بافد بزنم.

علیرضاخان با لحنی قاطع و الفاظی شمرده گفت:
-
خدامراد بدبختانه مردم اشتباه نمی کنند و خود من می فهمم که د حالم تغییری حاصل شده است.هر کار می کنم نمی توانم خود را خلاص کنم.این گرفتاری بدتر از تار عنکبوتی است که به دور پشه ای بتند. روز به روز این دام محکم تر می شود و من در آن میان دست و پا می زنم و جان می کنم و راه خلاصی پیدا نمی کنم.
خدامراد که با چشمهای سرخ و اشک آلود و با تعجب به دهان اربابش خیره شده بود وقتی دید او ساکت است گفت:
-
جرا حرفتان را تمام نمی کنید؟حالا نوبت من است که بگویم شما را بخدا واضح تر حرف بزنید.این چه جور گرفتاری است؟
-
خدامراد گرفتاری من عشق است.نمی دانم تو می دانی عشق چیست یا نه؟ بله عاشق شده ام آن هم یک عشق لعنتی و آزار دهنده که مرا والا و سرگردان کرده است و مردم هر چه می گویند راست می گویند.
برخلاف انتظار علیرضاخان خدامراد از سخنان او تعجب نکرد و با ملایمت گت: