قسمت سی و نهم سوگلی حرمسرا
هنوز ملیحه حرفش تمام نشده بود که حضار صدای کشیده محکمی را شنیدند. سرور که همه زورش را در دستش جمع کرده و سیلی محکمی به گوش ملیحه زده بود ، بانگ زد :
- خفه شو سلیطه بی حیا! حالا دیگر مادر من شده ای و یا این دزد جانی این نقشه را کشیده اید. افسوس می خورم که چرا پریشب هر دوی شما را مثل سگ نکشتم. از حالا به بعد خون هر دوتان حلال است. این توهینی که به من کرده و خود را پدر و مادر من معرفی کرده اید جز با خون نجس شما با چیزی پاک نمی شود. زود از مقابل چشمم دور شوید والا...
صدای ضجه و گریه و زاری ملیحه نگذاشت بقیه حرفهای او به گوش کدخدا و سایرین برسد. او دیگر جرأت نداشت جلو برود و از همان جا که ایستاده بود ناله می کرد :
- دیدید راست می گفتم ؟ معلوم می شود آفتاب و سواری جنونش را بدتر کرده که این طور بی رحمانه مادر پیر خود را می زند. شما را به مقدسات قسم به دخترم کمک کنید. ممکن است راستی راستی من و پدرش و حتی خودش را بکشد.
کدخدا با اندوه گفت :
- از ما چه کاری بر می آید؟این دختر شماست و شما با اخلاق او آشناتر هستید.
در اینجا جلال قدمی جلو گذاشت و گفت :
- باید دستهایش را ببندیم تا دیگر با مادر پیر خود این طور رفتار نکند
سپس رو به سرور کرد و گفت :
- سرور جان ، جانم به قربانت چرا این طور می کنی؟ آرام باش بگذار دست های نازنین ات را ببندیم
سرور که مقصود جلال را خوب می فهمید فریاد زد :
- برو گمشو دزد آدمکش . به نظرت از جانت سیر شده ای که این مزخرفات را می گویی. زود ار مقابل چشمم دور شو
حبیب با هوش سرشار خود تشخیص داده بود که حرفهای سرور همه راست و درست است و این دو نفر می خواهند با حقه بازی دخترک بی پناه را تصاحب کنند. اگر چه از حقیقت قضایا مطلع نبود ولی یقین داشت که دخترک دیوانه نیست و اسراری در این کار نهفته است.
او با خود فکر می کرد که جلال به زحمت سی و چهار سال دارد. چطور می شود آدمی به این سن دختری بیست ساله و از آن مهم تر زنی به این پیری داشته باشد برای همین فریاد زد :
- مگر خدا به شما عقل نداده ؟ چطور یک جوان سی ساله می تواند دختری به این سن داشته باشد به علاوه نگاه کنید. آیا شباهتی بین این دختر و این مرد و این پیرزن دمامه هست؟
کدخدا احساس کرد که حبیب با این حرفها مقام و منزلت او را کم و خودش را در انظار بزرگ می کند و ممکن است در آینده مقام او را منزل سازد و با این که خودش هم داشت کم کم به جلال و ملیحه شک می کرد ، در دل گفت :
باید کار را یکسره کرد و این دختر شرور را به دست آنها سپرد. خودشان می دانند. من چه کار دارم که پدر و مادرش هستند یا نه. این دیگر چه بلایی بود که بر سر این ده نازل شد ؟ اگر کمی دیگر صبر کنم همه اهالی به سر من می ریزند و از حبیب پشتیبانی می کنند. اول باید این کار را تمام کنم و بعد هم حق حبیب را کف دستش بگذار.
کدخدا جلو رفت و خود را بین جلال و سرور قرار داد و گفت :
- این کارها خوب نیست . پدر که با دخترش نمی جنگد. دختر! اگر دست از خودسری و دیوانگیت برنداری دستور می دهم چند نفر بیایند و زنجیری به دست و پایت ببندند. بیا آرام باش و با پدر و مادرت آشتی کن.
فردا صبح هم حرکت کنید و از این ده بروید.
سرور مثل مار زخم خورده فریاد زد :
- عجب آدم ابلهی هستی . دو ساعت است دارم به تو می گویم اینها مردمان حقه باز و دروغگویی هستند که برای پول و جواهرات من این نقشه را کشیده اند و این مرد پست فطرت هم به ناموس من چشم دوخته است. آیا این طور از دختر بی پناهی که مهمان شماست پذیرایی می کنید؟
فریاد حبیب به گوش رسید که گفت :
- راست می گوید این دختر مهمان ماست مخصوصا مهمان من است و من نمی گذارم او را دست بسته تسلیم این مرد که شرارت و هرزگی از سر و رویش می بارد بنمائید
صدای غرض جمعیت به طرفداری از حبیب بلند شد . نور امیدی در قلب سرور جرقه زد ولی کدخدا از جسارت دختر و اعتراض حبیب به حد جنون خشمناک شده بود نگاهی از روی غضب به جمعیت افکند و گفت :
- من بهتر می فهمم یا شماها؟ زود گورتان را گم کنید و بروید.
عده ای که حقیقتا از کدخدا می ترسیدند با همین نهیب پا به فرار گذاشتند و از پله ها سرازیر شدند و چون چند نفر دیگر از جمله حبیب همان طور سر جای خود ایستاده بودند ، کدخدا به برادر و پسرهایش فرمان داد :
- اینها را بزنید و از خانه بیرون کنید تا صبح به حسابشان برسم. دو نفرتان هم اینجا باشید. کار دارم.
اقوام کدخدا که همواره برای حفظ موقعیت خود فرمان او را اطاعت می کردند به جان آن چند نفر افتادند و همه را با زور از خانه بیرون کردند. حبیب که به تنهایی قدرت مقابله نداشت اجبارا بیرون رفت ولی تصمیم گرفت از طرف دیگر و از روی پشت بام خانه های مجاور مراجعت کند.
پس از رفتن جمعیت کدخدا به سرور گفت :
- حالا دیگر آسوده بنشین و بگذار پدر و مادرت هم که این همه به دنبال تو آمده اند کمی استراحت کنند. امشب را هم در همین اتاق استراحت می کنید اما این را بدان که اگر بخواهی بازی در بیاوری و فرار کنی این دو جوان قوی هیکل تو را سر جای خود می نشانند
جلال گفت :
- جناب کدخدا ما از محبت های شما یک دنیا ممنونیم. این دهتر هم گاهی این طور می شود. من از جسارتی که به شما کرد عذر می خواهم
البته شما هم او را خواهید بخشید . خیال می کنم دیگر عاقل شده و مارا شناخته باشد. شما بفرمائید استراحت کنید. من او را از خود جدا نمی کنم
این حرف هنوز در دهان جلال بود که شیئی سنگین به طرف صورتش پرتاب شد و فریادش به آسمان بلند شد. سرور نتوانست طاقت بیاورد و پارچ آبخوری سفالی را به طرف او پرت کرد. کدخدا که وضع را این طور دید و ضجه و زاری ملیحه و جلال را مشاهده کرد دو نفری را که بیرون در نگه داشته بود صدا زد و گفت :
- وزد دستهای این دختر را ببندید. با آدم دیوانه بیش از این نمی شود مساعدت کرد
آن دو نفر که در تمام عرشان جز اطاعت از کدخدا کاری نکرده بودند به طرف سرور حمله بردند و با کمک جلال دستهای او را بستند و چون باز هم راحت نمی نشست ، بنا به مصلحت ملیحه دهان و پاهایش را هم بستند و او را به گوشه ای افکندند.
ساعتی بعد که سر و صداها خوابیده بود ملیحه و کدخدا و جلال مشغوا شام خوردن شدند. سرور در مدتی که دست و پا بسته به گوشه ای افتاده بود با خود فکر کرد :
خشم و غضب من بیشتر باعث گرفتاریم شد .
دختر بیچاره از تصور ایم که آن شب با جلال هم اتاق خواهد شد تنش می لرزید و از خدا می خواست معجزه ای به وقوع بپیوندد و او نجات پیدا کند. ملیحه با آن که از موقعیت خود خوشحال بود اما نمی دانست چطور جلال را از خیالی که به سر داشت منصرف کند چون می دانست که سرور ساکت نمی شیند و سر و صدا می کند و همه زحماتشان هدر می رود. مهمتر آن که اگر جلال به مقصود خود می رسید پول و جواهرات را بر می داشت و فرار می کرد و دیگر دست ملیحه به جایی بند نبود. جلال به قدری خوشحال بود که در جواب سؤالات کدخدا فقط جواب مثبت می داد و حتی یک بار که کدخدا از او پرسید که آیا دخترتان دیوانگی را از شما به ارث برده است ، جواب مثبت داد .
کدخدا موقعی که شماش را خورد بلند شد تا برود. جلال برای تطمیع کدخدا گفت
ـ من زحمات شما را فراموش نمي كنم و فردا هديه شايسته اي كه لايقتان باسد، تقديم خواهم كرد..
كدخدا تشكر كرد و گفت:
ـ سفارش من اين است كه دخترتان را اذيت تكند. او ديوانه است و چيزي نمي فهمد. حتماً برايش دعايي بگيريد.
جلال پشت سر هم گفته هاي او را تصديق مي كرد. بعد هم تا دم پله بدرقه اش كرد و خوشحال و خندان به اتاق برگشت.
مليحه نمي دانست حرف را از كجا شروع كند و چطور جلال را از خيالي كه در سر داشت باز درد. با دقت به سرور نگاه مي كرد. سروز با آن كه باطناً خون مي خورد و بشّذت مي ترسيد، ساكت و بي حركت دهان بسته در گوشه اي افتاده و خود را به خدا سپرده بود.
رامين خان وقتي از عليرضا جدا شد، پيش خود فكر كرده:
«سرور نمي تواند در داخل ايلات بماند، چرا كه همه او را مي شناسند و مجبور است به طرف يكي از دو شهر شيراز يا اصفهان برود. راه شيراز را كه عليرضا خان در پيش گرفته است، پس من هم بايد وقت خود را در جستجوي بين طوايف بگذرانم و بهتر است مستقيماً به طرف اصفهان بروم.»
سي نفر سوار همراهش هم راي او را پسنديدند و بدون توقف به سوي اصفهان حركت كردند. شب سوم كه در يكي از آباديهاي بين راه اطراق كرده بودند. يكي از سواران نيمه شب به بالين رامين خان آمد، او را بيدار كرد و گفت:
ـ خان! خبر مهمي دارم. اجازه مي فرمائيد عرض كنم؟
رامين خان كه سرآسيمه از خواب جسته و در ميان رختخواب نشسته بود، گفت:
ـ هان؟ چه خبري؟ از سرور اثري پيدا كردي؟
ـ خيال مي كنم اين طور باشد. در منزلي كه من و چند نفر ديگر از سوارها هستيم چيزي هستيم پيدا كرده ام و حالا آورده ام. ببينيد درست است يا نه.
ـ زود نشام بده ببينم چيست؟
ـ اين طور كه نمي شود اجازه بدهيد شمعي را روشن كنم. در تاريكي كه چيزي ديده نمي شود.
در اندك مدتي شمع روشن شد و سوار، جُل اسبي را كه در دست داشت مقابل رامين خان به جل افتاد فرياد زد:
ـ درست است اين جل روي يكي از اسبهايي بود كه سرور با خود برده است. قطعاً آنها از همين ده عبور كرده اند. ممكن است خودشان اين جُل را به ميزبان تو داده باشند. احتمال دارد كه از آنها دزديده باشند. در هر حال اين جُل اسب متعلق به ماست و نشانه خوبي است. معلوم مي شود خدا با ما يار بوده و راه را درست آمده ايم، حالا تو بايد با دقت زياد در اطرف قضيه تحقيق كني. ما تا فردا صبح همين ا مي مانيم. به سوارها بگو كه كه مريضم و نمي توانم حركت كنم.
رامين خان آن شب تا صبح نتوانست بخوابد. خاطرات زندگيش مثل يك نمايش از جلوي چشمش مي گذاشتند و ياد سالهايي افتاده بود كه شاهد بزرگ شدن سرور بود و مي ديد كه او به عليرضا خان علاقه دارد. رامين خان چند سال ار عليرضا خان بزرگتر و جوابي زيبا و دلبر بود.
طبق رسوم ايلياتي قاعدتاً بايد رامين خان رئيس ايل باشد، ولي چون پدرش زودتر از پدر عليرضاخان مرده بود، رياست به پدر عليرضا خان و بعد هم با تلاش بي بي، مادر عليرضاخان، به او رسيد. رامين خان هم به علت علاقه زيادي كه به پسرعموي خود داشت، به هيچ وجه گلايه نكرد، بلكه بيشتر از سابق هم به عليرضاخان توجه مي كرد، اما گاهي هم به فكر دختر عمويش سرور مي افتاد كه روز به روز زيباتر مي شد و چون گل مي شكفت. رامين خان مي ديد كه همه حواس سرور متوجه عليرضا خان است و در دلش غوغايي به پا مي شد؛ اما دو نمي زد. بسياري سعي مي كردند او را تحريك كنند كه ايلخاني خود مسلم اوست ، چون پدرش از پدر عليرضاخان بزرگتر بود و خود او هم از عليرضا خام بزگتر است، ولي او سعي كس دلسوز تر از خود آنها برايشان نيست و عليرضا خان هم انصافاً از هيچ احترامي نيبت به پسرعمويش فرو گذار نميكرد و هم اختيارات را به دست او سپرده بود.
رامين خام به اين فكر افتاد، سرور كه آن قدر عليرضا خان را دوست دارد، پس چرا پيش از مراسم عقد فرار كرده و خود را در بيابانها سرگردان ساخته است؟ نكند واقعاً مردم راست مي گويند كه عليرضا به زن حاكم علاقه مند شده است. طفلك عليرضا خام به خاطر همين عشق شوم بود كه مي خواست خود را به كام پلنگ بيندازد و به كشتن بدهد؟ ظن من به خطا نمي رود. سفرش به شيراز به خاطر زن حاكم بود. حتماً سرور هم قضيه را فهميده است و علت فرارش هم همين است. دختر بيچاره چه سرنوشتي پيدا مي كند؟ الان كجاست و چه بلايي به سرش آمده ؟
بالاخره طاقت نياورد، از جا بلند شد، لباس پوشيد و يكي از همراهانش را از خواب بيدار مرده و به سراغ همان كسي كه جُل اسب را آورده بود فرستاد و گفت:
ـ صاحبخانه را هم بياوريد.
ساعتي بعد هر سه در حضور رامين خان بودند. رامين خان با صراحت از صاحبخانه پرسيد:
ـ در اين چند روز مهمان غريبي داشته اي كه اسب باشد؟
مرد كه از احضار بي موقع دستپاچه شده بود و در عين حال مي ترسيد، با لكنت گفت:
ـ خير، مهمان نداشتم.
ـ دروغ ميگويي. اگر غريبه نذاشتي آن جُل قرمز را از كجا آورده اي؟
مرد كه تازه به موضوع پي برده بود گفت:
ـ چند روز پيش در صحرا كار مي كردم كه يك زن و مرد كه سوار اسبهاي سياه و سفيدي بودند به من نزديك شدند و از من سراغ سوار ديگري را گرفتند. آنها مي گفند كه آن سوار دختر است و لباس مردانه پوشيده است. من گفتم كه خبر ندارم. آنها ناهارشان را در آلاچيق من خوردند و موقع رفتم جُل اسبها يسان را به من دادند و گفتند كه آن سوار دختر است و لباس مردانه پوشيده است. من گفتم كه خبر ندارم. آنها ناهارشان را در آلاچيق من خوردند و موقع رفتن جُل اسبهايشان را به من دادند و گفتند اگر تا سه چهار روز ديگر برگشتند، جُل اسبهايشان را به من دادند و گفتند اگر تا سه چهار روز ديگر برگشتند، جُل ها را از من مي گيرند و انعامي به من مي دهند. من ديدم اين كار ضرري ندارد.كمانم خيلي عجله داشتند و مي خواستند سريعتر راه پيمايي كنند، براي همين هم جُل ها را نبردند.
رامين خان كه كم كم خود را به مقصود نزديك ميديد، بقدري خوشحال شده بود كه مرد دهاتي درباره قد و قواره، سن و سال، رنگ لباس آنها، شكل اسبها و خلاصه هر چيزي كه در مورد پيرزن و مرد رهگذر مي دانست سوال كرد و مطمئن شد كه مرد فراري كسي جز جلال زنداني نيست.
دهاتي كه رامين خان را متكبر ديد و دستور او را در مورد حاضر شدن سوار ها شنيد، گفت:
ـ به نظرم صحبت هاي من براي خان قابل اهميت بود و شما هم مي خواهيد در تعقيب سوارهاي ديروز برويد.
-درست حدس زده ای. من دنبال همین سوارها می گردم.اسبهایی که آنها سوار بودند مال خود من است و به همین جهت هم وقتی جُل اسب را در منزل تو دیدم تعجب کردم ولی اینها سه نفر بودند .نمی دانم نفر سومی چه شده.
-من که عرض کردم آنها سراغ سوار دیگری را گرفتند. حتما سوار سوم همان است که شما می گوئید.آن ها مرتبا از دختری حرف می زدند که از دستشان فرار کرده بود.
رامین خان دست در جیب کرد و یک مشت طلا بیرون آورد و به مرد دهاتی داد و دیگر معطل نشد و به راه افتاد و ضمن این که از در بیرون می رفت گفت:
-تو هم همراه ما بیا و راهی که آنها رفته اند نشان بده.
مرد دهاتی که توقع نداشت نیمه شب صاحب مشتی اشرفی شود با خود گفت:
چه خوب شد که گوشهایم را باز کردم. اگر به حرفهای آن زن و مرد گوش نمی دادم امشب صاحب این ثروت نمی شدم.
یک ساعت بعد رامین خان و سی سوارش همراه مرد دهاتی از ده بیرون رفتند.
ملیحه وقتی مطمئن شد که جلال چه خیالی در سر دارد بی اختیار از جا جست و بر سر او فریاد کشید و گفت:
-جلال !مبادا حرکت ناشایسته ای از تو سر بزند.کمی صبر داشته باش عجله نکن .ما اینجا در محل غریب هستیم.ممکن است فردا صبح مردم حقیقت را بفهمند آن وقت سنگسارمان می کنند.
جلال که سر از پا نمی شناخت در جواب حرفهای ملیحه گفت:
-خفه شو من خودم می دانم چه کنم. اگر زیاد صحبت کنی صدایت را برای همیشه قطع و خودم را از شرت خلاص می کنم.
ملیحه دید در بد دامی اسیر شده است.با هزار زحمت زحمت سرور را به دست آورده بد و می خواست او را در مقابل هزار اشرفی به ناصرمیرزا تسلیم کند. حالا تصورش را هم نمی کرد او را مفت و مسلم به دست این غول بی شاخ و دم بسپارد وبا خود گفت:
حالا وقت تردید و ترس نیست .باید هرجوری که می توانم او را از منظورش بازدارم.
سپس بلند شد و نزدیک جلال رفت و آرام گفت:
-ببین .من هر چه چشم انداختم خورجین سرور را ندیدم. بگذار من امشب با تهدید و تطمیع هم که شده جای جواهرات و پولها را از او بپرسم.اختیار این دختر که فعلا به دست ماست. تو که این همه صبر کرده ای باز هم دنان روی جگر بگذار واگر بلایی سرش بیاید امکان ندارد جان سالم به در ببریم و از همه مهمتر دیگر جای خورجین را به ما نمی گوید.-چطور پولها را از او می گیری؟
-الان بهترین موقع است .او را مثل موشی که از گربه بترسد ازتو می ترسانم و به او اطمینان می دهم که اگر پولها و جواهراتش را به من بدهد او را از دست تو نجات می دهم و موجبات فرارش را فراهم می کنم.می دانم که حتما راصی می شود .وقتی هم پولها و جواهرها را گرفتیم اختیار او به دست توست و دیگر خود دانی. حالا هم بگیر بخواب تا من پیش او بروم و با او صحبت کنم.